رسول همذاتوف

رسول همذاتوف (آواری: ХӀамзатил Расул؛ ۸ سپتامبر ۱۹۲۳ – ۳ نوامبر ۲۰۰۳) شاعر اهل اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی بود.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
(۱)
[کرهی زمین]
زمین، در نظر بعضیها،
هندوانهای کوچک است
که آن را قاچ قاچ کرده و
و به دندانش میکشند…
برای بعضی دیگر توپ بازی است و
به دست میگیرند یا که به آغوش میکشند
و به همدیگر پاسش میدهند.
اما در پیشگاه من،
زمین،
نه هندوانه است و نه توپ بازی!
بلکه، رخسار زرد خودم است که
خونابههایی که از سر و رویش میچکد
پاک میکنم و
اشکهایی که از چشمانش جاریست، خشک.
(۲)
[برای دخترک پریشانم]
چرا گریه میکنی، دخترک نازم!
چرا؟!
تو که پدر و مادرت را داری،
ولی من خبری از پدرم ندارم و مادرم را نیز از دست دادهام!
من که یتیمم، باید یکریز زار بزنم،
تو از چه گریانی؟!
تو که دوستان زیادی داری و
همگیشان تو را دوست میدارند.
ولی دوستان من، به من خیانت کردند و
مرا به ورطهی شکست و نابودی فرستادند.
و سالهای سال،
دشمنانم مرا در محبس فکندند.
از این روست، که همیشه گریانم!
تو چرا گریه میکنی، دخترکم؟
تویی که در حیاتت، شاهد هیچ جنگ خونینی نبودی و
زخم کهنهی اسارت را، تجربه نکردی.
ولی من،
بیست میلیون رفیق خودم را،
از میان جوانان دلبند وطنم، از دست دادهام
و دو برادرم نیز،
از جبهههای جنگ باز نگشتهاند.
از این روست که دائمن محزون و نالانم.
…
دخترک گریانم به سخن آمد و گفت:
پدر جان!
تو اکنون در کنارههای سلامتی و عافیت ایستادهای
گرچه تمام آنچه را که گفتی، دیدهای و تجربه کردهای
و تاکنون زنده ماندهای و
آن وقایع را به شعر تبدیل میکنی
لیک من اکنون گرفتار زجر و ترس دیدن این اتفاقات در آیندهام
میترسم یکایک این بلاها نیز بر سر من نازل شود،
از این روست که گریان و پریشانم.
(۳)
[جهان سوم]
وقتی که به دنیایی آخرت وارد میشوم
و خویش را در محضر پدر و مادرم میبینم
احوالپرسیهایمان تمامی نخواهد داشت.
آنها میپرسند: براستی زندگیتان بر روی زمین چگونه است؟!
و من سکوت میکنم!
چگونه میتوانم اخبار واقعی جهان را برای آن دو عزیزم بازگو کنم؟!
و با خود میگویم: ای کاش تازه از مادر زاده میشدم.
…
وقتی که به دنیایی آخرت وارد میشوم
و آنجا چشمم به دو برادرم
که در جنگ شهید شدهاند، میافتد
و آنها مرا میپرسند:
– راستی اوضاع و احوال وطن و شهر و دیارمان چگونه است؟!
برای نخستین بار دوست دارم که به آنها دروغ بگویم!
چگونه میتوانم به آنها بگویم،
گرچه شما در راه وطن شهید شدهاید
ولی دیگر وطن، وطن نیست!
…
وقتی که به دنیایی آخرت وارد میشوم
و با دوستان و رفیقانم روبرو میشوم
و از آنها میپرسم،
آیا هنوز مرا به خاطر دارند؟!
و آنها هم مرا در زیر هزاران پرسش مختلف، دفن میکنند!
و میپرسند:
– براستی اینجا بهتر است یا روی زمین؟!
و من جرأتش را ندارم که به چشمانشان نگاهی بیاندازم.
…
وقتی که به دنیایی آخرت وارد میشوم
دوست دارم که به جهان سومی بروم!
جهانی دیگر،
که همه سرگرم کار خود اند و
نه خدا و
نه مسیح و
نه هیچکسی دیگر،
با پرسشهایشان سبب آزار من نمیشوند…
(۴)
[سرزمین عشق]
سرزمین عشقم را جا گذاشتم
نماد افتخارمان را نیز رها کردم و
به جای چکش و داس
دل به دستان تو بستم!
و بر روی پرچم سرخش نیز،
گلهای گندم مزرعه را جمع کردم.
سرود ملیاش را نیز از خاطر بردم!
نه روسیه در آن سرود از هر چیزی ارزشمندتر است
نه داغستان!
بلکه آنچه از هرچیزی ارزشمندتر است،
عشق است، عشق!
و پرچم وطنم را پایین کشیدم،
پرچمی که رنگ سرخش نشان شهادت بود و
رنگ سپیدش نماد صلح و دوستی!
لیکن من تکهای از رنگینکمان را
تبدیل به پرچم سرزمین عشق کردم!
و بر رویش هم نوشتم:
اتحاد عاشقان دنیا.
برگردان به فارسی: #زانا_کوردستانی