ناپاسخگویی به چالش های جهانی؛ نشانه های زوال تمدن غربی!؟
نویسنده: مهرالدین مشید
بحران های جهانی پدیده ی تمدنی یانتیجه ی برتری خواهی و سلطه جویی
با پایان جنگ جهانی دوم دانشمندان و فیلسوفان غربی بویژه تمدن شناسان بر این باور بودند که فرهنگ و تمدن غرب توانایی هایش را از دست داده و در حال پایان یافتن است و باید منتظر ظهور فرهنگ و تمدن جدید بود. در میان فیلسوفان غربی، سارتر مشهور ترین فیلسوف اگزیستنسیالیست از نخستین فلاسفه ی غربی بود که گفت غرب برای نجات از فاجعه آفرینی فرهنگ و تمدن جدید، نیاز به فرهنگ و تمدن تازه دارد. به باور او فرهنگ و تمدن غرب جهان را به سوی فاجعه ی خطرناک به پیش می برد و یگانه راه برای رهایی از این فاجعه، جانشینی این فرهنگ و تمدن را به یک فرهنگ و تمدن جدید پیش بینی کرد؛ اما این اتفاق رخ نداد و آمریکا از نظر ژیوپلیتیک، احیای تمدن غرب را بر عهده گرفت و به فرسودگی این تمدن جانی دوباره بخشید. اما ظهور انقلاب اسلامی در ایران و بعد ظهور چین و هند بحیث اقتصاد های بزرگ و روسیه پس از فروپاشی شوروی دوباره این تمدن را با چالشهای جدی مواجه کرده است.
پیش از آنکه وارد شدن به بحث اصلی، باید در مورد فرهنگ و تمدن اندکی وضاحت داد. دانشمندان در رابطه به فره ن فرهنگ به زبان ساده به مجموعه ای از آداب، رسوم، سنن، قواعد و قراردادهای شرعی، اجتماعی، عرفی و مانند آن اطلاق میگردد که در یک جامعه ابلاغ می شود. دانشمندان فرهنگ را عبارت از نظام باورها، رفتارها و شيوه ی تفكر و زنده گی انسانها خوانده اند كه در درون آنها ارزشهاى مشترك و هنجار ها و رفتار هاى يك گروه انسانی نهادينه ميشوند. به همین گونه مجموع عناصر مادى آثار فنی و اشكال وصور سازمان اجتماعى را كه امكان بروز تجلّى یك جامعه را فراهم مى سازند تمدّن مى خوانند تا زمانى كه تمدّنى در حال پویایی و تکامل باشد، ازآن با عنوان فرهنگ یاد مى كنند و زمانى كه به حالت ایستا در آمد آثار و جنبه هاى مادى آن را با عنوان تمدّن یاد مى كنند. استاد مطهرى اختراع ها را مربوط به تمدّن و معنویات را برخاسته از فرهنگ مى داند.امّا بر این باور است كه بشر بدون اخلاق ومعنویت هرگز در كارهاى دیگر خود موفق نخواهد بود.
اوضاع رو به بحران کنونی در جهان و رقابت های شدید میان امریکا و چین، ایران و روسیه، حکایت از رفتن جهان به یک پرتگاه ی خطرناک دارد که فرهنگ و تمدن بشری را هدف قرار داده است. حال پرسش این است که هرگاه این سخن سارتر حجت گرفته شود. در اینصورت گفته می توان که فرهنگ و تمدن غرب نه تنها عامل جنگ های وحشتناک جهانی جنگ های جهانی اول و دوم؛ بلکه عامل بحران های کنونی در جهان است که پس از حمله ی امریکا به افغانستان معادله ی سیاسی میان قدرت های غربی و شرقی را دگرگون کرد. اکنون درگیری ها میان اوکراین و روسیه و درگیری ها در فلسطین و در این اواخر افزایش تنش میان ایران و اسراییل پس از حمله ی هوایی ایران بر اساسراییل حوادثی اند که هر لحظه جهان را به پرتگاه ی یک فاجعه تهدید میکند. با توجه به تنش های جهانی و تشدید بحران رو به افزایش در جهان این پرسش مطرح می شود که عامل این همه نابسامانی ها در جهان بویژه پس از فروپاشی شوروی پیشین، فرهنگ و تمدن غربی است و یا اینکه نه عامل اصلی رفتن جهان به سوی یک فاجعه ی ناتعریف شده ی کنونی سیاست های افزون خواهانه و سیطره جویانه ی قدرت های بزرگ در بستر استعمار جدید است. استعماری که پیش قراول آن نه تنها لشکر تا دندان مسلح مهاجم؛ بلکه جنگجویان نیابتی خوش خط و خالی که هر دم بر آتش آن هیزم می ریزند.
اینکه آیا تمدن غرب در حال انحطاط و غروب است؟ این موضوع هنوز از مسایل پیچیده است که پژوهشگران در مورد آن اتفاق نظر ندارند. شماری این موضوع را قبول و شماری هم در این مورد تحلیل های خاص خود را دارند. مخالفان نظریه افول تمدن غرب بدین باور اند که عدم درک درست از فرهنگ و تمدن غرب که بیشتر کلیشه ای و سیاسی است؛ این سؤ تفاهم را به بار آورده است؛ اما موافقان افول تمدن غرب تاکید بر این دارند که غرب اکنون بیش از هر زمان دیگر با دشواری های هویتی مواجه شده است. آنها، اسلامهراسی غرب، تناقضات فرانسه در خصوص مردم خود و حوادثی نظیر شارلی ابدو، اعتراضات و انتخابات پرحاشیه آمریکا را نمونههایی برای اثبات این ادعای خود میدانند.
شریعتی از تسلط ناتورالیسم و طبیعت گرایی بر تمدّن جدید سخن گفته و اشاره به دانشمندان غربی کرده که علیه طبیعت شوریده و میخواهند چیزی غیر طبیعی بسازند. وی این پیشامد ها را دلیل زوال تمدن غرب خوانده است. بسیاری از این مطالب، در باره غرب جدید، بویژه تفکر آخرت گرایی به دنیاگرایی و ماتریالیسم، مطالبی اند که در فلسفه های آلمانی معاصر تکرار شده و بسیاری از متدینان مسیحی نیز آنها را بیان کرده اند. بحث ماشینیزم و تسلط آن بر انسانیت، از انتقادهایی است که در غرب سال ها پیش مطرح شده و ماشین پدیده ای خوانده شده که انسان را از خودبیگانه می سازد؛ ماشین، سازمان اجتماعی، روح اداری، ارزشهای اقتصادی، ابزار تولید و وسیله کار، و حتی آرزوهایی که بر انسان تحمیل شده، همه را الینه میکند. «ماشینیسم یک نظام خاصی است که در غرب پدید آمده، و بعد، انسان، ماشین، علم، زندگی، فلسفه، ادبیات و هنر و روح و عاطفه را – همه را – در چنگال خود فشرده» است. این واژه و این که «علم در خدمت بورژوازی» است و بحث از ماشینیسم و علم گرایی، در نوشته های نویسنده گان فرانسوی از میانه ی قرن بیستم بدین سو به کار رفته است.
نخستین بار تزلزل برتری ارزشها یا نوعی تردید نسبت به ارزشهای غربی در میان خود متفکران غربی بوجود آمد. این انتقاد ها پس از جنگ اول و جنگ دوم جهانی از سوی خود غربیها مطرح شد. بخشی از این انتقاد ها از سوی گروههای چپ عنوان شد که منتقد کاپیتالیسم بودند. «طغیان علیه یک نواخت کردن انسان» به مثابه ی نکته ی دوم تردید نیز اکنون در غرب مشاهده میشود. این عصیان نیز برتری تمدن غرب را به چالش کشیده است. چنانکه انسانهای غیر اروپایی هم در حال بازگشت به خودشان هستند و دیگر آن حس قبلی تمایل به تقلید از غرب را ندارند. این گرایش در میان رهبران افریقا و آسیا دیده میشود. آنان معتقد اند که فرهنگ غرب با تکیه بر فرمالیسم و با شعار ترقی بشر، مرز واقعیت و غیر واقعیت را آنچنان در هم شکسته است که تشخیص واقعیت از دروغ را حتی برای آنانیکه خواهان حقیقت اند، به مشکل روبرو کرده است. دوره جدید غرب توجه افراطی به دو کاربرد عقل است؛ یعنی عقلی که در برابر ایمان ایستاده و عقل ولتری که بدون نیاز به دین، همه ساحت آدمی را در سیطره خود دارد. از همین رو بود که سارتر در دوران ورشکستگی تمدن غرب از نظر اخلاقی، یعنی پس از جنگجهانی اول و دوم، بر اهمیت آزادی انسان و مسئولیت اخلاقی اصرار میورزید. او تحتتأثیر هوسرل، باور داشت که آگاهی، همواره از چیزی بر بنیاد جهان است. همچنین وضعیت جهان را در طرحی آزادانه تعریف میکند و باور داشت که انسان همیشه در وضعیتی قرار دارد و جهان را به شکلی میفهمد که با طرحها و هدفهای آزادانهاش مرتبط باشد.
از سیر تحول تمدن ها و فرهنگ ها در جهان فهمیده می شود که جهان در هر برهه ای از تاریخ شاهد زوال یک تمدن و ظهور یک تمدن جدید بوده است. از مطالعه ی تمدن ها آشکار می شود که هرچند تمدن گذشته رو به انحطاط نهاده و اما روح آن در تمدن جدید ظهور نموده است. چنانکه در روح تمدن غربی روح تمدن اسلامی قابل درک است. در مورد سقوط تمدن ها نظریه های گوناگونی وجود دارد؛ اما بیشتر متفکران فساد در رهبری و ناتوانی رهبران سیاسی را عامل سقوط تمدن ها خوانده اند.
ابن خلدون خودکامگی زمامداران را عامل سقوط تمدن ارائه کرده و تاکید کرده، زمانیکه این خود کامگی و قدرت خواهی به اوج برسد؛ زوال و سقوط تمدن فراهم می شود. این سخن ابن خلدون را در اندیشه های ویل دورانت دانشمند شهیر اروپا می توان پی گرفت. ویل دورانت نکته ی ژرفی در رابطه به سقوط تمدن ها دارد. وی شکست و ناتوانی رهبران سیاسی و معنوی جامعه را عامل سقوط یک تمدن تلقی می کند. این نکته به معنای دست کم گرفتن تاثیرات تمدن غربی در بحران های جهانی و جدایی سیاست سیاست از تمدن غربی نیست؛ زیرا سیاستگری و سیاستگری در غرب برخاسته از تمدن آن است. ویل دورانت می گوید، هر تمدنی از ارزشهایی آغاز میشود؛ ارزشهایی هدفمند و متعالی که پس از مدتی، زمینه ظهور دانش و فنون را پدیدار میسازند. از نظر ویل دورانت، شکست رهبران سیاسی و معنوی جامعه در مقابله با «ستیز انگیزی» یا «تغییر» عامل مهم در سقوط تمدنهاست. این مایههای ستیز ممکن است از چندین منبع سرچشمه بگیرد و گاه که بروز آنها توأم و با توالی باشد؛ اما بالاخره زوال آن قطعی می گردد.
از اوضاع رو به بحران کشور های غربی فهمیده می شود که رهبران سیاسی در جوامع غربی آنقدر درگیر رقابت های منفی بحران زای سیاسی و اقتصادی شده اند که از سمت و سو دهی کشور های شان به سوی رفاه ی اقتصادی و رفاه ی معنوی عاجز مانده اند. مناسبات، روابط و سیستم تولید در کشور های غربی طوری شکل گرفته که بیانگر گراف روزافزون فقر است و در نتیجه شمار فقرا افزونتر و سرمایه داران سرمایه دارتر می شوند. صرف هزینه های میلیاردها دالری در جنگ و بی توجهی به عدالت اجتماعی گراف بی خانه ها در غرب در حال افزایش است. این بیانگر این واقعیت است که همه چیز در بستر تمدن و فرهنگ غرب به سمت و سوی نادرست به پیش می رود.
مورخ مشهور بریتانیایی«آرنولد توئین بی» می گوید، تمدن ها به دلیل ناتوانی خود در مقابله با چالش های مهم سقوط می کنند و دچار زوال می شوند. چنانکه ما امروز شاهد ناتوانی تمدن غرب برای مقابله با تنش های سیاسی، درگیری های خونین در اوکراین و فلسطین و پیامدهای زیست محیطی اقتصادهای وابسته به رشد آنها هستیم.
مورخ فرهنگی «موریس برمن»، از سقوط قدرتمندترین کشور غربی خبر داده و وی تصریح می کند که در قرون وسطی آمریکا همان عواملی که ایالات متحده را به یک تمدن بزرگ تبدیل کرد- فردگرایی، گسترش سرزمین، امپریالیسم اقتصادی و حرص و طمع بدون محدودیت – آمریکا را به سمت سقوط و انحطاط هدایت می کند و سقوط اجتناب ناپذیراست. از سویی هم بحران های سياسی و اقتصادی پیهم در غرب در سایه و روشن رخداد های نظامی و درگیری های کشور های غربی در تنش های جهانی سبب بی توجهی به علوم انسانی در غرب شده است. این در حالی است که نقش علوم انسانی در ایجاد یک تمدن موثر بوده، علوم انسانی به شاخه های یادگیری مرتبط با اندیشه و روابط انسانی، مانند تاریخ، ادبیات و فلسفه اشاره دارد. از آنجا که این حوزه ها به توسعه ی یک زبان نوشته شده وابسته هستند، علوم انسانی وضعیت نسبی تمدن را منعکس می کنند. میزان بالنده گی یک تمدن را بالنده گی علوم یاد شده تعیین می کند. با تاسف که اکنون علوم انسانی در غرب در زیر سیطره ی نظام های ماشینی غرب و زمامداران و سیاستگران آن ضجه می کشد و روح بالنده ی آن اسیر قدرت طلبی های زمامداران غربی شده است. در غرب نه تنها علوم انسانی مورد کم مهری قراری گرفته؛ بلکه دانشمندان، فلاسفه، نویسنده گان و شاعران و هنرمندان به حاشیه رانده شده و هر روز از نقش آفرینی ها وداثر گذاری های آنان کاسته می شود.
از سوی دیگر وضعیت فلسفه را در ایجاد تمدن ها نمی توان نادیده گرفت. از آنجا که کار فلسفه تجزیه و تحلیل از اصول رفتار اساسی انسان، اندیشه و دانش و ماهیت جهان است. بنابراین فلسفه اعضای یک تمدن را با دادن اصول درباره چگونگی فکر کردن و بدست آوردن دانش راهنمایی می کند. بنابراین فلسفه به عنوان بخشی از مدنیت می تواند تمدن ساز باشد، چنانچه در یونان باستان تمدن سازی کرده است. این توانایی فلسفه زمانی بارزتر می شود که فلسفه مورد حمایت دولتها قرار گیرد و در آنصورت تأثیرات زیادی نیز بر جامعه و خط مشی آنها خواهد گذاشت. گاه نیز این خط مشی از تأثیرات جزئی و کوتاه مدت فراتر رفته موجب تغییر و تحول در فرهنگ یک جامعه و یا حتی تمدن بر آمده از فرهنگ خواهد شد. اما این نقش فلسفه در غرب دارد، قربانی رقابت های کلان اقتصادی و سیاسی و برتری جویی های و تمامیت خواهی های نظام های سرمایه داری در غرب شده است.
از سویی هم تحولات سختافزاری و هم تحولات نرمافزاری در جهان غرب سمت و سوی تازهای به فلسفههای معاصر نیز دادهاند که آن را در قالب کثرت و تنوع و تفاوت فلسفهها میبینیم. این کثرت و تنوع محدود به فلسفه ی معاصر نمی شود؛ بلکه این وضعیت را در علوم اجتماعی، علوم سیاسی، حوزه ی هنرها و حتی در علوم تجربی مانند فیزیک نیز می توان شاهد بود. در همین حال کثرت فلسفی در جهان معاصر یکی از مایه های نگرانی است و مخالفت با این کثرت فلسفی بیش از هر زمانی بی پیشینه است. این در حالی است که در سده های گذشته تک ستاره هایی در حوزه ی فلسفه ظهور کردند. به گونه ی مثال در قرن هفدهم دکارت پدر معنوی فیلسوفان است و فیلسوفان این دوره فلسفه های خود را در مسیر اندیشه های دکارتی شکل داده بودند. به همین گونه در قرن هجدهم کانت و در قرن نوزدهم هگل و برخی فیلسوفان دیگر نقش پدر معنوی را در جهان فلسفه بازی کرده اند. کما اینکه افلاتون پدر معنوی تمام فلسفة غرب شناخته می شود.
این ها همه نشانه های نوعی از انحطاط در عرصه های گوناگون مدنی، فرهنگی، علمی و فلسفی در غرب است. در کل عوامل انحطاط تمدن غربی را که دیر یا زود این تمدن را به سقوط خواهد کشانید، می توان در مواردی چون؛ چالش های فرهنگی، انسانی اخلاقی، اجتماعی و خانوادگی و سیاسی پیش بین شد. این در حالی است که غرب بجای پرداختن به مسایل یاد شده و جستجوی راه حل های دشواری های یاد شده؛ برعکس با فرار از واقعیت های کشنده ی در درون جامعه های غربی، همه نیرو ها را به حادثه آفرینی ها در بیرون متمرکز گردانیده اند.
در این تردیدی نیست که غربی ها از نظر علمی و فنی و تکنولوژی پیشرفت قابل توجه و خیره کننده ای داشته اند و در این موفقیت وامدار محققان و پژوهشگران و اندیشمندانی هستند که سالها پژوهش و تجربه و مطالعه پرداخته و سرمایه اصلی آنها تمدنّ و فرهنگ تمدن اسلامی بوده است. همانگونه که بسیاری از تاریخ نگاران غربی خود باور دارند و بدان تصریح کرده اند. از این نظر هر تمدن خواهی نخواهی مرحله های ظهور، تکامل، اوج و زوال را تجربه می کند. این نکته خود بیانگر افول یک تمدن و ظهور یک تمدن جدید است.
تمدن و فرهنگ غرب در حالی در معرض تهدید سقوط قرار گرفته که تحولات در عصر حاضر چه در حوزه ی سخت افزاری چون؛ دو جنگ جهانی خانمانسوز اول و دوم، نژادپرستی، ظهور و افول دولتهای کمونیستی، سلاحهای هسته ای و استفاده از بمبهای اتمی، تولید سایر سلاحهای کشتار جمعی، درگیریهای قومی و نژادی و ضد استعماری، جهانی شدن، جنبش های زنان، سقوط دولت های استبدادی و ظهور دولت های دموکراتیک، ظهور جامعه ی پساصنعتی، رشد روزافرون تکنولوژی های کامپیوتری، افزایش قدرت رسانه های جمعی، پیشرفت های روزافرون در حوزه ی پزشکی و… و چه در حوزه ی نرمافزاری چون؛ نظریههای ظهور جدید در حوزه علم مانند نظریههای نسبیت و نظریه کوانتوم، پیدایش پدیدارشناسی و فلسفههای اگزیستانس، فلسفههای پساساختارگرایانه، ظهور جنبشهای نوظهور در هنرها، تفسیرهای جدید از مفهوم عدالت در فلسفة سیاسی و… همه برخاسته از متن و بستر تمدن و فرهنگ غربی است.
تحولات یاد شده در عین آنکه پیشرفت های شگفت انگیز در جهان را به تماشا نهاده، در عین زمان آبستن بحران ها و پیچیده گی ها در عرصه های گوناگون شده که مانند موریانه به جان تمدن غرب افتاده است و هر لحظه عمر آن را کوتاه می کند.
هرچند از بستر تمدن غرب و متن تحولات پیچیده و مرموز دنیای مدرن انسان مدرن ظهور نمود؛ اما او حالا چنان دچار بحران ها و دشواری هایی چون؛ بحران سیاسی و اجتماعی، بحران اقتصادی، بحران پناهنده گی، انحطاط اخلاقی و بحران معنوی، بحران هویتی، بحران های مالی، بحران های انسانی، بحران سلطه و کنترل سیاسی است و از همه مهمتر درگیری ها در اوکراین، فلسطین و در این اواخر افزایش تنش میان ایران و اسراییل جهان را به پرتگاه ی یک جنگ جهانی خانمانسوز می کشاند که بحران ها و تنش های یاد شده به نحوی محصول تمدن و فرهنگ غرب است. در این میان بحران سلطه و اقتدار در جهان سرمایه داری در موجی از تکامل و بحران در عین آنکه بیش از هر زمانی انسان معاصر و جهان معاصر را تهدید میکند، به همان اندازه تمدن غرب را نیز تهدید می نماید. بعید نیست که این تهدید ها به نقطه ی غیر قابل بازگشت برسد و در نتیجه نه تنها تیغ از دمار تمدن غرب؛ بلکه تیغ از دمار انسان و انسانیت بیرون کند.
از گفته های بالا برمی آید که بحران سلطه و اقتدار به مثابه ی نقطه ی کلیدی در واژگونی تمدن ها نقش دارد. از همین رو دانشمندان نقش رهبران سیاسی و رهبران معنوی جامعه را در رابطه به ظهور و زوال تمدن کلیدی و تعیین کننده عنوان کرده اند. حال بر زمامداران و رهبران سیاسی و رهبران معنوی جامعه های بشری بویژه قدرت های بزرگ غربی است تا اندکی از برنامه های بحران زا و و رقابت های کشنده ی خود کم کنند و برای رفع بحران های کنونی جهان اقدام های جدی و بنیادی نمایند تا جهان و تمدن کنونی بشریت از رفتن به پرتگاه درامان بماند. یاهو 4-24