شامِ
محمدعثمان نجیب
غزل بود و همه جا بی نور یار
یاران گرد
هم بودند در آن نیمه شب تار
گفتند
مقدمت خیر باشد یار غزلسار
واماندیم
و وارفتیم و نیست ما را قرار
گفتم
به این حالید چرا و بی فروغ؟
گفتند
کز ما مپرس و ز حال خود بگو
رخسارترا
نور نیست و چشمانت را فروغ
گفتم
دانم که چشمان مرا نور نیست
جزء من
در جهان زنورِ خود مقهور نیست
گفتند
پی حیله مرو غزلی نثار روح ما کن
گفتم
غزل کجا سرایم در سیاهی و غروب
گفتند
غزل که گویی با پروین ترا چی کار
گفتم
دانید که با یاد او غزل سرایم هر بار
گفتند رسم
عیاریست تا ما را شاد کنی ای یار
گفتم هزار
غزل نثار تان کنم مگر کُو کوهِ نور
گفتند
که غزلسرایی را لافیدن داری ز چه
گفتم
غزلسرایم نه حافظ آیه های قرآن
نیست
فانوسِ غزل هایم و نور دیده گان
هر چه دارم
در بساط اندیشه همه نور جویند
نورم
نیست و عیسا نیابم ز هفت آسمان
گفتند
عیسا را به کارِ تو و نور تو چه کار…؟
گفتم
بی نورم کور و مُردهی روان و سخنرانم
گر نه
نورِ من و نهام عیسا فروغ دیده دهند
گفتم
و گفتند و گفتیم همه عریان و به قال
غزل سرا
نیست و غزلخوان نیست چه درد محال
گر
نباشد عیسا یا نور منی مست و بی حال