یک تصویر و هزاران هزار سخن
نویسنده: مهرالدین مشید
روزی خواستم، چیزی بنویسم و موضوع را انتخاب نکرده بودم. رخداد های افغانستان و جهان را مرور می کردم که ناگهان آرامگاۀ حیدری وجودی چشمانم را به خود خیره گردانید. یک باره دغدغه های سیاسی را از من ربود و حیرت زده گی های ادبی و عرفانی در من غلبه پیدا کردند و گویی در یک چشم زدن من را به خود مجذوب گردانیدند. یک باره متوجه شدم که تصویر ها بهتر از حرف ها و کلمه ها سخن می گویند. از همین رو بوده که اشکال برای انتقال مفاهیم قدامت بیشتری دارند. بر بنیاد تاریخ اختراع خط، انسان ها برای گفت و گو نخستین بار از سمبول ها استفاده کردند. هرچند بعد ها حروف جای سمبول ها را گرفت؛ اما هیچ گاهی سمبول ها در نماد تصویر ها اهمیت خود را از دست نداده؛ بلکه در هنر نقاشی هرچه بالنده تر و با شکوه تر زخ بنمودند و به بالنده گی و شگوفایی رسیدند. البته تا آنجا که تصویر ها حماسه آفریدند و اشیا در در تصویر ها چنان به رقص آمدند که نه تنها نوید آور شدن های شکوهمند؛ بلکه از آنهم بیشتر به پرواز درآمده و به سوی آنچه باید بود ها گام های استوارتر برداشته اند
هر چند تصویر ها راۀ شان را از خط و حرف ها جدا کردند؛ اما هرگز اصالت خویش را در وجود کلمه ها به گونۀ سمبولیگ از دست ندادند.به این ترتیب سمبول ها در نماد دیگری حضور خود را حفظ کردند و خوب درخشیدند. اینجا بود که سمبول ها در زبان و هنر معجزه آفرینی کردند و سمبول ها به عناصر اسطوره آفرین در شعر و هنر نقاشی صعود نمودند و به گونۀ بی پیشینه ای قدرتمندی و نبوغ شاعر و نقاش را به نمایش نهادند. امروز در شعر سمبول هایی در شعر و هنر معنا آفرین اند که بیان کنندۀ . اسطورۀ زمان خود باشند. این اسطوره ها اند که در یک واژه جهانی از معنا ها را به زبان بی زبانی بیان می کنند.
آنگاه نبوغ شعری شاعر نبوغ هنری نقاش به پختگی بیشتر می رسد که دهها لبخند ژوکوند در یک استعارۀ شعری درنماد اسطوره بدرخشند تا باشد که شاعر و نقاش چنان حادثه آفرینی کند صد ها لبخند ژوکوند در یک شعر بشگفند و زبان پله به پله به آسمان سخن عروج نماید. این به معنای کمرنگی نماد ها و سمبول ها در هنر نیست؛ بلکه اعجاز هنر سمبولیک در هنر نقاشی کمتر از شعر نیست. زیرا با همان قوت و نیرومندی که سمبول ها در شعر به مانور معنایی می پردازند، با همان نیرو در هنر نقاشی نیز فراتر از اسطوره حماسه آفرینی می کنند.
چنانکه در تصویر بالا نه تنها ساختمانی را در فراز زیارت نجم العرفا حیدری وچودی به نمایش گذاشته است؛ بلکه مفاهیم زیادی را درنماد سمبول ها نیز حمل می دارد که در آینۀ آن نه تنها زنده گی شاعرو شعر و خاطره های شاعر بازتاب یافته اند؛ بلکه هر زایر نیکو خصال و عاشق زنده گی و خاطره های خود را نیز می تواند، به تماشا بنشیند و در هوای گوارای حضور پربار معنوی مرحوم وجودی جهانی از مفاهیم ظاهری و باطنی را در فضای سکر و صحو عارفانه نیز به تجربه بگیرد؛ البته نه تنها خاطره ها؛ بلکه کتاب های از تاریخ، چغرافیا، فرهنگ و تمدن بزرگی در گوشه و کنار آن نیز خود نمایی دارند.
موجودیت این مقبره در دل شهدای صالحین خود یاد آور حماسه های بزرگ تاریخی است که مردان و زنان این سرزمین در برابر تمامی مهاجمان تاریخ از خود رشادت و دلیری نشان داده اند. هرچند این مقبره تازه بنا شده است؛ اما سنگ و خشت آن خاطره های چندین هزار سال پیش از امروز را با زبان بی زبانی بیان و بگونۀ شاهدان تاریخی حماسه های مردم این سرزمین را در نماد حکمروایی کابل شاهان در برابر مهاجمان بیان می کنند و گویی از آن حادثه سخن می گویند که چگونه کابل شاۀ جوانمرد به عهد یعقوب لیث اعتماد می کند و اما قربانی فریب او می شود. این خشت ها و سنگ ها قصه های زیادی از حوادث گوناگون تاریخی و سیاسی و فرهنگی دارند که هنوز ناگفته مانده اند. این در حالی است که هنوز هم چکاچک شمشیر ها و چکه های خون در برج و باروی آنها سنگینی میکند؛ اما در عین زمان وجود آنها شاهد استقبال فرهنگ ها و تمدن های گوناگون از دوران ماقبل تاریخ از عصرهای برنز و آهن و بعد از تاریخ مانند، تمدن باختر، گریکو باختر، گریکو بودیک، بودیک، ساسانی و اسلامی بوده اند. هرچند این خشت ها و سنگ ها هر یک فشرده ای از نماد فرهنگ و تمدن های گوناگون اند که به نحوی کثرت گرایی فرهنگی و تمدنی را از هزاران سال بدین سو به نمایش گذاشته اند؛ اما ای کاش این کثرت گرایی ها بجای این که دراین خشت ها و سنگ ها رسوب کرده اند، در دل مردمان آن جا پیدا می کردند و امروز ما شاهد این گونه خشونت های سیاسی و اجتماعی در کشوری به نام افغانستان نمی بودیم.
این مقبره به مثابۀ شاهد تاریخی رخداد های دیروز نه تنها دیروز است و با دیدن آن مدافعان دیروز کابل زمین زیر درفش کابل شاهان گویی در خاطره ها طنین انداز می گردد و مردانگی کابل شاه را در برابر وعده خلافی ها و بدقولی های یعقوب به نمایش میگذارد؛ خاطرۀ شاه دخت شمشیر زن و شجاع میرزکه را در خاطره ها نیز تداعی می کند و در آنسو قشون مهاجمی را به تماشا می گذارد که زیر نام دین برای به اسارت کشیدن و باجگیری از یک ملتی صف کشیده بودند؛ بلکه این مقبره حوادث کنونی را نیزدر افغانستان بر می تابد و به با زبان بی زبانی دشواری های دست و پا گیر مردم افغانستان را تحت حاکمیت طالبان به نحوی بازتاب می دهد و خشم و انزجار مردم را نسبت به حکومت زن ستیز و آزادی کش طالبان بیان می کند که در موجی از استبداد، بیکاری و فقر زنده گی فلاکت بار را پشت سر می گذارند. کنگره های این مقبره از طلوع آفتابی خبر می دهد که در زیر شعاع آن هزاران هزار انسان در فقر و تنگدستی نفس می کشند و شوق و شور زنده گی در آنان مرده است.
هر زایری که به این زیارتگاه تشریف می آورند، با دیدن قبر مرحوم حیدری در کنار صوفی صاحب عشقری روح تازه ای احساس می کند و چراغ های پرنور عشق را گویی دم به دم به تماشا می نشیند و از نور محبت سیراب می گردد. به دنبال آن جاذبه های عاشقانه به هر سو پر و بال می گشایند و سالک را به دایرۀ مراد نزدیک تر می سازند. این همسایگی حیدری وجودی با صوفی صاحب در واقع دلیل آشکار محبت های بی ریا و دوستی های صمیمانه وانسانی است که حتا بعد از مرگ هم قابل درک است.
این همسایگی هم داستانی دارد که باید به آن در این جا پرداخته شود. پس از وفات جناب استاد بحث بر سرتعیین مکان به خاک سپاری اش آغاز شد.
در مورد اینکه استاد در کجا به خاک سپرده شود؛ سه نظر وجود داشت. شماری پارک کتابخانه ی عامه ی کابل، شماری هم سرای شمالی و شماری هم شهدای صالحین در کنار قبر صوفی صاحب را پیشنهاد کردند. شماری ها گفتند که بسم الله خان گفته در سرای شمالی درچهار دیواری دفن شود که جنرال جرات از قبل آن را احاطه کرده است. هرچند من به دلایلی علاقمند به خاک سپاری استاد در آنجا نبودم و اما بخاطر نزاکت هایی که موجود بود، قرار بر آن شد که آن محل دیده شود. ما جمعی به آنجا رفتیم که مولانا صاحب عبدالله هم در جمع ما بودند. پس از دیدن زمین من و عبدالله به تنهایی در مورد ابراز نظر کردیم و هر دو مخالف دفن استاد در آن محل بودیم؛ اما شماری به دفن استاد در آن محل اصرار داشتند. من به عبدالله گفتم که یک راه وجود دارد که بگوییم دختر استاد راضی نیست تا استاد مرحوم در آن جا دفن شود و به خانه برگشتیم. بعد از رسیدن به خانه اعلام کردیم که نظر به خواست دختر اش استاد در سرای شمالی دفن نمی شود.
در این میان شماری به دلایل اینکه مرحوم وجودی بیش از چهل سال را در کتابخانه عام ی کابل نه تنها ایفای وظیفه نموده بود؛ بلکه کتابخانه مرکز درس های مثنوی و بیدل بود که علاقمندان در آنجا حضور می یافتند و از سوی استاد هفته وار به پیش برده می شد. نه تنها این؛ بلکه شعبه ی مجلات و جراید این کتابخانه مرکز نشست هایی نیز بود که هر از گاهی جمعی از شاعران و نویسنده گان شناخته شده ی کشور در آنجا حضور بهم می رساندند و به بحث های ادبی، هنری و عرفانی می پرداختند. از سویی هم کتابخانه نماد زنده گی و تحولات فکری، عرفانی و شعری حیدری وجودی بود که طی بیش از چهل سال او را بجایگاه ی بلند شاعرانه و عارفانه پله به پله صعود داده بود. با اصرار شمار دوستان با معین نشراتی وزارت اطلاعات و فرهنگ در تماس و موضوع را برای با جناب شیوای شرق مطرح کردیم. هرچند معین صاحب از این تصمیم استقبال کرد؛ اما گفت، تعمیر کتابخانه موقتی است و قرار است که ساختمان کتابخانه ی عامه در منطقه ی یکه توت منتقل شود و سنگ بنای آن هم بوسیله ی آقای رهین وزیر این وزارت گذاشته شده است.
پس از رد خاک سپاری استاد به سرای شمالی و ناممکن بودن دفن او در پارک کتابخانۀ عامه هواخوان استاد بار دیگر محلی را در کنار صوفی صاحب در شهدای صالحین پیشنهاد کردند. عبدالله برایم گفته بود که نزدیک صوفی صاحب مکانی است و باید آن دیده شود. شهدای صالحین رفتیم و مکان را دیدیم و از اینکه در کنار صوفی صاحب بود، در انتخاب آن شتاب نمودیم. در همین حال دوستانی وعده سپرده بودند که بر فراز مرقد ساختمانی اعمار می کنند. پس از یک ارزیابی عمومی دریافتیم که امکان ساختمان هم در فراز قبر موجود است و در ضمن پیش بین شدیم که با همان دوستان صحبت شود که در صورت کوچکی مکان یک ساختمان بالای قبر استاد و صوفی صاحب اعمار شود. بالاخره استاد حیدری در کنار یار دیرینه و دوست گرانمایه اش به خاک سپرده شود.
رابطۀ صوفی صاحب و جناب حیدری را در این نکته به مثابۀ تفسیر دو حرف به یک جهان معنا تعبیر کرد. حضرت صوفی در ۲۰ سال اخیر عمرش در بیش از چهل بیت خویش از حیدری نام برده است. بعضی اشخاص به صوفی میگفتند که در اشعارش از حیدری زیاد نام میبرَد، خوانندهها گمان میبرند که آن شعرها از حیدری است. صوفی میگفت که از حیدری و او را، کی بخش کرده؟ یا از عشقری یا از حیدری. امّا هر شاعر در سرایش شعر شیوه و سلوک خاص خود را دارد. خوانندهای که بلد باشد، میفهمد این شعر از کیست.
زیارت کننده در فضا و زمین و برج و باروی این زیارتگاه چیز های زیادی را در موجی از خاطره های به یاد ماندنی خوانده می توانند. زایری با دیدن این مقبره بصورت فوری هنر و فرهنگ و تمدن کهن و جدید این سرزمین هنر پرور و فرهنگ گستر از عصر اوستا تا عهد باختر، گریکو باختر، گریکو یونانی و گریکو بودیک و دوران اسلامی در ذهنش تداعی می شود و با ورود به زیارتگاه فضای بی رنگ و زلال معنوی و شور عرفانی را با گوشت و پوست احساس می کند و با خواندن شعر زییای جناب حیدری وجودی احساس آرامش برایش دست می دهد. آنهم آرامشی یک رنگ که بی رنگی ها در فضای آن یک رنگ می شود و از ژرفنای آن جهان بیرنگی و همرنگی های صاف و صادقانۀ عرفانی بال و پر می گشاید.
هرچند مقبرۀ حید ری وجودی زیارتگاۀ خاص و عام است و آنانیکه به شهدای صالحین می روند و بویژه آنانیکه به جابر الانصار می روند، به گونۀ حتمی گذری به زیارتگاۀ این عارف وارسته و عیار نیز می نمایند؛ اما مرقد او بیشتر زیارتگاۀ دوستان و علاقمنان او است که به گونۀ فردی می روند تا با دعای خیر بر او از محضر او نور فیض و رحمت را احساس نمایند و یا اینکه یاران و علاقمندان او بصورت گروهی به مرقد او تشریف می برند تا با خواندن نعت گروهی در برابر یکی از خوبان دیروزادای دین نموده و با فیض گیری از روحانیت او به دل های خسته و پریشان خویش آرامش ببخشند و با شرب دمادم شراب دل انگیز و روح نواز او عاشقانه ترین نشه های بیرنگی را با جان و دل تجربه کنند. این زمانی نشه آورتر می شود که چاشنی شوق در پاطوق عرفان بال و پر گشاید و سالک به رمز و راز دوست داشتن فراتر از عشق بیشتر پی ببرد. درهمین حال بعید نیست که دوستان وعلاقمندانش با یاد کردن خاطره های خود و خاطره های استاد به گرمی محفل بیفزایند.
دراین میان خواب مشهور استاد پس از کودتای خلقی ها و پرچمی ها یکی از خاطره های استاد است که گاه و ناگاه نقل محفل یارانش می باشد. استاد پس از کودتای ثور خوابی می بیند که در نزدیکی خواجه اسحاق ولی میر فقیر بابای مشهود که یک شخص مجذوب بود، بر سر راهش قرار می گیرد و برایش می گوید که یک وظیفۀ برایت تعیین کرده ام. استاد از وی می پرسد که چه وظیفه ای؟ میر فقیربابا می گوید که یک وظیفۀ نظامی است. استاد برایش می گوید که من به امور نظامی آشنایی ندارم و چگونه ممکن است که این ماموریت را به پیش ببرم. در همین حال صوفی صاحب عشقری از راه می رسد و میرفقیر بابا برای صوفی صاحب می گوید که برای رفیقت یک وظیفه داده ام. صوفی صاحب فی البدیه برای بابا می گوید که حیدری توان پیش بردن این وظیفه را ندارد و او را در جایش بگذار. به دنبال سخن صوفی صاحب، میر بابا می گوید خی بگذار به جای او کس دیگر را انتخاب می کنم. ممکن این خواب برای آنانی که اهل شوق و عرفان نیستند، قصۀ عادی باشد و اما آنانیکه در راۀ عشق و طریقت گام برداشته اند. در هر کلمه و جملۀ آن جهانی از معانی راز آلود را درک می کنند.و در لا به لای این حرف ها تحولات فکری و عرفانی و سیر و سلوک استاد و مقام عرفانی او را به کنکاش می گیرند. درست این سخن برای استاد وجودی تکانه ای بود که حتا فراتر از گوشت و پوست بر مغز استخوان او تاثیر افگند و دنیای درون او را دگرگون تر نمود. در بستر این تکان ها بود که پیامبر اسلام به معراج انسانیت رسید و به آسمان های معنوی عروج نمود. به همین گونه ابراهیم ادهم در شور آن به مقام انسان صعود نمود و بودا به مقام سدارتا نایل آمد.
تنها هزاران قصۀ ناگفته از برج و باروی این مقبره پر و بال نمی گشایند و تاریخ و فرهنگ و تمدن و حماسه های مردمان این سرزمین را در نماد این مقبره بر نمی تابند؛ بلکه زایر زمانیکه وارد این مقبره می شود و مرد عارف و عاشق را در زیر خاک تصور می کند و نخست از همه چشمانش با شعر زیبای مرحوم حیدری بر روی قبر خیره می شود. او یک باره تکان می خورد و بر ناجوانمردی روزگار خورده می گیرد و این رباعی خیام در ذهنش خطور می کند:
از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جلال و جاهش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
او اندکی غبطه می خورد و در حسرت آمدن ها و رفتن ها غوطه ور می شود و نوعی پوچیزم و هیچ مدانی بر او غلبه می کند؛ اما پیش از آن که حسرت بیشتر دامنگیر او شود. این شعر مولانای روم در ذهنش تداعی می شود:
چنان به موی تو آشفته ام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست
زیارت کننده ناگهان شیفتۀ بی خیالی مولوی می شود و حسرت خواهی بر دو جهان را پوچ شمرده و اشتیاق جام، بت و بربط بر او غلبه پیدا می کند و روح آشفته و در ضمن عصیانی خویش را با این شعر اندکی تلطیف می نماید:
من هیچ ندانم که مرا آن که سرشت
از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت
این هرسه مرا نقد و تو را نسیه بهشت
پس از آنکه زیارت کننده مدتی با ذهن خود درگیر می شود. این شعر استاد وجودی در خاطره اش تداعی می کند:
ما را دلى بود که سرا پا محبت است
دریا محبت است و گهرها محبت است
این شعر یک باره جهان عاشقانه ها را بر روی زیارت کننده می گشاید و در فضای آن عشق های پاک و صمیمانه دامن می گشایند و گل های محبت به برگ و بار می نشینند.
من که هزاران میل از مرقد مرحوم حیدری وجودی و صوفی صاحب عشقری فاصله دارم و از فضا و هوای آن دور ام؛ اما هیچ گاه این دوری فاصله ها حضور گرم و همیشگی معنوی آنان را از من نگرفته و هر لحظه خویش را درمحضر بی رنگ و لطیف آنان احساس می نمایم. بویژه زمانی که یگان شب های خاطره انگیز درذهنم تداعی می شوند که صوفی صاحب و جمعی از یاران شان خانۀ استاد حیدری تشریف می آروردند. آن فضا و آن هوا درمحضر حضور صوفی صاحب و استاد حیدری وجودی و سایر یاران شان چنان جذاب و آرامش بخش و ملکوتی بود که انسان خود را فارغ از دغدغه های زنده گی احساس می کرد و گویی او در زیر نگین سکر روحانیت و صحو عارفانه آنان جهانی از آرامش را با گوشت و پوست احساس می نمود.
آنچه من دراین تصویر دیدم
اندکی از مفاهیمی که من در این تصویر دیدم، می خواهم بخشی از آن را بر مصداق قطرۀ آبی از یک کوزه خدمت حضور خواننده گان پیشکش نمایم. ممکن هر کسی در این تصویر چیز های گوناگونی را ببیند و مفاهیم زیادی در ذهنش خطور کند؛ اما دیدن این تصویر جهانی از خاطره ها را در ذهن من تداعی کرد. نخست از همه باید گفت که حیدری وجودی در خانواد ای چشم به جهان گشود که پدرش ملا شفیع الله یک روحانی زحمت کش و شوریده حال و با ذوق و هم اهل سلوک بود و با شعر و شاعری آشنایی داشت. مرحوم بسیاری از دیوان های حماسی مانند سکندر نامۀ نظامی و یوسف زلیخا و جنگ نامۀ سیف الملوک و … به قلم خود نوشته بود. وی شب ها در مسجد کتاب های شاهنامه، سکندرنامه، یوسف و زلیخا، ورقه و گل شاه، سیف الملوک و دیوان های دیگر شعر را به مردم می خواند و تفسیر می کرد. در آن زمان کتاب خوانی یکی از رسم های خوب آن زمان بود که مردم از طرف شب ها پس از ادای نماز های خفتن در مسجد می ماندند. از اینکه مرحوم شفیع الله مشرب عرفانی داشت و به شعر و شاعری علاقمندی خاصی داشت. فرزندانش نیز به شعر و شاعری علاقمند بوده و این را از پدر به میراث گرفته بودند. در این خانواده مولوی غلام محی الدین فرزند کلان خانواده برای نخستین بار به شعر و شاعری روی آورد. هرچند مصروفیت های روزگار و افتادن مکلفیت های خانواده بدوش او مانع پیشبرد و رشد شعری او شد؛ اما چهار بیتی های زیادی از او بر جای مانده است که نمایانگر تخیل شعری و ذوق شاعرانۀ او است. مرحوم ساربان یکی از دو بیتی های او را خوانده است. ساربان در زمان عسکری با او در یک کاغوش بود. مرحوم غلام محی الدین درس های دینی شامل مسایل فقهی و حدیث را در مدرسه های شصت و شیخان رخۀ پنجشیر نزد مولویان مشهور آن زمان آموخت. او به دلایل مشکلات اقتصادی خانواده گی و مسؤولیت خانواده نتوانست، درس های خود را به پیش ببرد؛ اما بعد ها در پاکستان درس های حدیث و تفسیر را نزد مولوی های مشهور به پایان رساند. او یک روحانی با ذوق وخوش مشرب بود و اخلاق خوب و رفتار نیک او هر کس را شکار می نمود. او که در آوان جوانی شکار انسانی ترین و عاشقانه ترین عشق گردیده بود تا پایان عمر به آن وفادار ماند و از فیض همان عشق نخستین عاشقانه و پاک زیست و عاشقانه در پای عشق جان داد. او با همان عشق نخستین خود چنان پایبند و ثابت قدم ماند که هیچ گاهی نتوانست از آن طفره برود. چنانکه روزی به استاد حیدری گفته بود. «می ترسم که عشق کارم را به جنون نکشد و از دیوانگی سخت بدم می آید.»
هرچند شعر سرایی نوعی هنر است که بیشتر فطری بوده، اما با این هم تاثیر پذیری استاد وجودی را از برادر بزرگش نمی توان دست کم گرفت. مرحوم مولوی غلام محی الدین که در شعر هایش خیالی تخلص می کرد، به کتاب خوانی بحیث یک سنت نیکوی کهن علاقمندی زیادی داشت و هر از گاهی با استاد وجودی دوگانه کتاب خوانی میکردند که فایل های صوتی آن ها موجود است؛ اما در این میان زنده گی استاد با همه فراز و نشیب هایش از پنجشیر تا لوگر، کابل و حتا دوران مهاجرت در پشاور پاکستان بیشتر در ذهنم تداعی شدند. نخست از همه این شعر مشهور جناب استاد که بیانگر حال او میان خواب و بیداری و تصویر کنندۀ روان در ظاهر آرام و اما در باطن غوغایی او است:
“چه بودی؟ رو نمودی، دل ربودی، بیدلم کردی”
این شعر طلیعه ای بود که یک باره در ذهن حیدری وجودی در حالتی میان خواب و بیداری درخشید و او را دگرگون نمود. دگرگونی ایکه از کودکی تا جوانی و از جوانی تا پیری و غروب زنده گی او را به گروگان گرفت. این شعر یک باره حیدری را متحول گردانید و او را بسان پرنده ی آلباتروس نوجوان از دریچه ی روستای کوچکی به بیرون پرتاب کرد و او را ناگزیر به عبور از صخره های بلند و کوه و کتل های دشوار زنده گی نمود و با پر زدن های شاعرانه، عاشقانه و عارفانه به آنسوی بحر های معرفت و شناخت به پرواز درآمد.
آلباتروس بزرگترین پرندهای است که آشیانه ی خود را بر فراز بلندترین صخره های نزدیک به بحر می سازد. وقتی چوچهی این پرنده به سنی میرسد که باید پرواز کند، پدر و مادر او را بر لبۀ آشیانه میآورند و با ضربتی او را از لبۀ آشیانه به زیر پرتاب میکنند. آلباتروس جوان هم به حکم غریزه بال های خویش را میگشاید و پس از دریافت تعادل بر موج های باد پرواز میکند و در گسترۀ فراخ آسمان به جولان میآید. آن شعر رویایی نه تنها بسان آن تکانی بود که پرندۀ ترسو و آشیانه نشینِ جوان را به پروازگری عصیانی و دلیر تبدیل کرد؛ بلکه صوری بود که در درون حیدری حماسه آفرید و او را لالهان و سرگردان گم شده ای نمود که به بهای سینه زدن مرغ جان بر تخم آرزو ها، برای شناخت آن نور تا پایان لحظات زنده گی هم لحظه ای دریغ ننمود. این رویا که می تواند، شباهت هایی با داستان سنایی و مرد لایی خوار و حادثه ی دیدار شمس و مولانا و یا صدای آن مردی را داشت که برای ابراهیم ادهم این پیر پیران گفت، اینجا بر فراز بام شتر گم کرده ام؛ این حادثه چنان روح بیقراری را در وجود استاد حیدری در آن شب پاییزی به اهتزاز درآورد که دیگر هرگز قرار نیافت و از لالهانی او در پی آن جلوه ی نورانی چیزی نکاست.
این جرقه حیدری جوان را به باغستان های شعر و ترانه رهنمون کرد و برای او القا کرد که هرگاه می خواهی به هدف برسی؛ این قفس را یشکن و رسم و راه ی شاهینی بیاموز. این واقعه ی رویایی درون در ظاهر خموش او را چنان غوغایی نمود و سکوت او را شکست و سکوت بی پایان خویش را با زبان قلم به مثابه ی گویا ترین و شفاف ترین زبان فریاد زد و در درون هزاران علاقمندان شعر و عرفان آتش زد.
آن لحظه های رویایی چنان حال حیدری را ربود و او را شیفته ی قال نمود که حافظ وار گویی فریاد می زد:
“مگر دیوانه خواهم شد از این سودا که شب تا روزپری در خواب می بینم، سخن با ماه میگویم.”حیدری پس از آن موج توفانزایی را در درون خود احساس می کرد که گویا او را با روحی متلاطم و سودایی به ناکجاآبادی می کشاند که منزلگاه ی معشوق را در آن تصور میکرد. او آرامش و قرار را از دست داده بود و در خانه و مکتب آرامش نداشت. او گاهی به خلوت کوهساران و زمانی هم به قلقل چشمه ساران و وقتی هم به آوای جوی باران پناه می برد و با استقبال از پرواز پرستو های مهاجر لحظاتی را در دامنه های مغرور روستای خود سپری می نمود. گاهی شب ها به آسمان صاف و هوای گوارای دهکده اش پناه می برد و جلوه گاهی عظیم قدرت الهی را در آفاق به تماشا می نشست. او دلهره و ملتهب گویی گم شده ی خویش را جستجو می کرد تا باشد که بار دیگر جلوه ی جانانه رو نماید و او را از بیدلی های هولناک برهاند؛ اما این همه تپش ها و تلاش ها او را از درمانده گی عطش ناپذیر رهایی نبخشید تا او ناگزیر به ترک روستای خود گردید و در کابل با مردی از فقیر و شاعری شوریده حال صوفی عشقری آشنایی حاصل کرد. آشنایی حیدری با مردی عیار و صوفی ای وارسته آنهم در شهر سر تا پا کرشمه ی خوبان، جرقه ی دیگری بود که تحول جدید در زنده گی اش رونما گردانید.
صوفی عشقری از آن استثنایی ترین مردان روزگار خود بود که دکان صحافی کوچک او محل نشست و برخواست شخصیت های خوب روزگار چون، شایق جمال، مولانا خال محمد خسته، مولانا قربت و برخی دیگر از فرهنگیان و شعرای کابل بود. این دکان در واقع پاطوغ شاعران، هنرمندان و سخنوران بود که دردمندان روزگار از هر گوشه و کنار به آن روی می آوردند. از همین رو است که صوفی عیار و درد آشنا میگوید:
سر بازار اگر دکان نمیکردم چه میکردم
اما این دکانداری کار صوفی صاحب را به جایی می رساند که بالاخره میگوید:
سر این دکانک بی متاع نیم هیچ لحظه یی بی بلا به مثال نوبت آسیاچو یکی رود دگری برسد زراه
آشنایی حیدری با مردان خوب روزگارش در کابل برای او نفس تازه ای داد و دسترسی ژرف و گسترده ی او را به ادبیات و شعر کلاسیک فارسی بویژه ادبیات عرفانی ممکن گردانید. این نشست ها پای او را به خانقاه ها و حلقه های تصوف و عرفان کشاند؛ اما حیدری هنوز بیتاب است و هر لحظه در جستجوی تب و تاب دیگر است. هرچند هنوز در وادی ” عقل و جنون” قرار داشت و بسان موج بی تاب و بی قرار بود، اما همزمان قریحه ی ذاتی او هرچه بیشتر گل می کند و به جوشش و شگوفایی می رسد.
حیدری چند سال بعد به خدمت سربازی سوق داده میشود و در یکی از قطعه های نظامی لوگر شش سال پرفراز و نشیب را پشت سر می گذارد. هرچند این شش سال برای مادر و برادرانش درد سر بود؛ اما برای خود او دبستان طبیعت بود که خیلی چیز ها را در آن مدت آموخت و رابطه ی او با شماری دوستان معنا آشنای این دیار به نوبه ی خود در ساخت و ساز معنوی و تحول زنده گی او نقش ارزنده داشت.
هرچند در آوان عسکری گاه گاهی می توانست از حضور بهم رساندن با حلقه ی صوفی صاحب کسب فیض نماید؛ اما او پس از ختم دورۀ سربازی فرصت بیشتر یافت تا با پیوستن به حلقۀ شعرا و ادیبان کابل زمین بیشتر کسب معرفت نماید. حیدری پس از ترخیص از عسکری در کتابخانه عامه کابل شامل وظیفه گردید. کار در کتابخانه فرصتی بود که کم کم تعادل و آرامش به سراغ او آمد و کتابخانه برای او حیثیت آموزشگاه را پیدا کرد. او که موفق نشده بود بیش از شش صنف را در مکتب درس بخواند و این شعر بیانگر دلهره ها و دل واپسی های او در این زمینه است:
نیست چون در کف شهادت نامه های رنک رنگ
قیمت و قدری ندارد علم بی اسناد ما
در همین حال کتابخانه برای استاد وجودی به دانشگاهی بدل شد که با مطالعه ی آثار مولانای بلخ و محی الدین ابن عربی و حضور اساتید بزرگ شعر و عرفان کشور هرچه بیشتر بهره مند شود. حیدری در حدود نیم قرن در کتابخانه ایفای وظیفه نمود. او در این دوران توانست در کنار سایر کار های ادبی و پژوهشی؛ مثنوی خوانی را در میان اقشار مختلف مردم رواج بدهد. از برکت زحمت های خستگی ناپذیر و یمن حمت او بسیاری جوانان به درس های مثنوی روی آوردند و با آشنایی با افکار و اندیشه های خداوندگار بلخ به خودآگاهی های انسانی، اجتماعی، تاریخی و جغرافیایی نائل آیند. او توانست تا مثنوی خوانی و مولانا شناسی را به فرهنگ ماندگار بدل کند.
علاقمندان او توانستند تا از فیض مکتب جمال پرستی عرفانی استاد حیدری بهره ببرند و به راز و رمز عشق که ستون اصلی و اساسی این مکتب را تشکیل میدهد، پی ببرند. محورراصلی این مکتب را انسان شناسی تشکیل داده و دل بستگی جوانان به این مکتب ناشی از ظرفیت های انسان محوری و واقعیت نگری آن است. زیرا این مکتب حقیقت را نه در آسمان ها و زیر زمین؛ بلکه در همین دنیا جستجو می کند و زمین را بر بنیاد آیت قرآن مرکز جمیع تحولات آینده در زمین جستجو می کند. این مکتب به انسان جدا از کیش و باور هایش نگاه ی انسانی دارد. به گفته ی مولانای بزرگ: “عاشقان را ملت و مذهب جداست” به باور پیروان این مکتب انسان مظهر جمال و جلال حقیقت برترِ هستی یعنی خداست و از سویی هم خلقت انسان محدود و منحصر به مسلمانان نیست پس جمال الهی در صورت و سیرت همه انسان ها پرتو افگنده است و همه از آن زیبایی ها میتوانند، بصورت مطلق بهره ببرند. از نظر این مکتب تنها عشق است که میتواند زیبایی را دریابد و از دید جمال پرستان عشق یگانه راهی است که میتوان بوسیله ی آن به دلدار رسید.
استاد حیدری طی نیم قرن در کتابخانه ی عامه آموخت که یک نوشتۀ یک نویسنده آیینۀ درون در ظاهر خموش و اما در اصل پرغوغای او است و نوشته ی یک نویسنده در واقع تصویرگر خود او است. زیرا نویسندهها راهی برای نمایش درون پرغوغا و گاه خاموش خویش میجویند تا خویشتنِ خویش را به رخ بکشند و سکوت بیپایان خویش را با زبان قلم فریاد بزنند؛ زیرا زبان قلم، گویاترین و شفافرترین زبانها است. او در نشست های پیهم با شاعران، سخنوران و اندیشمندان و دل سوخته گان از لحاظ فکری و فرهنگی تحولات زیادی را تحربه کرد و این تحول در شعر های او بوضوح قابل درک است.
نشست های پیهم حیدری با سخنوران و سخن شناسان و شخصیت های مطرح آن روزگار چون؛ ملک الشعرا قاری عبدالله، عبدالعلی مستغنی، مولانا خال محمد خسته، واصل کابلی، ندیم کابلی، شایق جمال، ملک الشعرا عبدالحق بیتاب، مولانا قربت، غلام نبی عشقری (معروف به صوفی عشقری) و چند چهره دیگر که بیشتر آنان شاعر بودند؛ اما آنان از نظر اندیشه، گرایش عرفانی و صوفیانه داشتند و از نظر زبان تحت تاثیر سبک هندی به ویژه بیدل، البته با تلفیقی از سبک عراقی بودند. هرچند در میان اين چهره ها شاعرانی هم بودند که متاثر از حوزه ی بخارا نیز بودند. ظهور این گروه ی ادبی برابر است به ایجاد “انجمن ادبی کابل” (۱۳۱۰خورشيدی برابر با ۱۹۳۲ميلادی) ظهور کردند و به خاطر نوع خاصی از پرداخت در شعر فارسی دری “شاعران مکتب کابل” نامیده شدند.
حیدری وجودی آخرین نماینده برجسته و مطرح همین مکتب بود؛ مکتبی که در دهههای اخیر با ظهور شاعران نوگرایی مثل واصف باختری، بارق شفیعی، سلیمان لایق، سرخابی، عبدالله نایبی و دیگران به حاشیه رفت. با تاسف که فاجعه ی هفت ثور نه تنها شاعران و نوب ی نده گان را تا پای دار برد؛ بلکه بر دهن های آنان قفل زد و همه را قربانی خود سانسوری نمود. شعر های سعر های پیش از این دوره بیشتر ملغمه ای از دوران گذشته بود که میان کلاسیک و مدرن در نوسان بود.
استاد حیدری بازهم با تمسک جستن به استعاره های شعری و چنگ زدن به رسن عرفان و استفاده از استعاره های گذشته و تلفیق آنها با استعاره های جدید توانست تا لحظه به لحظه به شعر خود رنگ و بوی تازه دهد.
این تفاوت های شعری استاد را در کتاب ” عشق و جوانی” نخستین اثر و ” نقش امید” در دومین اثر شعری او به خوبی می توان درک کرد. هرچند درونمایه های شعری و پردازش های زبانی و تصویر سازی های بکر در آثار بعدی او برجسته تر میشود؛ اما شعر های نقش امید تصویر سازی های بکر و کاربرد واژه های جدید در شعر او را به تماشا میگذارد و به گفته ی سخن شناس شهیر کشور لطیف ناظمی تاثیر پذیری های بکر و شاعرانه ی رهی معیری شاعر عزل سرای ایرانی را در شعر حیدری بازگو می نماید.
ستاده بود چو طاووس مست بر لب جو
کشید جان مرا سینه کشیده او
به زیر جامه سبز حریر میلرزید
چو موج نور دو تا نار نو رسیده او
*
مکش ز پیکر سیمین خود لباس زری
سیه مکن گل روی سفیده سحری
*
به مانند دو مه کاندر دل تالاب میغلتند
به لای جامه دیدم سینههای صاف سیمینش
به کام آرزویم جوهر حنظل شکر گردد
به یاد بوسه لبهای شهدآمیز شیرینش
این شعر ها بازگو کننده ی مسؤولیت پذیری های اجتماعی شاعر را آشکار می سازد و احساس انسانی او را در برابر اوضاع آشفته ی اجتماعی به نمایش می گذارد.
غریو تندباد مردم آزار
کسی داند که اندر روی جاده
به پا از صبح تا شام غریبان
به امید لب نانی ستاده
تن لرزان چو برگ بید بیبر
به فرق سر تبنگی را نهاده
به رگها خون او را یخ گرفته
زبانش از سخن گفتن فتاده
در این شعر پرداخت های زبانی در شعر شاعر پا به مرحله ی دیگری نهاده و به نحوی حکایت از تلاش های شاعر برای رهایی از بار عروض و قافیه را دارد.
همچو مهتاب که بر ابر حریری تابد
تن و تنپوش سیاه تو خوشم میآید
یا در این شعر
جهان دریایناپیدا کنار است
بشر بر بال امواجش سوار است
شستگی زبان و لطف سخن را در این شعر می توان به تماشا نشست که حتا معشوق را از بوسیدن خاک پای اغیار نه تنها سرزنش نمی کند و به آن رشک نمی ورزد و برعکس از این گناه او عاشقانه استقبال نموده و می گوید:
رفتی از خویش و کف پای که را بوسیدی
ای دل پاک! گناه تو خوشم میآید
این شعر سخن مشهور آرنست همینگوی پدر ادبیات مدرن را در خاطره ها تداعی می کند که می گوید، نویسنده نمی نویسد؛ بلکه نوشته می شود:
نگاهت دفتر شعر است میخوانم، نمیدانم
ولی تو شعر من را خوب میفهمی، نمیخوانی
این شعر بیانگر بی تابی های شاعر است که بشر را سوار بر امواجی خوانده که در دریای ناپیدا کنار شناور است. او در این شعر با زبان ساده و بی پیرایه، رهایی از بار بیقرار زنده گی را پناه بردن به مرگ می خواند. مرگ از نظر عارفان رهایی کامل از قفس یا زندان تن است که انسان را با دشواری های زیادی روبرو می سازد.
جهان دریایناپیداکنار است
بشر بر بال امواجش سوار است
قرار و عافیت از مرگ میخواه
که بحر زندگانی ناقرار است
یا در این شعر که انسان را به بار ملامتی کشانده و عامل ناکامی های انسان در زمین را خامی ها و خودخواهی های او تلقی میکند. این سخن را با زبان خیلی ساده و خالی از تکلف بیان میدارد:
بشر ای دشمن آرامی خویش
هوسها پختهای از خامی خویش
ز خودخواهی به دانشگاه هستی
شدی انگیزه ناکامی خویش
استاد حیدری با سرودن شعر و آموزش های عرفانی ماندگاری خویش را دل زمان به اثبات رسانده است. چنانکه صوفی صاحب عشقری در ۱۳۵۱ خورشیدی درباره او گفته:
“گل” نگردد تا قیامت در جهان
زین اثر نام و نشان حیدری
در تنور سینههای سالکان
پخته گردیده است نان حیدری
حیدری به مثابه ی شاعری شوریده حال و عارفی دلداده بیشتر پیرو مکتب مولاناجلالالدین محمد بلخی بود و او را بحیث رهبری دستگیر و رهنما و زیباترین جلوۀ عرفان و تصوف اسلامی می شناخت. به باور حیدری عشق و عرفان در وجود مولانا تبلور یافته بود و او برایش نمادی از پیر کامل بود. حیدری در رفتار، گفتار و افکار مظهر مکتب عرفانی مولانا بود؛ مکتبی که این رباعی سرمشق سالکان آن است:
باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ
گر کافر و گبر و بت پرستی باز آ
این درگه ما، درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توب شکستی باز آ
بر یاد لبت لعل و نگین میبوسم
آنم چو بدست نیست این میبوسم
دستم چو بر آسمان تو مینرسد
میآرم سجده و زمین میبوسم
شعربالا در ضمن آنکه اضطراب های عاشقانه و بی خیالی های شاعرانه ی استاد وجودی را به نمایش می گذارد؛ در عین زمان صداقت و تلاش های خستگی ناپذیر او را برای رسیدن به عشق نیز به تماشا می گذارد که او چگونه دست بر دامان معشوق می برد و فریاد می زند که هرچند از بوسیدن آسمانت عاجز ام و دستم به آن نمی رسد؛ اما هیچ گاهی از سجد کردن بر زمین وصال تو دست نخواهم کشید.
من ﻧمىگويم دیگر پيغمبرى آيد برون
آرزو دارم عدالت گسترى آيد برون
تا كند ويران بت و بتخانهى نمرود وقت
چشم آن دارم خليل ديگرى آيد برون
در شعر بالا استاد حیدری شکوه از بیداد و ستمگری مستبدان تاریخ سر داده و دیگر ظهور پیامبر را پایان یافته خوانده و می گوید که او برای ظهور پیامبر داعیه ای ندارد و اما او آرزوی مرد عدالت گستر را در سر می پرورد که بت های استبداد و بتخانه های شرک الود را ویران کند تا رسم بت شکنی ابراهیم خلیل جاودانه بماند.
استاد وجودی در این شعر خیلی شاعرانه و عارفانه بر قدرت های استعماری انگشت نهاده و با کاربرد استعاره های زیبا سیاست های ضد انسانی قدرت های شیطانی را به نقد کشیده است. جالب تر این که استاد با کاربرد واژه های کهن تصویر زیبا و بکری ارایه کرده که هم از لحاظ معنایی و هم از لحاظ کاربردی بکر و تازه است.
ای کاش که در روی جهان جنگ نمی بود
در کارگه شیشه گران سنگ نمی بود
استاد در این شعر به زبان ساده اما زیبا و دل نشین زمامداران فاسد و خاین دیروزی را به نقد گرفته که در نتیجۀ سیاست های غلط آنان جامعۀ افغانستان از کاروان ترقی و پیشرفت فرسنگ ها عقب مانده است:
امروز به سر منزل مقصود زدی گام
دیروز اگر اشتر ما لنگ نمی بود
ای آفتابِ آفـــتاب، در خــــــلوت جانــــم بتاب
تا چشمههای چشم من، بر دیگـــران روزن شـــود
حیدری وجودی
***
هرگـــــــز نمـانـــد تیـــــره گی، دلسردیِ افسردگـی
آنجا که عشق مهـــربان یـکذره نــورافگن شـــود
این شعر ها در واقع بیانگر لالایی های عاشقانۀ استاد حیدری است که عمری در پای عشق پاک بوسه های عاشقانه زد و تلاش کرد تا فیضی نصیب او شود که از جاری شدن چشمه های آن دیگران لذت ببرند و روزنی برای رهایی و رستگاری آنان گردد. خوشا به سعادت حیدری که بهقول حافظ، در پرتو عشق و عرفان و خلق آثار ماندگار و اشعار بیدارگر، در جریدهی عالم دوام خویش را به ثبت رسانید و به تعبیر صوفی عیار و عشقری اشقر:
“گل” نگردد تا قیامت در جهان
زین اثر نام و نشان حیدری
نگاهت دفتر شعر است میخوانم نمیدانم ولی تو شعر من راخوب میدانی نمی خوانی
در این شعر لالایی های عاشقانۀ استاد حیدری به کمال رسیده و از یر تا پای آن جاذبه های عاشقانه و شور های پاک انسانی در اهتزاز اند و گویی هر لحظه در دل خواننده چنگ می زند و روح و روان آو را به گروگان می گیرد.
«پرم بستی و پروایم را نداری»این بیت یکی از مصرع های شاه غزل های استاد حیدری وجودی است که در عین پربستن ها سخن از پر پرواز های بلند عاشقانه دارد و هرگز این چنین بربستن ها از پرواز ملکوتی او به اوج های شعر و عرفان چیزی کم نکرد؛ بلکه برعکس پرواز او را به سوی اوج های بیکران شعر و معرفت تا کرانه های ناکرانمند، پله به پله تا آستان خدا، شتابان تر نمود. او هرچند به تعبیری بال های پرواز به سوی بیکرانه های ملکوتی و عاشقانه را در ظاهر بسته می بیند و از بی پروایی معشوق وغم دل بستگی های او در رکاب عشق با شکوه سخن می گوید؛ اما او باز هم با آنکه خود را در برابر این پرواز تنگ دست دانسته و پریدن از قفس تنگ منیت ها و خودخواهی ها در نظر اش دشوار جلوه می کند وباز هم به امید تمنای دلدار گام ها را بلندتر نهاده و فراتر از زندان و قفس پا به بلندای شعر های عاشقانه و عشق های عارفانه می گذارد.
پرم بستی و پروایم نداری
غم دل بستگی هایم نداری
“دیوانه خانه” از آخرین شعر های استاد حیدری وجودی است. این سشعر در واقع بیانگر روح سرشار عشق داشتن او به انسان و احساس دردمندی او نسبت به موجودی است که خدا آن را جانشین خود خوانده است و با کرامت بخشیدن به او از آن به عنوان گل سرسبد هستی یاد کرده است. این شعر گواه بر آن است که استاد وجودی از انگشت شمار شاعرانی است که او تا پایان عمر نه تنها بحیث عارفی پرخاشگر، بل بحیث شاعری دردمند و عصیانگر نیز باقی ماند و هیچ گاهی از درد مردم احساس بیگانگی نکرد و خود را شریک غم های بی پایان آنان می دانسته و همیشه رنج ها و زخم های مردم را برپشت و پهلوی خود احساس می کرد. این شعر با زبان تغرلی و اما بیان عرفانی نشان می دهد که رنج انسان داشتن در دریای خروشان عشق و محبت بیکران او غسل تمهید شده بود و جاذبه های ناب انسانی در وجود او به کمال رسیده بود و بیدلی ها در رونمایی های دلدار و آیینه جمال پر پرواز او را یار و یاور شده بود. عنفای بلند پرواز همت او چنان رو به اوج ها داشت که هیچ گاهی میل پرواز به سوی بیکرانه ها که از آن تعبیر ” پرم بستی و پروازم ندادی” تعبیر کرده در او فروکش نکرد و برعکس برعطش او برای پر زدن های برتر برای رسیدن به جابلقای معرفت و جابلسای سلوک افزود. در این شعر روح پرخاشگر و زبان انتقادی او را با بیان ظریف عارفانه می توان خواند و در خموشی های عارفانهء او غوغای دردمندانهک او را له خوبی می توان حس کرد. این شعر استاد وجودی فریادی است بر فرق ستم گران و مفت خواران و انگل هایی که سرنوشت ملت ها را به بازی گرفته اند و بی شرمانه بر مردم فرمان می رانند. چنانکه می گوید: من و سودا و غوغای زمانه در و دیوار این دیوانه خانه نه دردی دین و نی پروای مردم غم نفس است این و آن بهانه او در این شعر خویش را سراپا سودا احساس می کند. سودایی که غوغای عجیبی را در دل زمانه جاری کرده است. چنان بر در و دیوار این جهان که از آن به عنوان دیوانه خانه یاد کرده، چنان پیچیده است. در و دیوار این دیوانه خانه چنان غرق سودای خودی است که باشنده گان آن نه درد دین و نه پروای مردم را دارند. با آنکه هرکدام شعار های رنگین پاسداری و حرمت گذاری به انسان را سر می دهند و اما در اصل همه غم نفس و خودخواهی و دغدغه ثروت و قدرت دارند.
به گوش و هوش این حق ناشناسان کلام و حرف حق باشد فسانه
به آنکس که نداند جز خور و خواب مگو سیر و سلوک عارفانه
مشو با عشرت عاریه مغرور بجان می جو نشاط جاودانه
هرچند صدای استاد حیدری لرزش داشت و اما در پشت این ارتعاش موج هایی وجود داشت که آرام آرام شنونده را به خود می کشاند و اندیشه های واهی در محضر او یکسره کوچ می کردند و هوا و فضای گوارا و لطیف عرفانی همه جا را فرا می گرفت. فضایی که نه تنها برای انسان موج های روح نواز و آرامش بخش را به ارمغان می آورد؛ بلکه انسانی ترین و شفاف ترین صفا و صمیمیت را در روان انسان نیز می وزید.
حیدری عشق را نه تنها مرکز ثقل افکار و اندیشه های انسانی؛ بلکه کمال محبت می پنداشت. حیدری در جامعه ای سخن از عشق، انسان دوستی و انسان گرایی زد که صفای درونی و دوست داشتن های پاک و بدون غش انسانی در زیر صخره های تعصب، نفرت، افراطیت و تروریسم سخت ضجه می کشند. استاد حیدری درک کرده بود که جامعه ی جنگ زده ی ما کمتر به محققان و پژوهشگران علمی در عرصۀ عرفان نیازمند است و بیشتر به عرفای آگاه، اهل سلوک و دارای ضمیر روشن ضرورت است تا با گرمی محبت یخ های تعصب و نفرت را در دل های مردم ذوب کنند و جامعۀ ما را به سوی شگوفایی اخلاقی و معنوی رهنمون شوند. از سویی هم اعتدال را به جامعه ای برگردانند که سخت دستخوش افراط و تفریط است و از پنج دهه بدین سو در آتش جنگ و ناامنی های دوامدار می سوزد. پایان
@@@@
زاهـــد بودم تـرانهگویـــم کردی
سر حلقۀ بزم و بادهجویم کردی
سجـــادهنشین با وقـــاری بـــودم
بــازیچهی کودکـــان کویــم کـردی
مولانای بلخ
****
هر چه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم، خجل گردم از آن
مولانای بلخ
***
گر چه تفسیر زبان روشنگر است
لیـک عشـق بیزبان روشـنتر اسـت
مولانای بلخ
***