تاملی بر دیدگاه های «خدا مرده و یا اینکه سکوت کرده است»؟

نویسننده: مهرالدین مشید
درامدی بر دو تجربهی متفاوت از غیبت الهی
اندیشهی مدرن غرب در دو نقطهی مهم با مسئلهی غیبت خدا روبه رو شده است: نخست، در فلسفهی نیچه که با فریاد «خدا مرده است» شناخته میشود؛ دوم، در الهیات معاصر که بهویژه پس از فجایع قرن بیستم، از «سکوت خدا» سخن گفته است. این دو گزاره اگرچه ظاهراً همپوشانی دارند، اما در واقع دو تجربهی متفاوت را بیان میکنند: یکی مرگ ارزشها و دیگری خاموشی معنا.
نیچه و مرگ خدا
این سخن نیچه یک گزاره الهیاتی نیست (او نمیخواهد بگوید خدایی بود و مُرد)، بلکه یک بیان فلسفی–فرهنگی است. او میگوید: مدرنیته و علم، بنیانهای متافیزیک مسیحی را فرو ریختند؛ اخلاق و معنا که پیشتر بر ایمان استوار بودند، بیپایه شدند و انسان در جهانی بیمرکز رها شد؛ جهان دیگر ارزشهای مطلق ندارد. پیامد این مرگ، ضرورت خلق ارزشهای نو توسط انسان است؛ همان چیزی که نیچه آن را «ابرانسان» مینامد. به باور نیچه در دنیای مدرن، ارزشها و بنیادهای سنتی که بر ایمان به خدا استوار بودند، همه فرو ریختهاند. به باور او «مرگ خدا» نماد فروپاشی متافیزیک، اخلاق مسیحی و معنابخشی سنتی است؛ یعنی انسان دیگر به پشتوانهای ماورایی تکیه ندارد. یعنی اینکه بشر مدرن در جهانی بیمرکز و بیمعنا رها شده است و باید خودش ارزشها و معنای زندگی را بیافریند. ظهور گروه های افراطی در جهان، فرضیه ی نیچه را معکوس کرده است. زمانیکه زن بحیث بنده ی خدا نه تنها محکوم به خانه ماندن ومحروم شدن از کار و آموزش می شود و یا در زیر انبار های ناشی از زلزله در زیر خاک به جرم زن بودن جان میدهد. ایا این تراژیدی حکایت از بازگشت خدا در نماد اخلاق افراطیت دارد و از احتمال فروپاشی ارزش های مدرن در برابر ارزش ها و بنیاد های سنتی دارد.
سکوت خدا در الهیات معاصر
در مقابل، مفهوم «سکوت خدا» بیشتر از دل تجربهی تاریخی رنج و شرّ بیرون آمد. پس از جنگهای جهانی و بهویژه هولوکاست، فیلسوفان و خدا شناسان یهودی و مسیحی با پرسش «خدا کجا بود؟» روبهرو شدند. الی ویزل در خاطرات خود از خاموشی خدا در اردوگاههای مرگ سخن گفت. دیترش بونهوفر، خدا شناس مسیحی، در زندان نازیها نوشت که «ما با خدای خاموش در رنج شریکایم». امانوئل لویناس، فیلسوف یهودی، تجربهی اخلاقی انسان را در برابر دیگری جایگزین انتظار از پاسخ مستقیم خدا کرد. در این سنت، خدا نمرده است؛ بلکه در سکوت است. جهان هنوز بر محور خدا میاندیشد، اما انسان دیندار، او را در رنج و تاریخ بیپاسخ مییابد.
این سخن در تاریخ دین و فلسفه بیشتر در الهیات رنج و بحران ایمان به کار برده می شود و در الهیات یهود پس از هولوکاست یا در مسیحیت معاصر زیاد تکرار شده است. با ظهور گروه های افراطی در جهان اسلام، کم کم دارد، این مفهوم مصداق دوباره پیدا میکند. این سکوت را در برابر آنانی می توان، درک کرد که زیر چتر دین ستم بیکران را بر مردم توجیه می کنند و خدا با رفتن در کرانه های بیکران سکوت، در برابر این همه ستم، زیر چتر دین خویش را نظاره میکند. «سکوت خدا» به این معناست که خدا هست، اما در برابر درد، ظلم و رنج بشر پاسخ نمیدهد یا دستکم پاسخ او برای ما آشکار نیست. در این برداشت، انسان با تجربهی تنهایی، رهاشدگی و بیپاسخی روبهرو میشود؛ نه به دلیل نبود خدا، بلکه به دلیل پنهانبودن یا خاموشی او.
خدا در کشش مرگ و سکوت
مرگ برای انسان پایان است، اما برای الهیات و عرفان، دریچهای به بیپایان. در لحظهی مرگ، انسان در اوج ناتوانی خود را تسلیم میبیند، و آنجاست که خدا نه در هیاهو، بلکه در رازِ عبور از «نیستی به هستی برتر» تجربه میشود. اما خدا و سکوت؛ اگر مرگ آخرین تجربهی تن است، سکوت آخرین تجربهی زبان است. سکوت جاییست که واژهها از بیان حقیقت قاصر میشوند، جایی که خدا نه در استدلال، بلکه در خاموشی حضور قابل احساس است. سکوت هممرزِ وحی است؛ وحی قبل از اینکه کلمه شود، سکوتی پر از معنا بود.
مرگ نشان میدهد که انسان فناپذیر است و سکوت نشان میدهد که زبان انسان ناکافی است. در میان این دو مرز، خدا همان حقیقتی است که هم در مرگ غایبنما و هم در سکوت حاضرنما است؛ یعنی خدا فراتر از خاموشی است و هم فراتر از نیستی. پس میشود گفت: «خدا از مرزهای مرگ تا مرزهای سکوت گسترده است؛ جایی که پایان حیات و پایان زبان یکی میشوند و تنها حضور مطلق باقی میماند.
سکوت خدا در برابر بدفهمی و نفهمی
این تعبیر بیشتر رنگ فلسفی ـ عرفانی دارد. سکوت خدا یعنی خداوند به گونه ی مستقیم در برابر خطاها، ظلمها یا حتی کجفهمیهای بشر وارد گفتوگوی آشکار نمیشود. سکوت او خود میتواند یک پیام باشد: آزادی بشر در انتخاب، آزمون ایمان، یا دعوت به تعقل. یعنی این سکوت معنای داشتن حق آزادی انسان، برای تعیین سرنوشت اش هست.
نافهمی یعنی نادانی محض؛ فقدان دانش و آگاهی. این حالت را میتوان با آموزش، تجربه یا تأمل برطرف کرد. بدفهمی اما خطرناکتر است، چون فرد یا جامعه چیزی را میفهمد ولی آن فهم وارونه، ناقص یا تحریفشده است. در اینجا فرد خویش را در تاریکی جهل مرکب می بیند.
میتوان گفت سکوت خدا در برابر بدفهمی فراتر از سکوت در برابر نافهمی است، زیرا؛ نافهمی را میتوان جبران کرد، اما بدفهمی انسان را در دام توجیه میاندازد. نافهم نمیداند و شاید بپرسد؛ بدفهم اما میپندارد که میداند و از پرسش بازمیماند. با تاسف که در تاریخ، بسیاری از فجایع از نافهمی برنخاسته، بلکه از بدفهمی متون، ایمان، آزادی یا عدالت برآمده است. پس میتوان گفت: سکوت خدا در برابر بدفهمی، تلخترین آزمون بشر است؛ زیرا انسان را وادار میکند تا خود با رنج و جستوجو، پردههای وهم را بدرد و از بدفهمی به فهم راستین برسد.
مقایسه و تفاوت های بنیادین میان مرگ خدا و سکوت خدا
خدا مرده است (نیچه)؛ به معنای پایان مرجعیت الهی و فروپاشی معرفت شناختی و متافزیکی در فرهنگ و اندیشهی مدرن است؛ زیرا در فرهنگ غربی خدا دیگر منبع ارزش و معنا نیست. به عبارت دیگر، از نظر نیچه جهان دیگر خداباور نیست.
خدا سکوت کرده است؛ بیانگر تجربه ی اگزیستانسیالیستی و دینی است. البته به معنای تجربهی دینی–وجودی انسان در برابر غیبت یا خاموشی خدا، در برابر رنج انسان در طول تاریخ است. یعنی اینکه خدا ممکن است باشد، اما خاموش است. به عبارت دیگر، جهان هنوز به خدا میاندیشد، اما او پاسخ نمیدهد. در یکی، غیبت خدا مطلق و نهایی است؛ در دیگری، غیبت خدا نسبی و موقتی، و انسان همچنان در انتظار پاسخ او باقی است.
آیا خدا در افغانستان مرده و یا سکوت کرده است؟
پرسش از مرگ یا سکوت خدا در افغانستان، پرسشی تنها کلامی و الهیاتی نیست، بلکه بازتابی از بحران معنا و ارزش های معنوی در جامعهای است که نیم قرن در آتش جنگ، خون، و استبداد برخاسته از تجاوز و مداخله ی کشور های منطقه و قدرت های بزرگ و در ضمن اختلاف های گروهی و سیاسی داخلی می سوزد.
وقتی نیچه گفت «خدا مرده است»، منظور اش نابودی خدا به مثابه یک وجود متافیزیکی نبود، بلکه زوال ایمان سنتی در جهان مدرن بود؛ جهانی که دیگر ارزشهای مسیحی و مذهبی را بنیان زنده گی نمیدانست. به این معنا، مرگ خدا در افغانستان را میتوان چنین تفسیر کرد؛ فروپاشی ایمان به مثابه ی پدیده ای رهاییبخش و عدالتآفرین خداوند، و فرو کاستن آن به شعاری در خدمت خشونت و قدرت؛ آن هم در زیر پاشنه های تروریسم.
خدا در ابعاد گوناگون اجتماعی، فلسفی، سیاسی و عرفانی
بعد اجتماعی: خدا در تجربه ی اجتماعی سرزمینی پر از تناقض ها مانند افغانستان معنا و مفهوم خاصی پیدا کرده است. نام خدا در این سرزمین همواره بر پرچمها نقش بسته، اما در عمل، بیشتر به ابزار اختلاف گروه ها و توجیه خشونت بدل شده است. طالبان و دیگر جریانهای افراطی خدا را از آسمان عشق و عدالت پایین کشیدهاند و در خندقهای جنگ و ترور محبوس ساختهاند. این وضعیت ناهنجار این پرسش را برانگیخته است، اگر خدا با این همه فاجعه همراهی نکرده است، آیا او «ساکت» است یا «مرده»؟ این سکوت خدا را در کششی از آزمون و انکار می توان به بحث گرفت.
از منظر ایمان عارفانه، خدا نه میمیرد و نه خاموش است؛ این انسان است که یا گوش شنوا ندارد یا دل بیدار. سکوت خدا میتواند معنای آزمون باشد؛ آزمون اینکه انسان در دل تاریکی، خود راه را بجوید. اما اگر این جستوجو خاموش شود، اگر انسان از طلب دست بکشد، آنگاه «مرگ خدا» رخ میدهد؛ نه در آسمان، بلکه در وجدان انسان. تنها دغدغه های عارفان است که عطش قدرت خواهی و ثروت خواهی را برای خدمت به انسان مهار می کند و جاذبه های انسانی را برای تعالی و پیشرفت های معنوی و مادی هموار می سازد. تنها در زیر هاون ارزش های عرفانی است که آهن زنگ زده ی خشونت افزایی زیر نام دین به طلا بدل می شود.
بُعد فلسفی ـ نیچهای: وقتی نیچه گفت «خدا مرده است»، منظورش مرگ موجودی متافیزیکی نبود، بلکه فروپاشی ایمان به معنای سنتی در جهان مدرن بود. یعنی خدا در زندگی انسانها از مرکز معنا به حاشیه رانده می شود. اگر این نگاه را به افغانستان تعمیم دهیم، میتوان پرسید که آیا تصویر خدا در وجدان مردم افغانستان فروپاشیده است، یا تنها از معنای راستین تهی شده و به ابزاری در دست قدرتها بدل گشته است؟
یکصد سال پیش، علمای علوم اجتماعی باور داشتند که با ظهور تئوریهای روانشناختی، علمی، اجتماعی، پرده از منشأ باور و اعتقاد به موجودی به نام خدا برگرفته خواهد شد و انسانها خواهند فهمید که چنین موجودی به نحوی به ما وابستهاست، نه این که ما به او وابسته باشیم. هرچند مایکل شرمر مینویسد: «تاریخ هیچگاه این همه انسان را سراغ نداشته که به خدا باور داشته باشند. میزان اعتقاد به خدا، در این سالها از همه وقت بیشتر بودهاست. خدا نه فقط چنانکه نیچه میپنداشت، نمردهاست، بلکه هیچگاه تا این اندازه زنده نبودهاست.»؛ اما واقعیت این است که گسترش افراطیت عکس موضوع را تایید می کند.
بُعد سیاسی: در افغانستان، طالبان و گروههای افراطی نام خدا را به پرچم جنگ، استبداد و خشونت بدل کردهاند. اگر خدا با خشونت، تبعیض و جهل معرفی شود، آنگاه مردم میپندارند که یا خدا «مرده» است (یعنی دیگر الهامبخش زندگی و عدالت نیست) یا «ساکت» است (یعنی در برابر رنجها و خونها خاموش ایستاده است).
بُعد عرفانی ـ ایمانی: از منظر ایمان عمیق، خدا نه میمیرد و نه خاموش است؛ این انسان است که یا گوش شنوا ندارد، یا چشم بینا. سکوت خدا در واقع آزمون انسان است. البته بدین معنا که انسان در دل تاریکی، خود راه را بجوید. اما اگر این جستوجو خاموش شود، آنگاه «مرگ خدا» در وجدان جمعی رخ میدهد؛ یعنی مردم دیگر امید و معنا را در او نمییابند.
پس میتوان گفت، اگر مردم افغانستان هنوز در دل خون و خاکستر، به نام عدالت، آزادی و مهر، خدا را صدا بزنند؛ پس او سکوت کرده و نه مرده است؛ اما اگر نام خدا تنها به ابزار قدرت و کشتار فروکاسته شود و دیگر در دلها الهامبخش زندگی نباشد، آنگاه «خدا مرده است»؛ نه در آسمان، بلکه در وجدان جامعه.
افغانستان، میان مرگ و سکوت خدا
در افغانستان امروز، تصویر خدا بیش از هر زمان دیگر مخدوش شده است. خدا برای حاکمان امروزی بیش از هر زمان دیگر ابزاری برای مشروعیت بخشی به سلطه شده است. خدا در این کشور برای قربانیان به سکوتی سنگین در برابر خون ها و رنج های بی پایان بدل شده است. در همین حال خدا برای اندیشمندان و جوانان باب این پرسش را باز گذاشته است که آیا او همچنان سرچشمه ی امید و آزادی و رستگاری است و یا تنها سایه ای از گذشته که بال های سنگین سکوت را بر شانه های زخمی مردم افغانستان پهن کرده است. با این حال خدا در نزد مردم افغانستان موجودی می نماید که در رکاب مرگ آفرینان و خشونت آفرینان ساکت و خاموش، در حالی حرکت می نماید که ارزش های بزرگ انسانی ومعنوی را در زیر پاشنه های طالبان در حال پرپر شدن به تماشا نشسته است.
این به معنای آن نیست که گویا خدا در افغانستان مرده است و فریاد های او برای آزادی، آگاهی و عدالت در گلو شکسته شده؛ بلکه واقعیت مسلم این است که خدا در افغانستان نه مرده است و نه خاموش است. او در همانجایی است که همیشه بوده است؛ در دل عدالت، در زبان آزادی، در اشک مادران داغدار، و در آرزوی رهایی. آنچه مرده یا خاموش شده، شاید ایمان راستین به اوست، ایمانی که روزی باید از زیر آوار جهل و استبداد و تروریسم دوباره طلوع نماید.
تفاوت های زمانی شناخت خدا
«شناخت خدا» در هر دورهٔ تاریخی و فکری، رنگ و بوی خاص خودش را داشته و از زمان و شرایط فرهنگی جدا نیست. در دوران اسطورهای خدا یا خدایان بیشتر در صورت نیروهای طبیعت جلوه میکردند؛ مانند باران، خورشید، زمین، حاصلخیزی، مرگ و زندگی. رابطه با خدا، رابطهای جادویی و آیینی بود؛ قربانی و مناسک برای جلب رضایت. پر این دوره شناخت، بیشتر «حسی ـ نمادین» بود تا عقلانی.
با پیدایش فلسفه (یونان و جهان اسلامی)، خدا بهعنوان علت نخستین، «محرک نامتحرک» یا «واجبالوجود» مطرح شد.
در این دوره شناخت خدا عقلانی و برهانی شد؛ انسان تلاش کرد با منطق و استدلال، وجود خدا را اثبات کند. در جهان اسلام، فیلسوفانی چون ابنسینا، فارابی و متکلمان، خدا را در افق عقل و برهان بررسی کردند.
در دوران عرفانی ـ باطنی؛ خدا بیشتر بهعنوان معشوق و حضور درونی تجربه شد. رابطه با خدا رابطهای عاشقانه، شهودی و ذوقی بود (مثلاً در مولوی و ابنعربی). در این دوره شناخت خدا نه از طریق برهان، بلکه از طریق «تجربه» و «سلوک» معنا پیدا کرد.
در دوران مدرن یا رنسانس و روشنگری، بسیاری از فیلسوفان غربی شناخت خدا را زیر ذرهبین عقل به نقاد بردند.
در این دوران خدا به «خدای ساعتساز» بدل شد؛ یعنی آفریدگار جهان اما بدون دخالت مستقیم در کار هستی. از سوی دیگر، در این زمان شکاکیت و الحاد نیز رشد کرد. از نظر (نیچه: خدا مرده است). در الهیات مسیحی مدرن، بیشتر روی «خدای شخصی و وجودی» تأکید شد (کیرکگور، بارت).
شناخت خدا در دوران معاصر ـ اگزیستانسیالیستی و پسامدرن رنگ دیگری به خود گرفت. در این رویکرد خدا بیشتر در لحظههای بحران، رنج، تنهایی و اضطراب وجودی جستوجو میشود. از این دیدگاه بهجای برهان فلسفی یا آیین سنتی، تجربه زیسته انسان مهم پنداشته شده است. داستایوفسکی گفته است که خدا در کنار رنج انسان است. به باور او انسان بدون عبور از رنج، به درک ژرفی از خدا نمیرسد.
در فلسفه ی کامو، مسئله خدا در پیوند با پوچی و طغیان انسان مطرح میشود. کامو وقتی از مسئله خدا سخن میگوید، آن را در پیوند با دو مفهوم بنیادین فلسفهاش یعنی پوچی و طغیان قرار میدهد؛ یعنی طغیان انسان در برابر پوچی. به باور کامو، انسان در جهانی زیست میکند که هیچ معنای نهایی و ماورایی برایش تضمین نشده است. سکوت جهان در برابر پرسشهای بنیادین انسان ــ از مرگ، رنج، عدالت و حقیقت ــ تجربهای از «پوچی» میآفریند. او میپرسد: اگر جهان بیمعنا است و خدایی برای تضمین عدالت و حقیقت وجود ندارد، انسان چه باید بکند. او طغیان را یگانه راه برای نجات انسان مطرح می کند. برای کامو، خدا نه موضوع ایمان، بلکه موضوع تجربهی انسانی از رنج و پوچی است. او به جای اینکه خدا را اثبات یا رد کند، بر این نکته تأکید دارد که پرسش از خدا تنها وقتی معنا دارد که با وضعیت انسانی ــ با پوچی و طغیان ــ پیوند بخورد. کامو میگوید «جهان پوچ است» → باید بدون خدا، اما با آگاهی و طغیان، زیست.
در جهان اسلام
در جهان اسلام معاصر، بحث «خدای تاریخی» (مطهری، شریعتی) در برابر «خدای متافیزیکیِ صرف» برجسته شده است. پیش از آن در سنت فلسفی و کلامی (از فارابی و ابنسینا تا متکلمان اشعری و معتزلی) خدا بیشتر بهعنوان موجودی مطلق، ماورایی و بیتغییر معرفی میشود؛ حقیقتی برتر از زمان و تاریخ، که جهان را میآفریند و حفظ میکند؛ اما نسبت او با حرکت تاریخی و اجتماعی انسان کمرنگ است. این خدا بیشتر «مفهوم عقلی و انتزاعی» دارد تا خدای حضور و کنش در تاریخ.
شریعتی تأکید میکرد که خدا در تاریخ زنده و فعال است و نسبت مستقیم با «جنبشهای رهاییبخش» دارد. او با الهام از قرآن خدا را نیرویی معرفی میکند که در صف محرومان و عدالتخواهان حاضر است. از نظر شریعتی، خدایی که تنها در «آسمان متافیزیکی» باقی بماند، به ابزاری در دست سلطه و استبداد بدل میشود؛ اما خدای قرآن در دل تاریخ، حامی ستمدیدگان است.
مطهری هرچند فلسفه اسلامی و عقلانیت متافیزیکی را پاس میداشت، اما در آثار اجتماعیاش (مثل عدل الهی یا جامعه و تاریخ) بر این نکته تأکید میکند که خدا در سنتهای تاریخی، در قانونمندیهای اجتماعی و در مسیر حرکت بشر حضور دارد. او خدا را نه تنها یک «موجود فراتاریخی»، بلکه سرچشمه و ضامن عدالت، آزادی و پیشرفت انسان در بستر تاریخ میدید. برجستگی این بحث به گونه ی دقیق در بستر مبارزات ضد استعماری و جنبشهای عدالتخواه دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ برجسته شد.
مسلمانان میخواستند خدایی را بازخوانی کنند که «حاضر در تاریخ» است و معنای سیاسی-اجتماعی دارد، نه خدایی که صرف در کتب فلسفی یا دعاهای فردی محدود بماند. بنابراین، «خدای تاریخی» در برابر «خدای متافیزیکیِ صرف» پاسخی بود به نیاز معاصر جهان اسلام برای پیوند دین با آزادی، عدالت و تحول اجتماعی. با تاسف که افراطیت دینی خدا را به ابزار قدرت بدل کرد.
افراطیت دینی
افراطیت دینی، قرائتی بنیادگرایانه و خشک از دین است که خدا را به یک «ابزار قدرت» بدل میکند. در این قرائت، خدا تاریخی نیست؛ بلکه یک موجود مطلق متعالی است که باید به زور بر زمین حاکم شود. افراطیون خدا را نه بهعنوان «نیروی رهاییبخش»، بلکه بهعنوان مشروعیتبخش سلطه و خشونت تفسیر میکنند. افراطیت دینی در حقیقت با خدای تاریخی خصومت دارد. زیرا خدای تاریخی در بستر عدالت و رهایی انسان ظاهر میشود، حال آنکه افراطیت دینی بر ایستایی، سلطه و انقیاد بنا شده است. اگر خدای تاریخی با رهایی و تحول پیوند دارد، خدای افراطیت، خدایی است که در بازگشت به گذشته و نفی آزادی انسان خلاصه میشود. به تعبیر دیگر، افراطیت دینی خدا را از تاریخ بیرون میکشد و او را به یک چماق ماورایی برای حذف مخالفان بدل میکند. در واقع «خدای تاریخی» یک خداوند عدالتخواه و حضورمند در مسیر تکامل اجتماعی است؛ اما «افراطیت دینی» خدایی بیزمان و بیتاریخ را بر انسان تحمیل میکند؛ خدایی که به جای آنکه انسان را رها سازد، او را در زندان ترس و خشونت زندانی میکند. در یک نگاه ی مختصر، گفته می توان که شناخت خدا همواره زمانمند و متنمند بوده است. در اسطوره، طبیعت؛ در فلسفه، عقل؛ در عرفان، عشق؛ در مدرنیته، شک و نقد و در دوران معاصر، تجربهی زیسته و اگزیستانسیالیستی. به تعبیر دیگر، خدا همیشه «در آیینهٔ زمان» دیده شده است، و هر نسل خدای خود را از منظر دغدغهها و بحرانهایش باز شناخته است.
شناخت خدا در هر عصری و برای هر نسلی متفاوت بوده است و به هر میزانی که انسان باب های آگاهی و علم را بیشتر دف الباب می کند، شناخت او نسبت به خدا متفاوت می شود. انسان های اولیه خدا را در سیمای مردی می دیدند که با ریشی انبوه و پیشانی گشاده و عزمی استوار، رهایی و رستگاری را برای آنان نوید می دهد. هرچند از نظر افراطیونی مانند، طالبان شناخت خدا هنوز هوای انسان اولیه را دارد؛ اما امروز خدا از نظر انسان امروز به کلی متفاوت است. خدا موجودی توانا و قدرتمند است که در ورای فناوری های امروز بر جهان اشراف قطعی دارد و این اشراف در هر عصری برای هر نسلی، بیشتر به آگاهی بدل می شود. این به معنای آن نیست که خدا گویا در زیر تیغ جراحی نمودار می شود؛ بلکه خدا نه در معبد امن و پر زرق و برق، در اتاق جراحی، در صدای تیغی که گوشت را میشکافد، در خون و دردی که مرگ را لمس میکند، همه جا آشکارتر میشود؛ آنجا که انسان چیزی جز دعا و فریاد ندارد. دعا یعنی فراخوان بزرگ و سازمان یافته برای رهایی و خدا فریاد ابدی انسان، برای آگاهی، آزادی و عدالت است و این فریاد ها نشانه های آشکار خدا در هستی است و هر زمانی که این صدا ها خاموش شد؛ این به معنای نه خاموشی و سکوت و بی تفاوتی خدا در هستی و جامعه ی بشری است؛ بلکه نشانه های آشکار مرگ خدا در هستی و جوامع انسانی است.
اینکه از درون ما گاه و ناگاه، خواسته و ناخواسته فریادی بلند می شود و ما را به واکنش وامی دارد و صدای اعتراض ما را به آسمان ها می برد. در آن موقع ما ناگزیرانه دست دعا به سوی او بلند می کنیم و با فریاد براوردن ها، اندکی از التهابات درون خویش می کاهیم. این ها همه نشانه های عجز انسان است که از نهایت ناگزیری ها به کسی پناه می برد و به پیشگاه او اظهار عجز می کند. او جز خدا موجود دیگری بوده نمی تواند. هرچند او در جهانی از سکوت فریاد های دردمندانه ی ما را می شنود و پاسخ نمیدهد؛ اما به یقین که راه بدون بازگشتی به آن سوی کرانه های ناپیدای سکوت خدا موجود است و بالاخره روزی این سکوت شکسته می شود و صدای بشکن بشکن آن در نماد اراده ای فراتر از « سرور» ها و مرکز های مهم کنترل فناوری گوش جهان و جهانیان را کر خواهد ساخت.
نتیجه
دو گزارهی بالا دو گونهی متفاوت از بحران معنای مدرن را آشکار می سازد. نیچه با «مرگ خدا» پایان مرجعیت سنتی را اعلام میکند. الهیات معاصر با «سکوت خدا» بر تجربهی انسانیِ رهاشده گی در جهان پر از شر و رنج تأکید میکند. از این منظر، مرگ خدا نماد انقطاع فلسفی است و سکوت خدا نماد تجربهی وجودی. هر دو بیانگر وضعیتیاند که در آن انسان معاصر باید خود معنای زندگی را بیافریند یا در خاموشی، معنای تازهای برای ایمان بجوید.
13 سپتامبر 25