فردای آزادی
محمدعثمان نجیب
سحر در قاموسِ شب نیست
آنجا که منم
خُفتهی بالینِ مرگ اند همه
آنجا که منم
جزء دیو و دَدْ حاکمی نیست
آنجا که منم
قصهپردازی غیر از خیالات نیست
آنجا که منم
جاهلان و جاعلان همه ارگنشین
آنجا که منم
عاقلان و آگاهان همه در بَنْد و زنجیر
آنجا که منم
هی دین گویند و فخر فروشند بر همه
آنجا که منم
همه بیدینانِ بیدین همه پُر زِ بغض و کین
آنجا که منم
ملتی را زخم زدند و مردمی را گلو بریدند
آنجا که منم
رحمی به هیچکسی نهکردند هیولای وحش
آنجا که منم
هاتف مگر همی خواند به گوشِ من رازی
آنجا که منم
آفتابِ آزادی از بردهگی خواهد تابید روزی
آنجا که منم