افغانستان در پرتگاۀ مثلث جدالهای قومی، تروریسم طالبانی و رقابتهای ژئوپولیتیکی

نویسنده: مهرالدین مشید
وقتی قومیت سلاح میشود، ترور حکومت میکند و ژئوپولیتیک تماشا !
افغانستان، سرزمینی با تاریخ هزارساله و موقعیت ژئوپولیتیکی بینظیر، در دهههای اخیر، بویژه پس از حاکمیت طالبان به صحنهای از بحرانهای پیچیده و پی در پی تبدیل شده است. بحرانهایی که فقط سیاسی یا امنیتی نیستند، بلکه ریشه در ساختارهای عمیق قومی، تاریخی و منطقهای دارند. امروز، افغانستان درگیر سه ضلع یک هرم خطرناک است: شکافهای قومی ـ زبانی، تروریسم سازمانیافته طالبانی و بازیهای ژئوپولیتیکی قدرتهای منطقهای و جهانی. با تاسف در بسیاری از دولتهای شکننده مانند افغانستان، قومیت از یک مؤلفه طبیعی فرهنگی به ابزاری سیاسی و امنیتی تبدیل شده است. در فضای سیاسی افغانستان قومیت نهتنها بهعنوان هویت فرهنگی؛ بلکه بهمثابه ابزاری برای اعمال سلطه و حذف رقبا بهکار میرود. این ابزارسازی از قومیت، دولت را از مسیر فراگیری و شهروندی خارج کرده و به سوی حکمرانی خشونتآمیز سوق داده است. مطالعهی افغانستان بهعنوان نمونهای کلاسیک از سیاست قوممحور، بهخوبی نشان میدهد که چگونه در غیاب یک قرارداد اجتماعی جامع، قومیت به جای وحدتبخش بودن، به عامل واگرایی و خشونت تبدیل شده است. این مقاله با نگاهی تحلیلی ـ انتقادی، به بررسی چگونگی تبدیل شدن هویتهای قومی به ابزار خشونت، تثبیت ساختارهای ترورمحور بهجای دولت مدرن، و سکوت یا مماشات ژئوپولیتیک جهانی در قبال این فرآیند میپردازد. با مطالعهی موردی افغانستان و مقایسه تطبیقی آن با دیگر جوامع چند قومیتی بحرانزده، به این نتیجه میرسد که سیاست قوممحور، زمینهساز زایش تروریسم ساختاری و تداوم بیثباتی ژئوپولیتیکی است
شکافهای قومی؛ میراثی خونین
در نظریههای دولتسازی، از جمله دیدگاههای اندرسون، بر اهمیت «ملتسازی تخیلی» در ایجاد یک وحدت سیاسی تأکید شده است. اما در کشورهایی چون افغانستان، ملتسازی نه بر مبنای ارزشهای مدرن، بلکه بر پایهی وفاداریهای قومی ـ قبیلهای صورت گرفته است. در نتیجه، قومیت از عرصه فرهنگ به حوزه قدرت انتقال یافته و به ابزار تبعیض و تقابل تبدیل شده است. استفادهی سیاسی از قومیت، زمینهساز تبعیض ساختاری، حذف هویتهای دیگر، و در نهایت مشروعیت بخشی به خشونت با نام «دفاع از هویت قومی» شده است. گروههایی چون طالبان، با بهرهگیری از گفتمان قومی ـ مذهبی خاص، مشروعیت ساختگی خود را برپایه طرد دیگران بنا کردهاند.
هرچند شکاف های قومی پدیده ی تازه ای در افغانستان نیست و بلکه این پدیده ی شوم پس از سلطنت احمد شاه ابدالی آغاز و در دوره های بعدی سلطنت های موروثی بازمانده گان او ادامه یافت. این تضاد ها در موجی از جابجایی پشتون ها در شمال این سرزمین و کشتار های بیرحمانه ی قومی دوست محمد و امیر عبدالرحمان سفاک و نادر غدار به مثابه ی زخم سرطانی هر روز رنگ تازه ای به خود می گرفت. تهاجم شوروی به افغانستان تا حدودی بر روی تضاد ها پرده کشید و به نحوی به صف آرایی های ملی بدل شد؛ اما حمله ی امریکا به افغانستان، این سرزمین را در واقع به دو اردوگاه ی قومی شق کرد تا آنکه در نتیجه ی سیاست های پنهان و قوم محور کرزی و غنی و حاکمیت طالبان، تضاد های قومی در بطن بحران افغانستان به زخم ناسور سرطانی تبدیل شد. اینگونه سیاست ها اکنون افغانستان را به تله ی هرم یا به پرتگاه ی هرم یا مثلث جدال های قومی و زبانی؛ تروریسم طالبانی و بازی های ژیوپولیتیکی بدل کرده است.
اکنون در بطن بحران افغانستان، شکافهای قومی و زبانی همچون آتشی زیر خاکستر عمل میکنند. پشتون، تاجیک، هزاره، ازبک، ترکمن و دیگر گروههای قومی افغانستان، در طول تاریخ بارها به جای «همزیستی»، به سوی «رقابت و حذف متقابل» سوق داده شدهاند. این تفرقه، نه تنها حاصل تاریخ، بلکه محصول سیاستگذاریهای تبعیضآمیز در سطوح مختلف قدرت نیز بوده است. طالبان، بهعنوان گروهی پشتونمحور، این شکاف را به نفع خود تقویت کرده و با بهرهگیری از نارضایتیهای منطقهای، بر اختلاف های قومی و زبانی سوار شدهاند تا سلطه خود را بر گرده های مردم افغانستان؛ بویژه اقوام غیر پشتون تحمیل کنند. در واقع، جنگ در افغانستان فقط جنگ اسلحه نیست، بلکه جنگ روایتها، هویتها و ریشهها است که آینده ی ثبات و عدالت سرزمینی را در این کشور به شدت زیر پرسش برده است.
طالبان برای بقا و تداوم حاکمیت نامشروع خود نه تنها از ابزار های قومی و تروریستی استفاده می کنند؛ بلکه در ضمن با دست یازی به شیوه های ماهرانه ی استخباراتی تلاش می کنند تا اختلاف ها میان اقوام رقیب شان را نیز دامن بزنند و با شبیخون های سیاسی و تروریستی صفوف مخالفان خود را پراکنده بسازند تا کنون توانسته اند، با برقراری روابط پنهان و تحویلی مالکیت های شماری مخالفان خود؛ در این زمینه به موفقیت هایی دست یابند. نه تنها این؛ بلکه اختلاف های گروهی و قومی میان مخالفان طالبان، چراغ سبزی برای بقای حاکمیت استبدادی این گروه است. این اختلاف ها به طالبان فرصت داده تا با استفاده از تروریسم بحیث ایدئولوژی در زیر پوشش دین بر گرده های مردم افغانستان حکومت کنند.
تروریسم طالبانی و پیشینه ی تروریسم در جهان
پیشینه تروریسم در جهان، تاریخی پیچیده، چندلایه و متاثر از عوامل سیاسی، مذهبی، اجتماعی و اقتصادی است. واژه «تروریسم» اگرچه ریشهای مدرن دارد، اما کنشهای مشابه آن از گذشتههای دور در تاریخ بشری دیده شدهاند. پیش از آنکه به تروریسم طالبانی پرداخته شود، بیرابطه نخواهد بود تا اندکی به پیشینه ی تروریسم اشاره شود.
واژه «تروریسم» از واژه لاتین “terror” به معنی “وحشت” گرفته شده است. این اصطلاح در دوران انقلاب کبیر فرانسه (۱۷۸۹–۱۷۹۹) بهویژه در «دوران وحشت» به کار رفت. زمانی که انقلابیون برای حفظ قدرت، دست به خشونت سیستماتیک علیه مخالفان زدند. تروریسم در دوران باستان و قرون وسطی؛ فرقه حشاشین در قرنهای ۱۱ تا ۱۳ میلادی، یکی از نمونههای نخستین تروریسم مذهبی بود. این گروه از اسماعیلیان نزاری در کوههای ایران، از ترورهای هدفمند برای تأثیرگذاری سیاسی استفاده میکردند. پیش از آن زئالوتها یهودی در قرن اول میلادی، با امپراتوری روم میجنگیدند و از روشهای خشونتآمیز برای مقابله با اشغالگری بهره میبردند. از قرن ۱۹ به بعد، تروریسم انقلابی روی صحنه امد؛ گروههایی مانند نارودنایا ولیا، در روسیه قرن ۱۹، با هدف سرنگونی سلطنت تزاری، دست به ترور سیاسی میزدند. در ایتالیا و اسپانیا، آنارشیستها اغلب از بمبگذاری و ترور برای مقابله با سرمایهداری و دولتهای استبدادی استفاده کردند.
تروریسم ملیگرایانه در قرن بیستم شکل گرفت. در ان زمان بسیاری از گروههای تروریستی با اهداف جداییطلبانه یا ضد استعماری شکل گرفتند؛ مانند، IRA در ایرلند شمالی، EST در باسک اسپانیا و جبهه آزادیبخش الجزایر (FLN) علیه استعمار فرانسه. تروریسم دولتی و شبهدولتی هم پدیده ی حدید است که برخی حکومتها یا نهادهای وابسته به دولتها از خشونت سازمانیافته علیه مردم خود یا دیگر کشورها استفاده کردهاند. مثل رژیمهای دیکتاتوری در آمریکای لاتین (دهههای ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰) یا حمایت برخی کشورها از گروههای شبهنظامی برای پیشبرد اهداف ژئوپلیتیکی (مانند جنگهای نیابتی)
تروریسم مذهبی در جهان معاصر؛ ظهور القاعده (دهه ۱۹۸۰) و حملات ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱، تروریسم جهانی را وارد مرحلهای نوین کرد که مبتنی بر ایدئولوژی مذهبی افراطی و شبکهای جهانی بود. پس از آن، داعش و گروههای مشابه ی آن مانند، طالبان، بوکوحرام خاورمیانه، آفریقا و جنوب آسیا، خشونت گستردهای را با نام جهاد، خلافت و افراطگرایی مذهبی گسترش دادند.
تروریسم در قرن ۲۱: اشکال نوین و چالشهای جهانی تروریسم در قرن ۲۱ در اشکال نوین ظهور کرده است. از جمله تروریسم سایبری؛ حملات به زیرساختهای دیجیتال و اطلاعاتی دولتها. گرگهای تنها؛ افرادی که بدون ارتباط سازمانی با گروههای تروریستی، دست به اقدامات خشونتآمیز میزنند. به همین گونه تروریسم نژادپرستانه و راستافراطی در اروپا و آمریکا، با انگیزههای قومی، مهاجر ستیزانه یا ضد اسلامی در حال ظهور و پیشرفت است. با توجه به پیشرفت های تکنولوژیک اصطلاح «تروریسم اطلاعاتی» به قاموس گفتمان تروریسم وارد شده است. دراین اواخر بسیاری نویسندگان حتی از واژه «تئاتر ترور» استفاده کردهاند؛ چرا که رسانهها اقدامات تروریستی را با آب و تاب تمام مطرح میکنند و بینندگان، شنوندگان و خوانندگان پیش از اینکه به قربانیان و وخامت اوضاع ترور بیندیشند، چگونگی حادثه و نحوه ترور را تماشا و ارزیابی میکنند.
اما؛ تروریسم طالبانی؛ ایدئولوژی در زیر پوشش دین
در دولتهایی که فاقد مشروعیت فراگیر هستند، خشونت به جای گفتوگو، و ترور به جای دولت سازی قرار می گیرد. همانگونه که ویبر مشروعیت دولت را به انحصار خشونت مشروع مرتبط میداند، در دولتهای قوممحور، این انحصار نه تنها مشروع نیست بلکه توسط گروههایی خارج از چارچوب دولت، به نام قوم یا دین اعمال میشود.
در افغانستان، طالبان بهعنوان یک نیروی ترورمحور، ساختار حاکمیت را در غیاب مردمسالاری و مشارکت عمومی، از طریق سرکوب، تهدید و حذف فیزیکی و فرهنگی اقوام دیگر تثبیت کردهاند.
طالبان نه تنها برای بقای خود و توجیه ی سرکوب های بیرحمانه و زن ستیزانه ی خود از ابزار های قومی استفاده می کنند؛ بلکه با پوشش شریعت و دین، دستگاهی از ترور، سرکوب، حذف فیزیکی و تحقیر اجتماعی را نیز به بار آورده اند. خشونت سیستماتیک آنان تا سرحد بی ناموسی و هتک حرمت به زنان افغانستان، نه تنها علیه زنان و اقلیتها، بلکه علیه هر صدای متفاوت، هر تفکر مستقل و هر نوع زندگی مدرن در حال انجام است. ساختار حاکمیتی طالبان، چیزی فراتر از یک گروه سیاسی است؛ طالبان در واقع تجسم تروریسم ساختاریافتهی ایدئولوژیک هستند. این سبب شده تا طالبان خیلی قشنگ حتا بر فروعات چه که بر اصول های اسلامی پای بگذارند و حاکمیت نامشروع و با زور و سر نیزه ی خود را اسلامی بخوانند و بر روی هر گونه زن ستیزی و منع آموزش دختران فتوای دینی بیاویزند. در این میان، کشور ها و نهادهای منطقهای و بینالمللی با توجه به منافع سیاسی، اقتصادی و استخباراتی شان گاهی با سکوت، گاهی با مصالحه و گاهی با حمایت های پنهانی، زمینه تداوم این حاکمیت را فراهم کردهاند. تداومی که افغانستان را در یک چرخهی بیپایان ترس و ویرانی نگاه داشته است.
چرا تروریسم پابرجا است؟
تروریسم از گذشته تا امروز به عنوان ابزاری برای گروههای ضعیف تر در برابر قدرتهای غالب باقی مانده است. احساس بیعدالتی، محرومیت سیاسی، فشارهای اجتماعی، تبعیض و اشغال نظامی از مهمترین بسترهای زایش و گسترش تروریسم بوده است. با پیچیده تر شدن روابط بینالمللی، فضای مجازی و بحرانهای جهانی، مبارزه با تروریسم نیز به راهبردی پیچیده وچند بعدی نیاز دارد. در این میان آنچه تا کنون به آن کمتر پرداخته شده، نقش عوامل خارجی در ایجاد و تحرک گروه های تروریستی است که زمینه را برای جولان و قدرتمندی گروه های تروریستی از القاعده تا داعش، بوکوحرام، طالبان، لشکر جنگجوی، جیش محمد، اویغورها، حزب اسلامی تاجیکستان و ده ها گروه ی فراهم کرده است. هدف از حمایت این گروه ها در واقع به تاق نسیان ماندن آرمان های میلیون ها انسان بوده که برای رهایی و نجات کشور خود از هیچ گونه فداکاری دریغ نکردند. حمایت مستقیم یاغیر مستقیم از گروه های تروریستی مانند، طالبان نه تنها به جریان های اصلاحی، آزادی خواه، عدالت خواه و دگراندیش ضربه ی جبران ناپذیر وارد کرد؛ بلکه افغانستان در کام تروریسم رفت و به زندانی برای مردم این کشور تبدیل شده است.
با تاسف که افغانستان تنها در تله ی اختلاف های قومی و تروریسم طالبانی سقوط نکرده؛ بلکه به صورت بیرحمانه در چنبره ی بازی های ژیوپولیتیکی کشور های منطقه و جهان نیز افتاده است. در همین حال در افغانستان قومیت بجای همزیستی و همدیگر پذیری نه تنها به سلاح کشنده ی اختلاف؛ بلکه به ابزار خشونت و برتری جویی گروه ی تروریستی طالبان تبدیل شده است. پس حالا که قومیت در افغانستان به سلاح تبدیل شده، ترور حکومت میکند و ژئوپولیتیک نطاره گر است؛ پس معلوم است که این کشور با چه سرنوشت دردبار و خطرناک روبرو است.
ژئوپولیتیکِ افغانستان؛ شطرنج قدرت در سایهی رنج های بی پایان
در تحلیل ژئوپولیتیک کلاسیک، بازیگران منطقهای و بینالمللی اغلب سیاستهای خود را بر مبنای حفظ توازن قوا و منافع استراتژیک تعریف میکنند، نه بر اساس حمایت از دموکراسی یا حقوق بشر. در چنین ساختاری، دولتهای سرکوبگر، در صورت حفظ منافع خارجی، مورد مماشات یا حتی حمایت قرار میگیرند.
در مورد افغانستان، بسیاری از قدرتهای جهانی با وجود اطلاع از ماهیت ایدئولوژیک و سرکوبگرانه طالبان، صرفاً به دلیل اولویتهای امنیتی، مهاجرتی یا رقابت با چین و روسیه، سکوت اختیار کرده یا با آنها وارد تعامل شدهاند. این سکوت ژئوپولیتیک، در عمل به مشروعیتبخشی به ساختارهای ترور و قومیتمحور منجر شده است.
موقعیت ژئوپولیتیکی افغانستان، آن را به یک قطعه کلیدی در شطرنج قدرتهای جهانی تبدیل کرده است. چین در پی کنترل منابع معدنی و حفظ ثبات در مرزهای غربی خود است. پاکستان همچنان به دنبال استفاده از طالبان بهعنوان بازوی راهبردی خود در منطقه میباشد. ایران نگران سیطره سلفیگری و بحرانهای مرزی است. روسیه در پی مهار نفوذ آمریکا و تروریسم در مرزهای جنوبی خود است و آمریکا، اگرچه به ظاهر از افغانستان خارج شده، اما هنوز از دور، با ابزارهای سیاسی و اطلاعاتی در صحنه فعال است.
با توجه به بازی های ژیوپولیتیکی در منطقه و رقابت با امریکا، روسیه، چین و هند در رابطه به اوضاع افغانستان نقش زیاد دارند. هرچند طالبان از نزدیکی چین و روسیه استقبال کرده اند و اما نزدیکی روسیه و هند در محور افغانستان، می تواند بازی قدرت های بزرگ در منطقه را پیچیده تر کند. هند در دو دهه ی گذشته یکی از بازیگران مهم در روند بازسازی افغانستان بوده و پس از سقوط نیز تلاش کرده تا از طریق کانال های دیپلوماتیک نفوذ خود را در منطقه حفظ کند.
روسیه هم در سال های اخیر یکی از میانجیکران مهم در موضوع افغانستان بوده و نشست های فارمت مسکو به اشتراک کشور های منطقه از جمله هند، نشانه ی آن است. از سویی هم فشار امریکا بر هند بخاطر خریدن نفت روسیه، هند را در موقعیت حساسی قرار داده است. این در حالی است که روابط هند و روسیه پس از جنگ اوکراین در تعامل با غرب با چالش هایی روبرو شده است. در این فضای پُر تنش، افغانستان دیگر به مردم اش تعلق ندارد؛ بلکه میدان بازی قدرتهای بیرونی شده است.
نتیجه و راۀ بیرون رفت
افغانستان امروز، درگیر یک هرم بحران سهگانه است که به گونه ی بیرحمانه ای در پرتگاه ی مثلث شکافهای قومی و تروریسم سازمانیافته تا بازیهای پیچیده ژئوپولیتیکی افتاده است و هر روز حلقهٔ محاصره را تنگ تر می کند. جایی که شکافهای قومی به زخمهای کهنه بدل شده، تروریسم چون سایهای بیپایان بر هر خانه افتاده و بازیهای ژئوپولیتیکی، همچون طنابدار، حلقه بر گلوی یک ملت میافکند. امید، چون شمعی در طوفان، لرزان و در آستانهٔ خاموشی است.
در حالیکه هر ضلع آن، به تنهایی برای فروپاشی یک ملت کافی است و پس معلوم است که با افتادن افغانستان در پرتگاه ی این فرایند سه ضلعی به چه میزانی فاجعه آور است و با چه عمق و پهنا ای سبب فروپاشی ملی؛ گسترش خشونت و بیاعتمادی؛ انسداد مسیر توسعه پایدار و تعمیق بحرانهای انسجام انسانی در افغانستان می شود. در چنین شرایطی، مردم نه تنها از حکومت، بلکه از هویت مشترک ملی نیز بیگانه میشوند؛ اما نباید به کلی مایوس شد؛ زیرا افغانستان همچنان استوار ایستاده است. ریشههای فرهنگی، ظرفیتهای نسل نو، و مقاومتهای مردمی از پنجشیر تا دانشگاه کابل نشان میدهند که همه چیز هنوز تمام نشده است. این وضعیت این پرسش را در اذهان تداعی می کند که آبا برای بیرون رفت از وضعیت کنونی راهی باقیمانده است یا خیر.
برای عبور از این چرخهی معیوب، ضرورت است که سیاست گذاری بر مبنای حقوق شهروندی و نه تعلقات قومی شکل گیرد؛ بازسازی هویت ملی فراتر از قومیت؛ نفی ایدئولوژی خشونت و تمرکز بر آموزش و آگاهی و نظامهای حکمرانی فراگیر، شفاف و پاسخگو توسعه یابند. پر ضمن روابط خارجی بر اساس منافع ملی، نه منافع قدرتهای خارجی بازتعریف شوند. جامعه بینالمللی از سیاستهای سکوت یا مصلحت گرایی نسبت به دولت سرکوب گر عبور کرده و در جهت بازسازی ساختارهای مردم سالار حرکت کند. بازسازی دولت در افغانستان بحران زده و رها سازی آن از چنگال تروریسم، بدون عبور از قومیت گرایی سیاسی، ممکن نخواهد بود.