چند شعر کوتاه از زانا کوردستانی
آفتاب،،،
هدایتگر ما بود اما،
تن به شبپرههائی دادیم که،
دورِ سرمان میچرخیدند!
(۲)
دکمههای زندگی را باز میکنم؛
و در میآورم
این پیراهن گشاد را.
…
آه،،،
–زندگی به ما نمیآید!
(۳)
قطاری بر ریل
انتظاری بیهوده را
به دوش میکشد…
…
وقتی،
در ایستگاهی متروک افتادهست!
(۴)
نیلبک میزند و،
هی میکند
آرزوهایش را
–چوپانِ کوچک!
(۵)
دستت،
شَعبدهبازیست که؛
دلتنگیهایم را،
به طُرفتالعینی
غیب میکند!
(۶)
حتا،،،
اگر مترسک هم باشی
فرقی نمیکند
گاهی،
دلتنگ قارقار کلاغها خواهی شد!.
(۷)
سلول به سلول گلویت
انفرادیست
صد شعر بیگناه
در حصر ماندهاند.
(۸)
تمام نمیشود
این خیابان…
–قدم زدنِ بی تو؛
دشوارترین عذابست!.
(۹)
اینجا،
همه تویی!
آنجا،
کنارت تو
خدا کند که کس نباشد…
(۱۰)
دارم به پرنده شدن میاندیشم!
چند روزیست؛
شاخههای درختِ ته کوچه
— تنهایند…