مصاحبه با «هارولد پینتر» برنده جایزه نوبل ادبیات سال 2005 مترجم «شادی شریفیان»

هارولد پینتر، نمایشنامهنویس و شاعر برندهی جایزهی نوبل، در جشنوارهی بینالمللی کتاب ادینبورگ
نمایشنامههای هارولد پینتر، از نخستین آنها “جشن تولد” یا “پیشخدمت”، تا آخرین کارهای او، مثل “وقت ضیافت” و “خاکستر به خاکستر”، چنان در دنیای تئاتر در سرتاسر جهان تاثیرگذار بوده، که کلمهی “پینترسک” در فرهنگ لغات به منظور توصیف خصیصهی کاری او به وجود آمد. آکادمی نوبل سوئد در گزارش خود گفته بود نمایشنامهنویس زمانی که پای تلفن خبر دریافت جایزهی نوبل را شنید ساکت برجای مانده بود. منشی آکادمی گفته بود “هیچ صحبتی نکرد” – که البته به نظر من این حرکت از سوی پینتر خارج از انتظار نبود.
آخرین باری که با پینتر صحبت کردیم تازه از عمل جراحی سرطانی که گریبانگیر او شده بود بهبود یافته بود. یکی دو سال بعد باز هم حال او رو به وخامت گذاشت، آنقدر که قادر به مسافرت به استکهلم برای قبول جایزهی نوبل نبود. و زمانی که او را در ادینبورگ دیدیم ضعیف و شکننده شده بود و برای راه رفتن نیاز به عصا داشت، ولی وقتی در جایگاه سخنرانی قرار گرفت، پینتر تصمیمی دور از ذهن گرفت و صحنهای از اولین نمایشنامهی بلندش، جشن تولد، اجرا کرد، مخاطبین کاملاً ساکت و آرام چشم به او دوخته بودند.
رامونا کووال:خیلی ممنون که دعوت ما به جشن بینالمللی کتاب ادینبورگ را قبول کردید.
در معرفی برندهی جایزه باید بگویم، به گفتهی رئیس هیئت مدیرهی آکادمی سوئد هارولد پینتر هنرمندی است که “در نمایشنامههایش سراشیبیهای تند نهفته در پرگوییهای هر روزه را عیان میکند و ما را مجبور به نفوذ در چارچوب بستهی ستم و جور و بیداد میکند.” بهتر است بقیهی صحبتها را از نمایشنامهنویس، شاعر، کارگردان، بازیگر، فیلمنامهنویس، نثر نویس و نابغهی افسانهای تئاتر، هارولد پینتر، بشنویم.
هارولد پینتر:میخواهم صحنهای از یکی از نمایشنامههایم، جشن تولد، را بخوانم که در 1957 نوشتهام، که مربوط به 50 سال پیش میشود. سه کاراکتر در این
صحنه حاضر هستند. گلدبرگ، مک کان، و استنلی وبر. در این چکیده، استنلی اول شروع به صحبت میکند… {از اینجا شروع میکند “برو بیرون! اون نوشیدنی رو ببر بیرون!”… تا …” هیچ آبمیوهای نداری. تو هیچی نیستی جز یه مرغ وحشی.} (تشویق)
رامونا کووال:خب، جدای از همهی نمایشنامههایی که نوشتهاید، و جدا از همهی چیزهایی که نوشتهاید، این صحنه را انتخاب کردید که بخوانید. چرا؟
هارولد پینتر:خب این یک نمایشنامه است، میدانی. صحنهای که نشاندهندهی عمق زجر و تخریب یک مرد والامقام و متعالی است. تخریب ذهن. به نظر من استنلی کاراکتر جذابی نیست. این واقعاً نامربوط است. مسئله این است که هرچقدر هم پاک باشد یا – گناههای خاصی داشته باشد –بههرحال او یک ناموافق است، و من معتقدم گلدبرگ و مک کان نمایندهی جبرهایی در جامعه هستند که سرکوب شده و هرگونه ناموافقی و ناپیروی را سرکوب و خفه میکنند. و بالاخره، همانطور که می دانید، من نمیدانم چند نفر از حاضرین اینجا این نمایشنامه را میشناسند، ولی در نهایت میبینید که او خودش را محدود میکند، واقعاً محدود، تا جایی که فلج میشود، و نمیتواند صحبت کند. صدایش را در هر کلمه از دست میدهد. و آنها هر وسیلهی آرامشی که جامعه میتواند در اختیارش بگذارد را برای او مهیا میکنند. و این پایان ماجرای اوست، به همین راحتی.
آن را خواندم چون فکر میکردم – برگردیم به پرسش شما – که شکنجهی نه تنها افراد بلکه کشورها، مردم، و تخریب، امروزه امری کاملاً رایج شده است. و برای همین فکر کردم خواندن این قطعه مناسب است.
رامونا کووال:نمایشنامهی “جشن تولد” اولین نمایشنامهی بلند شما بود و بعد از یک هفته اجرا کنسل شد. نقد و بررسیهای خوبی در مورد این نمایشنامه ارائه نشد. یک نفر گفته بود به اندازهی کافی بدبختی در زندگیهایمان هست که برای دیدن بیشتر از آن پول پرداخت نکنیم. بهجز یک نفر، هارولد هابسون، که شهرتش را فدای استعداد شما کرد. و حالا این نمایشنامه را جزو یکی از برترینهای قرن بیستم میشناسند. همانطور که خودتان هم اشاره کردید مربوط به 48 سال پیش یا بیشتر از آن است که اولین بار به روی صحنه رفت.
هارولد پینتر:چهل و نه سال.
رامونا کووال:چهل و نه. دقیق بخواهیم بگوییم. و آن دسته از منتقدینی که در مورد آن نامهربانی میکردند، زمان سختی را گذراندند تا آنچه که بهعنوان عدم وجود منطق و دلیل در نمایشنامه خوانده بودند درک کنند. اینها کی هستند و چرا اینجا هستند و همهی اینها یعنی چی؟ ولی مسلماً همانطور که شما گفتید، اینها سوالهای بزرگ زندگی هستند، مگر نه؟
هارولد پینتر:خب، فکر میکنم چیزی که آن منتقدین فراموش کردند، خدا همهشان را خیر بدهد، وقتی سال 1958 بار اول روی اجرا رفت، این بود که کل تاریخ را فراموش کرده بودند، رسم برگشتن به صدها سال قبل، سرکوب و خفقان نارضایتی بود؛ همانطور که گفتم، خفقان و سرکوب و از بین بردن ناموافقها. من تاریخدان نیستم. اما همسرم چرا. شاید او بتواند بهتر این قضیه را تشریح کند. ولی دانش ابتدایی من از عقاید مذهبی میگوید، به خوبی فصیح و شیواست… منظورم این است که سخنوری در این قضیه نقش مهمی ایفا میکرد. مردم دوران سختی را میگذراندند. همینطور، این منتقدین فراموش کرده بودند که از سال 1932 گشتاپو خانهی مردم را بی هیچ عنوانی بازرسی میکرد؛ به نظر میآید این قضیه را فراموش کردهاند.
و گشتاپو نمایانگر چه بود؟ نظم، برقراری، زندگی خانوادگی، اجبار، مسئولیت، و غیره و غیره.و هرکسی که از آن سرپیچی میکرد خودش را به دردسر خیلی خیلی بزرگی انداخته بود. و همانطور که میدانیم، میلیونها آدم در آن دوره کشته شدند. و هنوز هم میمیرند. و من به دلایلی مشابه به این قضیه معتقدم. ولی زبانی که ما استفاده میکنیم به نظر من، به همان شیوایی است که سیاستمداران استفاده میکنند، یعنی، تقریباً حجم زیادی از مطالب بدرد نخور و غیرقابل تحمل.
رامونا کووال:طبق گفتهی خودتان ماه مارس امسال در تورین، وقتی جایزهی تئاتر اروپا را قبول کردید، تصمیم داشتید برای باقی عمرتان علیه قدرت امریکا مقاومت کنید. یک کار خیلی خاص و ویژه، که مسلماً محکوم به شکست است.
هارولد پینتر:بله، من در برابر ایالات متحده. فکر نمیکنم شانسی در این مورد داشته باشم. خب، به نظر من همانطور که گفتم، شما مسئول فراست و آگاهی خودتان هستید، کلمهای که کم و بیش از مد افتاده است. و به همین منوال نمیتوانید از حرکت بایستید. شما را به اوج نمیرساند، ولی بالاخره به یک جایی میرساند. نمیتوانستم قضاوت کنم. ولی می دانم که نمیتوانم از نشان دادن واکنش به آنچه که به اسم ما اتفاق افتاده دست بردارم. و آنچه که به اسم آزادی و دموکراسی به اسم ما انجام میدهند نفرت انگیز است.
رامونا کووال:وقتی چهارسال پیش یکدیگر را دیدیم شما در حال مقابله با بیماری سرطان بودید و از آن زمان جوایز و نشانهای افتخار زیادی کسب کردهاید و هر بار که این اتفاق افتاده است از این فرصت در جهت بیانیههایی با مضمون سیاسی استفاده کردهاید؛ تا بی عدالتیهایی که میبینید را زیر سوال ببرید. شما ماه اکتبر 76 ساله میشوید…
هارولد پینتر:بله همیشه در پی این کار هستم.
رامونا کووال:و حال خوبی نداشتید. هیچوقت فکر میکردید زمانی را ببینید که آرام و ساکت باشید، و دنیا را همانطوری که هست در این برهه از زندگی قبول کنید؟
هارولد پینتر:خب… صادقانه میگویم من ازدواج خیلی خوبی داشتم. من و همسرم 31 سال با یکدیگر بودهایم، و این آرامش و تسلی واقعی من است. میخواهم شروع به بازیگری کنم، همین من را وادار به ادامه میکند.
رامونا کووال:کجا میخواهید بازیگری را شروع کنید؟
هارولد پینتر:میخواهم برای اولین بار در زندگیام در نمایشنامهی ساموئل بکت، Krapp’s Last Tape بازی کنم. نمایش در سالن رویال اجرا خواهد شد. دو هفتهی دیگر تمرینها شروع میشود. و مسلماً سرم شلوغ خواهد شد.
رامونا کووال:و این نمایشنامه، تصورم این است که ماندن روی صحنه تک و تنها به این نحو خیلی سخت است.
هارولد پینتر:بله، سخت خواهد بود. طاقت فرساست. اما چالش بزرگی است و من میخواهم امتحانش کنم ببینم چه اتفاقی خواهد افتاد.
رامونا کووال:شعر چی.. مینویسید؟
هارولد پینتر:نه، در حال حاضر چیزی نمینویسم.
رامونا کووال:دلتان برای نوشتن تنگ نمیشود؟
هارولد پینتر:نه.
رامونا کووال: به خاطر تمرین بازیگری ست. وقتی برای نوشتن باقی نمیماند.
هارولد پینتر:نه مسئله این نیست. من هر جایی و در هر حالتی باشم میتوانم بنویسم. مسئله این است که در حال حاضر نوشتن برای من… فکر میکنم به اندازهی کافی خودم را بیان کردهام.
رامونا کووال:خب، من فکر میکنم دیگر وقت دعوت از مخاطبین برای سوال از هارولد پینتر است.
مخاطب 1: من یک بازیگر و کارگردان لهستانی هستم و میخواهم بگویم نمایشنامههای شما در لهستان سانسور میشد، خصوصاً نمایشنامهی اول شما، که بیانیهی سیاسی تندی در باب دههی 70 بود. ولی دوست دارم از شما بپرسم بهعنوان یک کارگردان، وقتی نمایشنامههایتان را میخواهید به اجرا ببرید، آیا در آنها تغییری میدهید یا برایتان اهمیتی دارد که هر کارگردان دیگری –خصوصاً از اروپای شرقی – برای تغییر آنها اقدامی بکنند؟
هارولد پینتر:خب، اول: تغییری در آنها نمیدهم، اصلاً، دوم: اهمیت میدهم. یکی دو تجربه در اروپا داشتهام که چندان رضایت بخش نبودهاند. چند سال پیش به بلغارستان به دیدن نمایشم “بازگشت به خانه” رفته بودم، همراه با یک مترجم همزمان بودم. و بعد از ده دقیقه به خودم گفتم، اشتباه گرفتهاند. این “بازگشت به خانه”نیست. تئاتر را اشتباهی آمدهام. و بعد کمکم فهمیدم چه کار میکنند، دو کاراکتر این نمایش را اصلاً ندیده بودم، در واقع در متن مرده بودند، ولی روی صحنه بودند. دو عدد روح بودند. و با خودم فکر کردم، نه، نه، نه. اینطوری نمیشود. من در مورد دو تا روح نمایشنامه ننوشته بودم، نمایشنامهی من در مورد آدمهای زنده بود. قضیه را با طراح صحنه و کارگردان در میان گذاشتم، و فکر میکنم درستش کردند. ولی فکر میکنم معاملهی خوبی بود… نمونههای زیادی از تئاتر اروپایی خصوصاً، حال تبدیل به برداشتهای کارگردانها و طراحان صحنه شدهاند. به همین خاطر اگر می گویید شش ماه، یا حتی سه ماه، برای نوشتن یک نمایشنامه زمان لازم دارید، و بعد متوجه میشوید کاملاً تغییر کرده، فکر میکنم خیلی عادی باشد که بگویید: “صبر کن! قبول نیست. تا وقتی که من زنده باشم قابل قبول نیست. و من میدانم که همسرم نیز، که دستیار ادبی من است، آن را قبول نمیکند.
رامونا کووال:خب فکر میکنم حالا روشن شد.
مخاطب 2:من نمیخواهم زبان باز یا گستاخ و مغرور باشم و یا دلیل ننوشتن شما را در حال حاضر بپرسم، ولی به نظر میرسد نسبت به 50 سال گذشته جهتگیریهای سیاسی در مقابله با سرکوب و خفقان تغییر چشمگیری نداشتهاند. ولی خود زبان به شیوهای که ما الان در مورد تروریسم صحبت میکنیم عوض شده به نحوی که ما 50 سال پیش به این صورت در مورد این قضیه بحث نمیکردهایم. میخواهم بدانم آیا شما ارتباطی در آن میبینید، در معنای قدرت زبان که تاثیری بر حالت کنونی قضایا نداشته باشد…
هارولد پینتر:فکر نمیکنم خیلی با یکدیگر هم عقیده باشیم. به نظر من قدرت زبان تاثیری قابل ملاحظه بر پیشروی دنیا دارد. بیشتر به این خاطر که نحوهی استفادهی آن در جهت پروپاگاندا کاربرد دارد. مردم بیدفاعو سردرگم و بدون قدرتاند، بنابراین اگر حرفی از جانب ما و در واقع رهبران ما زده میشود آن را باور میکنند. و برای من وقتی به دو قدرت دموکراسی برتر جهان نگاه میکنم، خیلی سخت است، به ما می گویند در آمریکا و انگلیس مردم بارها و بارها برای یک چیز یکسان رای میدهند، به نظر من برای استرالیاییها هم قضیه به همین منوال است.
رامونا کووال:ما میان ائتلاف حاضرین هستیم.
هارولد پینتر:درسته، میفهمم. فکر میکنم استرالیا در این بین مسئولیت بزرگی به عهده دارد. مسئولیت تمامِ ساختار با مهارت انجام دادن و پروپاگاندا، و استفاده و سواستفادهی قدرت در دنیا. به همین خاطر مطمئن نیستم – به زبان دیگر، فکر میکنم زبان، با روش استفادهای که الان دارد، احتمالاً، در شرایط و ساختار سیاسی، حتی میتواند مضرتر از قبل باشد. و انگار همانطور که گفتم مردمِ سرگردان، آن را قبول میکنند. منظورم مقاومت است… باید بگویم که، وقتی جایزهی نوبل را گرفتم نامهها و ایمیلهای خیلی خیلی زیادی به من دادند؛ و تعداد خیلی زیادی از این نامهها از ایالات متحدهی امریکا بود، که میگفتند ما در این قضیه پشت شما هستیم. بنابراین ایالات متحده مقاومت میکند. ولی خب مسلماً یک نیروی سیاسی متحد نیست. و این قضیه همینطور ادامه خواهد داشت.
مخاطب شماره 4:فکر میکنم ادوارد باند بود که میگفت اگر ما در مورد هیروشیما چیزی ننویسیم عاقبت همهی ما به هیروشیما ختم خواهد شد. و من فقط میخواستم بدانم موضع شما را در برابر مسئولیت تئاتر برای وادار به تغییر اجتماعی، یا اینکه آیا به عنوان امکان انجام آن با این قضیه موافق هستید یا خیر بدانم.
هارولد پینتر:خب به نظر من تئاتر و شعر هر دو فعالیتهای جدی هستند و مسئولیتهای خود را جدی میگیرند و نقش فعالی در جدا کردن جامعه از نوعی – شاید تحلیل کلمهی چندان درستی نباشد– دیدگاه ضروری دارند. و من فکر میکنم این امر غیرقابل اجتناب است و آن را تشویق میکنم. خودِ من، چند نمایشنامه و شعر نوشتهام، خصوصاً طی چند سال اخیر، و در آنها از موشکافیدنیای اطرافم خودداری کردهام. و به عقیدهی من این کار واقعاً لازم است. فکر میکنم راهی برای استفاده از زبان وجود دارد که شاید همیشه جذاب نباشد، و گاه شاید خیلی خیلی خام و ناپخته باشد. ولی اگر مستقیم گفته شود، به نظرم میتواند به اندازهی کافی گویای همه چیز باشد و تاثیرگذار بماند.
مخاطب شماره 5:قبل از آنکه سوالم را مطرح کنم نظر کوتاهی را میخواستم عنوان کنم. شما خاطراتی را در من زنده کردید. من و شما تقریباً همسن هستیم. سال 1958 من نمایش جشن تولد را در نیوکسل دیدم که چارلز لفتون و آلبرت فینی جوان در آن بازی میکردند. و از اینکه دیگر نمینویسید واقعاً متاسفم. همهی ما دلتنگ سبک پینترسکی شما خواهیم شد.
سوال من این است، یک سوال غیرمجادلهای، ولی امیدوارم که جالب باشد. وقتی هنوز مینوشتید، ترجیح میدادید برای سینما فیلمنامه بنویسید، یا برای تلویزیون، یا برای یک نمایش زندهی روی صحنه – یا از همهی آنها به یک اندازه لذت میبردید؟
هارولد پینتر:از همهی آنها لذت میبردم. مسیر حرفهای من پرحاصل و لذت بخش بوده، چون من از نوشتن برای همهی فرمهای فوق لذت میبردم، و سالهای سال شغلم همین بود. حتی برای رادیو که شما فراموش کردید ذکر کنید. بنابراین جوابم مثبت است، از همهی آنها لذت میبردم.
مخاطب شماره 7:آقای پینتر، من با بخش زیادی از آنچه گفتید موافقم، خصوصاً در مورد رهبرانی که ما را به سمت جنایت هدایت میکنند. اما هنوز جای امید هست و اخیراً همچین اتفاقی افتاد. من از کانتیکات و ژوزف لیبرمن آمدم، یک سناتور، و یک کاندیدا برای معاونت ریاست جمهوری چهار سال پیش در برنامهی دموکراسی شکست خوردند چون برنامهی اصلی آنها بر ضد عراق بود. و رقیب آنها بهوضوح مخالف این موقعیت بود، و رای دهندگان کانتیکات از این مسئله حمایت کردند. بنابراین امید است مردم تغییر کنند و رهبرانی که چنین تصمیماتی میگیرند از موقعیت خود کنار بکشند.
هارولد پینتر:خب بیایید امیدوار باشیم. من با شما موافقم. میبینید که من فکر نمیکنم -به عقیدهی خودم- معمولاً به من میگویند آدم بدبینی هستم، میدانید؟ ولی اگر واقعاً بدبین بودم هیچچیز نمیتوانستم بنویسم. در غیر اینصورت هیچ امتیازی بر این نیست. بنابراین با شما موافقم. انسان به امید زنده است. و ما اینطوری ادامه میدهیم.