آن زُمُردِ دلتنگِ آفتاب! *
« به یاد سیاوش کسرایی – به مناسبت بیست و پنجمین سال درگذشت او»
بهروز مطلب زاده
اولین باری که با نام سیاوش کسرائی آشنا شدم، هنوزبسیارجوان بودم. جوانی 18-17 ساله اواسط سال 1348.
درذوب آهن اصفهان کارمی کردم. جوشکار بودم. درمحیط جدید کارم، دوستان جدیدی یافته بودم. با کمک یکی دوتن ازهمین دوستان، یواش یواش داشتم با زیبائی های دنیای جدیدی آشنا می شدم، دنیای سیاست، دنیای ادبیات، دنیای دوست داشتن، دنیای عشق ونفرت، دنیای مبارزه با استبداد وبند وبندگی و ستیزوناسازگاری با هرآنچه که می توانست سعادت و خوشبختی انسان را خدشه دارکند.
وبیشترازهمه، داشتم خودم را می شناختم. خود ِ خودم را. با خودم، با کودکِ درونم، آشنا می شدم. اینکه کی هستم. چرا هستم، چگونه هستی ام آغاز شده است، به کدام طبقه اجتماعی تعلق دارم. درکنارهم طبقه ای های خود، چه وظیفه ای دارم. درکجای این جهان خاکیِ به هم پیوسته ایستاده ام، واساسن درکجا باید به ایستم.
انگار تازه متولد شده بودم، ازشوق دانستن و افزودن بر دانسته ها، به پروازدرمی آمدم. افتاده بودم به کتاب خواندن، با ولع سیری ناپذیری کتاب می خواندم. نه، نه، راستش کتاب را نمی خواندم بلکه آن را می بلعیدم.
هرچه بیشترمی خواندم و با جهان واقعیت ها بیشتر آشنا می شدم، یخ ذهن عصیانگرم، درزیر تابش گرمای جان نوازخورشید حقیقت ودانش بیشترآب میشد، روح زخمی ام التیام می یافت، می آموختم که برای سربلندی انسان و رهائی جامعه بشری و خانواده بزرگ انسانی، به سازماندهی، تشکل و مبارزه ای مشترک و خستگی ناپذیرنیازمندیم تا فرونشاندنِ فردیِ عطشِ خشم وکینه و انتقامجوئی.
هرچه می گذشت، در سایه درخت آرامش بخش دوستان تازه یافته ام، ، زشتی های روح و روانم صیقل می خورد وعشق ومهر ودوستی در روح و روانم ریشه می دواند.
با خواندن هرکتاب، پنجره نوئی دربرابر چشمانم به روی جهان های ناشناخته گشوده می شد.
دوستان خوبی یافته بودم. اصغر، مانند خودم کارگر بود، و احمد مهندسی جوان. این دو دوست
نویافته، اولین آموزگارانی بودند که در شناختن جهان جدید پیرامونم، یارو مددکارم بودند.
با صمد بهرنگی آشنا شده بودم، قصه هایش بیست و چهار ساعت از خواب و بیداریم را پر می کرد. چقدر اولدوز را دوست داشتم. به اولدوز که فکر می کردم، دیگر حتی کلاغ های سیاه هم زشتی شان را از دست می دادند.
با پسرک لبو فروش به دیدارماهی سیاه کوچولو می رفتیم تا نشانی آن مارمولک دانائی را بگیریم که عبورکاروان های بیشماری به چشم دیده بود.، شجاعت ماهی سیاه کوچولوو تلاشش برای رهیدن ازآن برکه خُرد و تنگ ورسیدن به دریای بیکران غنود در سینه زمین را می ستودم، وازمرغ ماهیخوار متنفر بودیم.
درمیان کتاب هائی که آن دو دراختیارم گذاشته بودند، کتابی بود که منظومه بلندی از شاعری بنام سیاوش کسرائی چاپ شده بود. شعر بلندی بود بنام «آرش کمانگیر».
حکایتِ کمانگیری افسانه ای که به قول شاعر« به جان خدمتگزارِ باغِ آتش بود» وبرای همین هم هستی خود درتیری نهاد، تا جانِ جهانِ میهن، همیشه شعله ور و پایدار بماند.
در آن روزگار، من با اینکه هنوز با شعر، آن هم شعرنو، چندان آشنائی نداشتم، اما وقتی شروع کردم به خواندن آن، انگار کلمات جادویم کردند. از خود بی خود شدم. یاد قصه های مادر بزرگمان افتادم که هرشب با قصه هایش ما را به رویاهای دست نیافتنی می برد و هیچ وقت هم از شنیدن آن قصه ها خسته نمی شدیم.
آرش کمانگیرسیاوش کسرائی شده بود قهرمان جان و جهان من، با او کار می کردم، با او میخوردم و می خوابیدم. با او زندگی می کردم. نانِ سفرهِ دلم شده بود.
سرما وگرمای اجاق زندگیم را با شعله های اجاق برافروخته عمو نوروز که برای بچه ها قصه می گفت عیار می کردم…
برف می بارد،
برف می بارد،
برف می بارد،
بروی خارا و خارا سنگ.
…
کوه ها خاموش،
دره ها دلتنگ،
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ…
…
قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز:
آری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گربیفروزیش رقص شعله اش در هرکران پیداست.
…
…
کودکان دیری ست در خوابند،
در خواب است عمو نوروز.
می گذارم کنده ای هیزم در آتش دان.
شعله بالا می رود پُرسوز…
***
ماه های طوفانی قبل انقلاب را پشت سر می گذاریم.. اواخرشهریورماه است، یکی دوهفته ای ازحادثه حمام خونی که رژیم شاه درمیدان ژاله به راه انداخته است می گذرد. ازطریق رفقایم در گروه « منشعب از سازمان چریک های فدائی خلق» ماموریت پیدا می کنم تا پیام مهمی را به «سیاوش» برسانم…
ماشینم را درنزدیک میدان امجدیه پارک میکنم ودرحالی که مواظب پشت سرم هستم از سمت راست خیابان … به طرف میدان 25 شهریوربه راه می افتم. نرسیده به میدان 25 شهریور، سمت چپ به کوچه باریکی می پیچم. زنگ خانه را که میزنم دخترکم سن و سال سیه چهره ای دررا می گشاید، میگویم آقای کسرائی را میخواهم، لحظه ای سرتا پای مرا ورانداز می کند ، به چابکی میرود و لختی بعد برمیگردد، در را باز می کند تا داخل شوم. هنوز پا به درون حیاط خانه نگذاشته ام که خودش هم می آید.
تبسمی شیرین بر لب دارد. شادی و امید در چشمان روشنش موج می زند. سلام می دهم، انگارمنتظر آمدنم بوده، خوش آمدی میگوید، به گرمی درآغوشم می فشارد ودستم را میگیرد و به اطاق نشیمن خانه هدایتم می کند. داخل سالن پذیرائی که می شویم، اولین چیزی که توجه ام را به خود جلب می کند قفسه زیبای کتاب است که تمام سینه دیوارسمت چپ سالن را پر کرده است…
***
یک هفته بیشتر نیست که توانسته ایم رد ونشانی از برادرم علی که درتاریخ چهارم دیماه در جریان تظاهرات دانش آموزان در مقابل سفارت آمریکا و درخیابان تخت جمشید، به رگبار گلوله بسته شده بود را پیدا کنیم.
علی، تازه پشت لب اش سبز شده بود و سر پرشوری داشت. درهنرستان صنعتی راه آهن تهران درس می خواند. می خواست دیپلم بگیرد. اما نشد. خورد به روزهای پرتلاطم انقلاب و…
دوستان همکلاس علی درهنرستان راه آهن میخواهند برایش مراسم بگیرند. از من هم خواسته اند تا به عنوان برادر بزرگش چند کلمه ای ازاو بگویم. سیاوش کسرائی هم قرار است بیاید و شعر بخواند.سالن مراسم پراست از جوانان و نوجوانانی که بیشترشان، هم سن و سال علی هستند و به طریقی او را می شناسند.
ناگهان، پشتِ سرمان، درسالن همهمه ای به پا می شود، ازجایم بلند می شوم، نگاهم را به سمت در ورودی می دوزم تا ببینم چه شده است. سیاوش کسرائی را می بینم که به همراه یکی از دوستانم به سمت ما می آیند. غمم را از یاد می برم. آمده است که شعر بخواند. آمده است تا غم شریک ما باشد.
مجری برنامه، ازکسرایی خواهش می کند تا پشت میکروفن برود، و او با گام هائی نرم و استوار به روی صحنه می رود، پشت میکروفون قرارمی گیرد. چند کلامی به رسم تسلیت می گوید وسپس شعرخوانیش را آغاز می کند. نفس در سینه ها حبس می شود، صدایش سکوت سالن را می شکند :
« باور نمی کند دل من مرگ خویش را
نه،نه من اين يقين را باور نمي كنم
تا همدم من است نفس هاي زندگي
من با خيال مرگ دمي سر نمي كنم
آخر چگونه گل خس وخاشاك ميشود؟
آخر چگونه اينهمه روياي نونهال
نگشوده گل هنوز
ننشسته در بهار
مي پژمرد به جان من وخاك ميشود
در من چه وعده هاست
در من چه هجرهاست
در من چه دست ها به دعا مانده روز وشب
اينها چه ميشود؟
آخر چگونه اينهمه عشاق بي شمار
آواره از ديار
يكروز بيصدا
در كوره راه ها همه خاموش ميشوند
باور كنم كه دختركان سفيد بخت
بي وصل ونامراد
بالاي بام ها وكنار دريچه ها
چشم انتظار يار،سيه پوش ميشوند
باور كنم كه عشق نهان ميشود به گور
بي آنكه سركشد گل عصيانيش زخاك
باور كنم كه دل
روزي نمي تپد
نفرين برين دروغ،دروغ هراسناك
پل مي كشد به ساحل آينده شعر من
تا رهروان سرخوشي از آن گذرند
پيغام من به بوسه لب ها ودست ها
پرواز مي كند
باشد كه عاشقان به چنين پيك آشتي
يكره نظر كنند
در كاوش پياپي لب ها ودست هاست
كاين نقش آدمي
بر لوحه زمان
جاويد ميشود
اين ذره ذره گرمي خاموش وار ما
يكروزبيگمان
سر مي زندزجايي وخورشيد ميشود
تا دوست داريم
تادوست دارمت
تا اشك ما به گونه هم مي چكد زمهر
تا هست در زمانه يكي جان دوستدار
كي مرگ مي تواند
نام مرا بروبد از ياد روزگار؟
بسيار گل كه از كف من برده است ياد
اما من غمين
گل هاي ياد كس را پرپرنمي كنم
من مرگ هيچ عزيزي را
باور نمي كنم
مي ريزد عاقبت
يكروز برگ من
يكروز چشم من هم در خواب ميشود
زين خواب چشم هيچكس را گريزي نيست
اما درون باغ
همواره عطر باور من در هوا پر است.
شعرخوانی سیاوش که تمام می شود، پائین می آید و درکنار پدرم که غم در نی نی چشمانش می رقصد می نشیند. پدرم با بغضی شکسته در گلو با لهجه شیرین ترکی ازاو تشکرمی کند و او را می بوسد.
* دوبخش از یک نوشته طولانی