کنگره بیستم حزب کمونیست اتحاد شوروی و درسهایی از آن

ترجمه. رحیم کاکایی
سایت “ساویتسکایا راسیا”
کمتر کسی میداند که بیستمین کنگره معروف حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی، که در آن ن.س. خروشچف در گزارش محرمانه خود «کیش شخصیت استالین را افشا » و همزیستی مسالمتآمیز با سرمایهداری را اعلام کرد؛ به یکی از مصوبات خود، ساخت لوکوموتیوهای بخار در اتحاد جماهیر شوروی پایان داد. ریشخند شرایط در آن است که یکی از محبوبترین آهنگهای پیش از جنگ در اتحاد جماهیر شوروی ، آهنگی درباره لوکوموتیو بخار بود که فرزندان انقلابیون را به سوی «فردای روشن کمونیستی» میبرد. اکنون برای بسیاری آشکار است که همانا کنگره بیست تبدیل به نقطه عطفی در لغزش به سمت بحران سوسیالیسم شوروی در اتحاد جماهیر شوروی شد و تا حدود زیادی نابودی آن را در دوران به اصطلاح پرسترویکا از پیش تعیین کرد. بیهوده نیست که گورباچف و همکارانش (از جمله چهره شوم و بدشگون الکساندر یاکولف است، که نفرت خود را نسبت به اتحاد جماهیر شوروی، سوسیالیسم و لنین پنهان نمیکرد) خود را «فرزندان کنگره بیست» مینامیدند. همه شوروی ستیزان- مرتدینی که خود را چنین می نامیدند، با فراخوان بازگشت به «اصول لنینیستی» شروع کردند و با ستایش وحشیترین، راهزنترین و بیشرمترین سرمایهداری به پایان رساندند. البته، نه خروشچف و نه دیگر رهبران حزب و دولت رسماً در فوریه ۱۹۵۶ به چنین چیزی فکر نمیکردند. علاوه بر آن، همزمان با انتقادات، به نقش مثبت استالین در تاریخ نیز اشاره می شد. اما کیش شخصیت طوری تفسیر میشد که گویی بر اساس داوریها و ارزیابیهای لنین است. در واقع، ولادیمیر ایلیچ در سالهای آخر عمر خود، با دیدن اینکه چه احترام بیش از حد زیاد و تقریباً مذهبیای پیرامون نام او شکل میگیرد، بار ها توضیح داد که تئوری قهرمان و توده ها یک نظریه مارکسیستی نیست، بلکه یک نظریه پوپولیستی است که پلخانف پیشتر آن را مورد انتقاد قرار داده بود. لنین با دقت نوشتههای ن. اوستریالف، بلشویک ملیگرا، را که در آغاز دهه ۱۹۲۰ دگرگون شدن حکومت کمونیست ها به دیکتاتوری بناپارتیستی را پیشبینی کرده بود، مطالعه کرده بود. ولادیمیر ایلیچ در «وصیتنامه سیاسی» خود به کاستیهای برخی از رهبران حزب – از استالین و تروتسکی گرفته تا بوخارین و پیاتاکوف – اشاره کرد و بدین ترتیب گویی میخواست نشان دهد که این کاستیها باید توسط کنگره حزب هنگام بررسی شخصی نامزدهای رهبری جدید کشور در نظر گرفته شوند.
لنین هوادار سرسخت اصل رهبری جمعی بود و برای چه او، سازشهای قابل توجهی را ممکن میدانست (به یاد بیاوریم که او کامنف و زینوویف را حتی به خاطر خیانت آشکار آنها پیش از قیام مسلحانه در پتروگراد بخشید و دیرتر پستهای بالای حزبی را به آنها سپرد). با این وجود، او در نامهای به کنگره خاطرنشان کرد که این «رویداد اکتبر… اتفاقی نیست». همینطور، از دیدگاه مارکسیسم-لنینیسم، در ایده راه مسالمت آمیز سوسیالیسم هیچ چیز فتنه جویانه ای وجود نداشت. لنین در مقالات خود در سال ۱۹۱۷ نوشت که پس از انقلاب فوریه، لحظهای فرا رسید که پرولتاریاها و دهقانان میتوانستند بدون قیام مسلحانه از طریق شوراها به قدرت برسند، اما این لحظه تقریباً دست نیافتنی از آب درآمد. در آخرین مقالات لنین، این درک وجود دارد که انقلاب جهانی مورد انتظار هنوز فرا نرسیده است و سرزمین شوراها باید سوسیالیسم را در یک محیط بورژوایی بسازد. تا آنجا که به استالین مربوط است، اپوزیسیون در حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی (بلشویکها)، در چهره تروتسکی و پیروان آن، در طول دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ (ابتدا در داخل کشور و سپس از خارج از کشور) اصرار کردند که استالین «به سمت سازش» با کشورهای سرمایهداری حرکت کرده است، و برای او منافع دولتی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی مهمتر از انقلاب جهانی است. تروتسکیستها نشانههای این امر را در یک رابطه پیچیده نسبت به رویارویی های داخلی در چین، در استراتژی جبهههای مردمی در طول جنگ در اسپانیا دیده اند. مشخص است که استالین ایدئولوژی «انقلاب پیوسته» را نمی پذیرفت، به امکان پیروزی نزدیک جهانی سوسیالیسم باورنداشت و ضمن تلاش برای حفظ «نخستین جزیره سوسیالیسم»، مناسبات صلحآمیز و متقابلاً سودمندی را بین اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و غرب برقرار کند. خروشچف که ریاکارانه استالین را در کنگره بیست سرزنش میکرد، با سیاست خود «به سوی همزیستی مسالمتآمیز سوسیالیسم و سرمایهداری»، صرفاً به این سیاست ادامه داد. بنابراین، رسماً گفتن این حرف نادرست خواهد بود که در دوران استالین، لوکوموتیو سوسیالیسم شوروی درست مانند سال ۱۹۱۷ به سمت ایستگاه کمونا در حرکت بود و خروشچف آن را متوقف کرد و دستور داد که برای قطعات یدکی برچیده شود. اما ادعای صریح او مبنی بر اینکه «نسل فعلی در دوران کمونیسم زندگی خواهد کرد» تبدیل به یک بلوف غیرمسئولانه شد و هنوز هم ورد زبان تمسخرکنندگان است. در سال ۱۹۵۶، خروشچف و تیم او عملاً کاری انجام دادند که بشدت پایههای سوسیالیسم شوروی را تضعیف کرد و بحران را هم برای خود او و هم برای جنبش چپ در سراسر جهان از پیش رقم زد. و بفراست آنها فهمیدند که چیزی مذموم انجام میدهند، که مردم آنها را درک نخواهند کرد و نخواهند بخشید ، از این رو فضای شدید سری بودن که در آن «افشاگری کیش استالین» رخ داد.
آنطور که معلوم است، خروشچف که خود را برای انتقاد از استالین آماده میکرد، از ارائه گزارش علنی در مقابل مطبوعات و مهمانان خارجی که در کنگره حضور داشتند و سخنان او را در سراسر کشور و جهان پخش میکردند، هراس داشت. گزارش او در آخرین روز کنگره، ۲۵ فوریه، در جلسهای غیرعلنی خوانده شد. آنطور که شرکتکنندگان تصدیق کردند، کنگره عملاً تعطیل شد و نمایندگان شروع به ترک محل کردند و جای آنها را کارمندان دستگاه کمیته مرکزی گرفتند. هیچ تندنویسی وجود نداشت و گزارش در مطالب منتشر شده کنگره گنجانده نشده بود؛ تنها چند روز بعد، قطعنامهای کوتاه با عنوان «درباره کیش شخصیت و پیامدهای آن» انتشار یافت. پس از سخنرانی خروشچف، به نمایندگان امکان و فرصت ارزیابی و مخالفت داده نشد؛ به آنها پیشنهاد شد که آنچه گفته شد را «جهت اطلاع» بپذیرند. متن گزارش سپس بین سازمانهای حزبی جاییکه آن برای اعضای حزب و «فعالان» قرائت شد توزیع گردید. این برای گوش اکثریت شهروندان غیرحزبی در نظر گرفته نشده بود. خروشچف انتشار متن گزارش را ممنوع کرد و این گزارش برای نخستین بار تنها چند دهه بعد، در سالهای پرسترویکا، در سال ۱۹۸۹، در مطبوعات عمومی منتشر شد. چرا خروشچف در آن زمان، در سال 1956، از علنی کردن گزارش خود میترسید؟ زیرا او به درستی معتقد بود که مردم او را نه درک و نه حمایت خواهند کرد. در ۵ مارس ۱۹۵۶، چند روز پس از اختتامیه کنگره، شورشهای گسترده در گرجستان، سرزمین کوچک استالین، آغاز شد. در ۷ مارس، ۷۰ هزار نفر به خیابانهای شهر آمدند. آنها خواستار لغو تصمیم کنگره بیست، برکناری خروشچف و میکویان از مقام های خود و وارد کردن واسیلی، پسر استالین، به ترکیب کمیته مرکزی شدند. تظاهرکنندگان از سوی سردبیران روزنامه های گرجستان حمایت و همه نشریات با پرتره های استالین منتشر شدند. ساکنان شهر “گُری” شروع به کمک به ساکنان تفلیس کردند. تمام جمهوری در موجی واحد بهم پیوست. خروشچف به ارتش دستور ورود به تفلیس را داد و سربازان به صورت خودکار به روی معترضان آتش گشودند. گشتهای نظامی شورشیان را پراکنده کردند. میتوان گفت که گرجیها با انگیزه ملیگرایانه به دفاع از استالین برخاستند. اما در سال ۱۹۶۲، در جنوب روسیه، در نووچرکاسک، جایی که کارگران در اعتراض به دستمزدهای پایین و کمبود مواد غذایی برای شهر شورش کردند، و جایی که خروشچف دوباره دستور استفاده از ارتش علیه مردم را داد، کارگران عادی نیز با در دست داشتن تصاویر استالین به کمیته شهر حمله کردند. در ۷ نوامبر ۱۹۶۳، سومگائیت شورش کرد و شورشیان آنجا شعارهای طرفداری از استالین سر داده و تصاویر وی را حمل کردند.
در تمام سال های حکومت خروشچف و برژنف، احساسات استالینیستی در درون مردم قوی بود. در آن زمان جاییکه روشنفکران – مرتدان با گیتار آهنگهایی میخواندند و برای سرنوشت زندانیان اردوگاههای استالینی اشک می ریختند، کارگران عادی، رانندگان و باراندازان عکسهای ژنرالیسیمو(درجه نظامی بالاتر از فیلد مارشال و دیگر درجه های پنچ ستاره است. مترجم) را از زیر پیشخوان میخریدند و در خانههایشان پنهان میکردند. رایجترین نفرینی که مردم خطاب به بوروکراتهای متکبر حزبی به کار میبردند، این جمله بود:«استالین با شما نیست!». اغراق نخواهد بود بگوییم که مردم به طور کلی(برخلاف نومنکلاتورای حزب و روشنفکران لیبرال) استالینزدایی خروشچف را نپذیرفتند (به دلایل واضحی، نمایندگان مردمان تبعید شده یک استثنا بودند – چچنها، اینگوشها، تاتارهای کریمه، که در میان آنها تقریباً هیچ استالینیستی وجود نداشت). خروشچف مجبور بود سیاست خود را با زور، با استفاده از فریب، فشار اداری و حتی، آنطور که دیدیم، اعدام غیرنظامیان، پیش ببرد. مقامات محلی، از ترس اعتراضات، منحصراً شبانه بناهای یادبود استالین را در شهرهای گوناگون اتحاد جماهیر شوروی تخریب کردند. مراسم تدفین استالین در گور نزدیک دیوار کرملین نیز شب هنگام – از 31 اکتبر تا 1 نوامبر 1961 – انجام شد. در عین حال، میدان سرخ توسط سربازان محاصره و به بهانه آماده شدن برای رژه در 7 نوامبر با چپرهای چوبی بسته شد. به این نکته توجه کنیم که خروشچف تصمیم به برداشتن جسد استالین از مقبره را در سال ۱۹۵۶ گرفت، اما چندین سال منتظر ماند. او از ترس مسئولیت، دستور داد که این موضوع به عنوان یک «ابتکار مردمی» قلمداد شود. این امر از سوی «برخی از کارگران» توسط ایوان اسپیریدونوف، رئیس کمیته منطقهای لنینگراد حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی، ابراز شد. اگر تودههای مردم مسکو در سال ۱۹۶۱ به اندازه سال ۱۹۵۶ در تفلیس واکنش احساسی نشان میدادند، او به جای نیکیتا سرگیویچ، «قربانی» میشد…
چرا مردم، به جز معدودی استثنا، به رهبر خود که برای همه مهربان و خوشایند نبود و بی دلیل هم نبود که با ایوان مخوف مقایسه می شد، وفادار ماندند؟ البته میتوان به یاد آورد که اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی در دهه ۱۹۳۰، علیرغم جهش مدرنیستی، در واقع یک کشور مردسالار باقی ماند. بیشتر ساکنان آن یا دهقان بودند یا شهرنشینانی که از روستاها آمده بودند. آنها در خانوادههای بزرگ دهقانی بزرگ شدند، خانوادههایی که توسط یک “بُلشاک” (بزرگ خانواده. مترجم) اداره میشدند و قدرت نامحدودی بر زندگی و مرگ بستگان خود داشتند. افرادی که به این شکل تربیت میشوند، نمیتوانند رئیس دولت را چیزی جز یک «پدر بزرگ» سختگیر اما منصف بدانند. هر سخنی درباره دموکراسی و حقوق شهروندان، به نظر آنها مزخرفات روشنفکرانه بود. گذشته از این، پشت هر انتقادی همیشه یک آرمان مثبت وجود دارد. آنها نه فقط همینطور، بلکه به خاطر چیزی انتقاد میکنند. پس برای چه خروشچف تصمیم گرفت «کیش شخصیت» را افشا کند؟ چه استدلال قاطعی داشت که هم بر ترس از اعتراضات مردمی و هم بر غرور شخصی غلبه میکرد؟ خروشچف نمیتوانست درک کند که قطعا مورد تمسخر قرار می گیرد: او نه تنها در زمان حیات رهبر، علیه استالین سخنی نگفت، بلکه برعکس، به ستایش چاپلوسانه از «نبوغ استالین» پرداخت (هم مائو تسهتونگ و هم انور خوجه از یادآوری این موضوع به او کوتاهی نکردند). پیش از هر چیز، خروشچف، البته، از ترس برای خودش به این کار مصمم شد. در سال ۱۹۵۳، زندانیان «سیاسی» شروع به ترک اردوگاهها کردند. بسیاری از آنها نمایندگان اقشار میانی و حتی بالاییِ نومنکلاتورای حزبی و بوروکراسی شوروی بودند. آنها میدانستند چه کسی آنها را زندانی کرده، چه کسی علیه آنها اعلام جرم کرده و بازجویان با آنها چه کردهاند. مانند سایههایی از گذشته، آنها در برابر کسانی ظاهر شدند که مدتها فکر میکردند که آنها برای همیشه ناپدید شدهاند. در سال ۱۹۵۵، یک کمیسیون توانبخشی تشکیل شد و مشخص شد که در تب و تاب دهه ۱۹۳۰، بسیاری یا بیگناه یا زیاده از حد به خاطر اعمالشان محکوم شدهاند. خروشچف شخصاً از محققان سابق در این موارد بازجویی کرد و بعداً اعتراف کرد که بسیاری از آنها «اشرار واقعی و هیولاهای اخلاقی» بودند (محقق الکساندر خوات را به یاد بیاورید که نابغه آکادمیک ژنتیک واویلف را به سخره میگرفت). خروشچف دریافت که باید کسی را به خاطر این موضوع گناهکار اعلام کرد و اینکه او خود و همکارانش از کمیته مرکزی ممکن است سر از این جا دربیاورند.
در دهه ۱۹۳۰، خروشچف به طور خاص تشنه خون بود؛ او از اوکراین به استالین نوشت: «ما ۱۷ تا ۱۸ هزار نفر را سرکوب میکنیم، اما مسکو فقط ۲ تا ۳ هزار نفر را تأیید میکند» و اجازه دستگیری و تیراندازی بیشتر را درخواست می کند. استالین در این یادداشت قطعنامه ای را به جا گذاشته است: «آرام باش، کودن!». و.و. کوژینوف نوشت که خروشچف پیش از گزارش خود در کنگره بیست، دستور داد هزاران سند با امضای او از بایگانی کا گ ب خارج و سوزانده شوند. به نفع خروشچف، و همچنین بسیاری از رفقای وی در رهبری ارشد حزب بود که استالین را به تنهایی مسئول همه چیز بدانند. از بین بردن ل.پ. بریا را میتوان اقدامی تلافیجویانه برای انتقام بحساب اورد. اگر خروشچف واقعاً صادقانه به آنچه در جلسه غیرعلنی کنگره گفته بود باور داشت، آنگاه گام منطقی بعدی باید اعتراف و ندامت تمام رهبران ارشدی که در سرکوبهای غیرقانونی و مجازات همه دست داشتند ، کسانی که در آنها نقش فعالی ایفا کردند و به نقض قانون و جعل پرونده متهم شدند، میبود. هیچ کدام از این کارها انجام نشد. خب، آنها چند نفر واقعاً منفور را از سرویس امنیت دولتی اخراج کردند. حتی چندین نفر تیرباران شدند (گویا کسانی که برای خروشچف خطرناک به نظر میرسیدند). در مجموع، در سراسر کشور ۱۸۰ میلیونی، تنها ۱۳۴۲ افسر کمیساریای خلق در امور داخلی به لحاظ کیفری مسئول شناخته شدند! بیشتر آنها با “کمی ترس” از مجازات رهایی یافتند. همان بازپرس “خوات”، که نیکولای واویلوف را تا سرحد مرگ مورد آزار و اذیت قرار داد، در سال 1955 (زمانی که او بازنشسته شده بود) به کمیسیون احضار شد، به او گفته شد که به دلیل نقض قانون سوسیالیستی مقصر است، اما به دلیل انقضای قانون مرور زمان، پرونده او مختومه اعلام شد. او به عنوان رئیس دپارتمان در وزارتخانه به کار خود ادامه داد، سپس بازنشسته شد، تا زمان پرسترویکا زنده ماند و در سال ۱۹۸۷ مصاحبهای با روزنامه مسکو در مورد «پرونده واویلوف» انجام داد. وی در آن اعتراف کرد که هرگز لحظهای شک نکرده که واویلوف جاسوس نیست، و اینکه «زمانه چنین بود».
خروشچف به هیچ عضویی از حزب، و بویژه، یک بحث عمومی را ، برای شناسایی دلایل واقعی «افراط گراییهای دهه ۱۹۳۰»، یافتن ریشههای اجتماعی آنها، و اطمینان از عدم تکرار سرکوبها اعلام نکرد. برعکس، او خود را به اجازه انتشار داستان سولژنیتسین درباره ایوان دنیسوویچ در نووی میر محدود کرد و دستور داد که به نویسندگان توضیح داده شود که موضوع اردوگاهها دیگر مطرح نخواهد شد. در واقع، اردوگاه ممنوع شد، اما از آنجایی که آغاز آن از قبل انجام شده بود، کشور مملو از داستانهای سامیزدات(1)، رمانها، مطالعاتی با موضوع اردوگاه و ترانههایی درباره اردوگاهها شد. این مضمون به «ناخودآگاه اجتماعی» منتقل شد، جایی که با طرحهای خیالی غرق شد و عامل روانرنجوریهای سیاسی عمیق مردم شوروی گردید. و در سالهای پرسترویکا، این روانرنجوریها ماهرانه توسط دشمنان سوسیالیسم و مبلغان سرمایهداری رو به رشد مورد بهره برداری قرار گرفتند. اگر همه چیز در سال ۱۹۵۶ با صدای بلند گفته میشد، اگر ما در بحثهای آزاد حزبی مانند آنچه حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی (بلشویکها) در اوایل دهه ۱۹۲۰ برگزار میکرد، صحبت میشد، از همه اینها می شد اجتناب کرد. ولی خروشچف امنیت دولتی را بشدت در دست گرفت. او قول داد که آن را «پراکنده» و «متلاشی» کند و این کار را ضمن تبدیل آن به کمیتهای تحت نظر شورای وزیران انجام داد. ارگانهای امنیتی دولتی ۲۰ درصد کاهش یافتند، افسران امنیتی از بسیاری از امتیازات محروم ، آسایشگاههای “کا گ ب” و مدارس ویژه تعطیل شدند و از اعطای رتبه ژنرالی دست برداشتند. کمیته مرکزی حزب خروشچف اعلام کرد که «برای دستیابی به تبدیل ارگانهای امنیتی دولتی به سلاحی برنده در دست حزب ما ، علیه دشمنان واقعی دولت سوسیالیستی ما و نه علیه افراد صادق، ضروری است. از سوی دیگر، همانا در دوران خروشچف سرکوبهای سیاسی جدیدی علیه دگراندیشان گسترش پیدا کرد».
تنها در سال ۱۹۵۸، حدود ۱۴۰۰ نفر به جرم «تحریک و تبلیغات ضد شوروی» محکوم شدند – بیش از کل دوران زمامداری دبیرکل بعدی، ل. آی. برژنف (و این شامل کسانی که تحت مجازات اداری قرار گرفتند، شغل و سلامتیشان از بین رفت، قربانیان روانپزشکی تادیبی، نمیشود). در زمان خروشچف، مردم به خاطر اظهارات بیملاحظه، به خاطر شوخی درباره «نیکیتا سرگئیویچ عزیز» به زندانها و بیمارستانهای روانی فرستاده میشدند. و آنچه مشخص است – در میان این محکومین، دیگر دبیران کمیتههای ناحیهای، شهری، منطقهای یا اعضای کمیته مرکزی، آنطورکه در دوران استالین بودند، وجود نداشتند. سرکوب های خروشچف فقط به کارگران عادی، کشاورزان کالخوز، کارمندان و کمی دیرتر، زمانی که جنبش حقوق بشر به وجود آمد، به روشنفکران نیز تسری یافت. مقامات و مسئولین حزبی میتوانستند در کریدورها جوکهای سیاسی تعریف کنند؛ بدترین چیزی که آنها را تهدید می کرد برکناری از سمت خود و فرستادن به بازنشستگی شخصی بود. همانا در دوران خروشچف یک فرمان مخفی تصویب شد مبنی بر آنکه ارگانهای وزارت امور داخلی و “کا.گ.ب.” اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی حق ندارند علیه نمایندگان بالاترین نخبگان حزبی پرونده جنایی باز کنند. می بایست اطلاعات مربوط به آنها به رهبری حزب منتقل شود. در سال ۱۹۹۳، کریوچکوف، رئیس پیشین “کا گ ب” اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی ، در نگارش خود در روزنامه “سووتسکایا راسیا” اعتراف کرد که: «از سال ۱۹۸۹ … کمیته امنیت دولتی اطلاعات بسیار نگرانکنندهای دریافت کرد که ارتباط یاکوولف با سازمانهای اطلاعاتی آمریکا را نشان می داد». نخستین بار اطلاعاتی از این دست در سال ۱۹۶۰ به دست آمد. در آن زمان یاکوولف با گروهی از کارآموزان شوروی، از جمله آلگ کالوگین معلوم الحال کنونی، یک سال را در ایالات متحده آمریکا در دانشگاه کلمبیا به عنوان کارآموز گذرانده بود… او با آمریکاییها تماس غیرمجاز برقرار کرد”. کا گ ب قادر به انجام هیچ کاری نبود (علاوه بر این، کسانی در خود کا گ ب بودند که شروع به پرده پوشی کردن برای یاکوولف کردند)، یاکوولف به یک مقام مهم حزب، “دست راست گورباچف”، “معمار پرسترویکا” تبدیل شد و اتحاد جماهیر شوروی را به فروپاشی کشاند.
بنابراین، هدف اصلی استالینزدایی که خروشچف براه انداخت، محافظت از مقامات ارشد حزب در برابر اتهامات همدستی در نقض قانون سوسیالیستی در دهه ۱۹۳۰ و تبدیل نومنکلاتورای ممتاز حزب به کاستی بود که اعضای آن تقریباً از مصونیت کامل برخوردار بودند. تنها محاکمهای که آنها را تهدید میکرد، محاکمهای در درون کاست خود آنها بود که هرچه جلوتر می رفت، بیشتر نه بر اساس قوانین عمومی مدنی ، بلکه با توجه به اوضاع سیاسی انجام میشد. جای تعجب نیست که خیلی زود اعضای این کاست از نظر اخلاقی فاسد و منحط شدند و تا دهه ۱۹۸۰ بیمرام ترین و بی اخلاق ترین آنها آماده بودند تا سوسیالیسم را نابود کنند و به سرمایهداری گذار کنند، مشروط بر اینکه خود آنها و فرزندانشان در نظام جدید ثروتمندترین افراد شوند. البته مردم همه اینها را دیدند. استالینیسم خودانگیخته آن به هیچ وجه با «چاکری و کاسه لیسی طبیعی در مقابل مستبدان» – آنطور که روسهراسان لیبرال کنونی ادعا میکنند – مرتبط نبود. مردم عادی تمام اتفاقات بدی را که در دوران استالین رخ داده بود به یاد می آورند. (و همچنین هر اتفاق خوبی را – از شور و شوق برنامههای پنج ساله اول گرفته تا زهد رهبر سختگیر). اما آنها همچنین به یاد داشتند که در زمان استالین، «شمشیر داموکلس» مسئولیت عالی بر فراز بوروکراسی آویزان بود، آنطور که بر فراز همه شهروندان عادی بود. هم مدیر کارخانه و هم حتی یک کمیسر خلق میتوانست به دلیل اخلال در کار، درست مثل یک کارگر ساده، به اردوگاه فرستاده شود. این «شمشیر داموکلس» گاهی هم بر بیگناهان فرود میآمد، اما با این حال، در حضور او، هر چند گاهی کور، اما عدالت وجود داشت. و دقیقاً به خاطر وجود حداقل چنین عدالتی بود که مردم استالین را دوست داشتند و ایدهآلیزه شده بود، و بکلی نه به خاطر روش های افراطی و تخلف از قانون. و دقیقاً همین عدالت بود که در زمان خروشچف ناپدید شد، که در نهایت منجر به نابودی سوسیالیسم و پیروزی سرمایهداری نومنکلاتورا گردید. فکر میکنم این درس اصلی است که ما باید از کنگره بیستم بگیریم.
—————————–
1- سامیزدات: به نشریههای زیرزمینیای گفته میشد که در آنها مقالههای سیاسی، اخبار، رمان، شعر و کارهای توقیفشده بهصورت مخفیانه منتشر میشد. بسیاری از این نشریات زیرزمینی مجموعههای غیرسیاسی بودند. آثار ادبی و داستانهای کوتاه از این مسیر منتشر میشدند و به دست خواننده میرسیدند.