رویای یک دختر
نویسنده: نیایش رهنورد
فرستنده: محمدعثمان نجیب
شب است و تاریکی بر زمین و زمان چیره گشته است؛ من تند تند قدم برمیدارم میدوم برف گویا بامن رقابت دارد تند تند میبارد، همه جا مثل عروس سفید پوش شده؛ کوهها صخرهها، درختان و همه جا
به سختی میتوانم راهم را بیبینم، برف زیاد است و قدم برداشتن را برایم اندکی سخت میکند.
دانه های سفید برف رقص کنان به سر و صورتم و زمین فرود می آیند، پایم در صخرهی بند میشود و به شدت به زمین میخورم؛ اندکی روی برف همینگونه میمانم دستمالی بر صورتم است از صورتم کنار میزنم و کلاه قشنگ دوست داشتنی ام از سرم به دور پرت شده،
دارم پی هم نفس میکشم، قفسه سینه ام به سرعت بالا و پایین میرود،
حرف های داکتر یادم می آیند برایم میگوید تاتو برگردی من خون ریزی اش را ایستاد میکنم؛ برو وسایلم در خیمه مان فراموشم شده آنرا زود بیاور،
دوباره قوی تر ازقبل ایستاده میشوم و میدوم میدوم که میدوم،
سرم را بالا میکنم خیمه را میبینم و زود داخل میشوم همه چیز مرتبط است و راست سر بستره سفری داکتر گروه میروم بالای سرش جعبه وسایلش است آنرا بر میدارم ازخیمه میزنم بیرون
دوباره میدوم رد پاهایم را تعقیب میکنم هر چی پیش تر میرم رد پایم را دیده میشود برف آنرا پوشانیدن است
به راهم ادامه میدهم، چقدر شد میدوم نمیدانم باخود از دوستم گله میکنم، مهتاب کجایی! های مهتاب نامرد ام شب به تو نیاز داشتیم!
ازصخره ها بالا میروم دوباره ازنشیبی ها پایین میشوم جای که بانو داکتر و همرزم زخمی مان را ترک کردم میرسم آن دو نیستند فقط خونش برف سرخ کرده چون لاله دستی روی برف پرخون میکشم و متوجهی قطرات خون روی برف میشوم آنرا تعقب میکنم، میروم میروم و میروم متوجهی سوفی-غاری میشوم آهسته آهسته نزدیک میشوم و صدایشه میزنم
بانو! داکتر میگوید بیایم داخل سوف؛ آنجا هستند بدون حرفی داخل میشوم
لبخند میزند و میگوید خوشحالم سلامت برگشته ام و وسایلش را سر وقت برایش رساندهام
همرز مان دستش زخم برداشته، روی زمین بی حال دراز کشیده و داکتر موفق شده خونریزی اش را متوقف کند. دستم را روی پشانی اش میگذارم داغ داغ است
در فکر فرو رفته ام با صدای داکتر به خود می آیم میگوید حالا مرمی را بیرون میکند
؛ دستم را بر کمرم میبرم متوجه میشوم سلاح و کلاهم نیست. داکتر را میگویم میروم بیرون چیزی کار داشتی صدا بزن!
بیرون میشوم باد برف را به هر سو هدایت میکند، میروم به دنبال سلاحم خودم را نفرین میکنم چرا نتوانستم از سلاحم محافظت کنم. برف همچنان میبارد این کوه ها خیلی سرد است، در جنگ باخودم هستم، میلی چیزی را در پشتم احساس میکنم صدای میشنوم میگوید کلیمهات را بخوان و صدا فیر بلند میشود!
میخواهم چشمانم را باز کنم روشنی را میبینم فقط روشنی دوباره میبندم شان، اندکی بعد آهسته آهسته بازش میکنم روشنی است و روشنی اندکی دقیق میشوم پنجره است آسمان ومهتاب
روشنای مهتاب از پنجره اطاق به داخل تابیده و قسمتی از اطاق و بستر مرا تحت شعاع خود گرفته است.
چند دقیقه به مهتاب خیره میشوم شب است ستارهها در آسمان به ندرت دیده میشود. از جایم بلند میشوم طرف پنجره میروم باد ملایم تابستان روی ام را نوازش میکند. شوسری را که به سرم بسته ام شل شده و زلف هایم از هرگوشه بیرون ریخته اند؛ باد آنها رابه رقص وا داشته
همه را به دقت میبینم در اطاق کوچک خانه مان استم، دو خواهرم خواب استند سرم را به سمت راست کج میکنم ساعت30;1 شب را نشان میدهد، دوباره به سوی مهتاب میبینم خانه در جای نسبتا بلند است و ازینجا همه منطقه به خوبی قابل دید. همه خانه در سکوت فرو رفته اند فقط گروه های بیرون خانه عایشه سوسوز و میزنند
حالا متوجه میشوم خواب دیده ام چه رویایی قشنگی؛ لبخندی از روی رضایت میزنم و به خودم وعده میدهم حتما روزی سربازی در ارتش خواهم شد و حتما با دوستانم رستورانت ایجاد خواهم کرد؛ رستورانتی از زنان و برای زنان در قسمتی از آن کتابخانه ای هم خواهیم داشت همرا با غذا های لذیذ محلی در ایام رخصتی هایم به رستورانت مان به دیدار دوستانم میروم. اگر آنجا نبودن به دفتر کار یا محل وظیفی شان خواهم رفت. ما روزی به هدف و رویا های مان میرسیم در قاموس ما واژه شکست و تسلیمی وجود ندارد.
دوباره به بسترم بر میگیردم و چشمانم را میبندم و دوباره میخوابم.