شاعر و کبوتر
نویسنده: عباس طاهری
سیاوش کسرایی تنها شاعر حماسهسرای معاصر ما بود، شاید از آن رو که حماسهسرایی در میهن ما دلی از کوه میخواهد که آن را در هر سینه ستبری نمیتوان سراغ کرد. شاعری که آرش را از ژرفنای اساطیر برمیکشد، تن و تیر و ترکش او را به سیماب آرمان صیقل میدهد، و پیکره بُرزویش را چون چکادِ راهنمایی پیشاروی نسلهای تشنه آماجهای والا برمیافرازد، تاوانی سنگین به روزگار کجرفتار بدهکار میشود. او باید تا پایان زندگی شاهدِ پَرسوزان آرشهایی باشد که هریک بهرهای از نیروی پهلوانی خود را از قلم او وام گرفتهاند، و این ستم را هر شاعری برنمیتابد.
سیاوش کسرایی اما شاعری رُمانتیک نیز بود، و چنان که لازمه این سبک سخنسرایی است، دلی نازک داشت که از یکسو با آوندهایِ گلها و گیاهان و درختان، با پرواز پرندگان، روان آدمیان و جانهای دیگر زیستمندان پیوند داشت، و از سوی دیگر از راه کاریزهایی ناپیدا به چشمه اشکی زلال میپیوست. آن گاه که بارِ اندوه رفتگان، نارو و ناروایی رهبران یا ناتوانیِ همراهان از آستانه تاب و توان او درمیگذشت، بند از بندِ آن چشمه میگسست، و اشک سیمایش را میشست تا سوزشِ جانش آرام بگیرد. چه بسا نامردانی که این ویژگی را نشانه کم توانی او قلمداد میکردند و میگفتند شاعر راه خود را در سیاست گم کرده است، تا خیرهسری خود را چیرگی بخوانند، حال آن که این سیاست بود که خالی میبست.
من یک بار شاهد رویدادی بودم که این هر دو چهره سیاوش را همچون آمیزهای از آب و آتش نمایان کرد. بهار سال ۱۹۹۰ در خانه من در برلن مهمان بود. در آستانه تصمیمگیریهای سیاسی پراهمیتی قرار داشت و گاه برای رایزنی به دیدار دوستان و آشنایانش میرفت. من او را در این دیدارها همراهی میکردم. روزی به اتفاق تنی چند از همراهان به محله کرویتس برگ (صلیب کوه، Kreuzberg) رفتیم تا با دوستی دیدار کند. در این محله خارجینشین، همه چیز از موادِ مخدّر تا کباب کوبیده و سبزی و میوه تا شیر مرغ و جان آدمیزاد خرید و فروش میشود. آنچه از این معاملات در پیادهروها و خیابانها تهنشین میشود، سفره رنگینی برای کبوترهای شهری فراهم میآورد که برای بهرهچینی از آن از سر و کولِ هم بالا میروند.
دیدارِ سیاوش به پایان رسید. او از نتیجه گفتوگو راضی بود. در بازگشت خلق و خوی شادی داشت و همه را با شوخیهایش به خنده میانداخت. میخواستیم از عرض خیابانی گذر کنیم. در کناره خیابان سه چهار کبوتر با عجله بازمانده خوراکی را بالا میکشیدند. بناگاه خودرویی از راه رسید. کبوتران به چالاکی از دایره خطر بیرون پریدند، بهجز یکی که شاید از سرِ شکمدوستی اندکی تأخیر داشت، در آخرین لحظه با گلگیرِ خودرو تصادم کرد، بر کف خیابان پرتاب شد و مانند مرغی سرکنده به جستوخیزِ رقتانگیزی پرداخت. در میان ما که هاج و واج به این صحنه مینگریستیم، کسانی بودند که هنوز از شوخیهای پیشین خندهای بر لب داشتند که در آن، به لبخندِ تلخی تبدیل شد. من نمیدانم سیاوش کی و چگونه این ته لبخندهای تلخ و گذرا را دید، و چگونه خود از شادی به خشم گذار کرد. تنها به یاد دارم که نعره ناگهانی او نهتنها ما، بلکه رهگذران بیخبر از همه جا را نیز تکان داد. رنگش پریده بود، خشم به چهرهاش خشونتِ ناشناختهای بخشیده بود، آشکار و نهان میلرزید و فریاد میزد: «شرم نمیکنید! کبوتری پیشِ روی شما جان میکند و شما میخندید!».
ما مردانِ رزمدیده که در این هنگامه از دو سو زیرِ آتش قرار گرفته بودیم، هرچه ماست داشتیم، کیسه کردیم. من که از کفتربازیهای دوران کودکی هنوز سررشتهای داشتم، به تندی پریدم و کبوتر زبان بسته را گرفتم. او را زیر بالاپوشم پنهان کردم و درست یا نادرست مژده دادم که زنده است، نگران نباشید، و وعده دادم که میتوان او را درمان کرد. خوشبختانه شاعر و کبوتر هر دو آرام گرفتند. سوار خودرو شدیم و با سرعتی که بیمارانِ بدحال را به بیمارستان میبرند، روانه خانه شدیم.
خانه ما در آن زمان در طبقه پنجم ساختمانِ بلندی واقع بود، و بالکنی رو به خیابان داشت. در این بالکن ما هر از گاهی غروبها مینشستیم و به ازدحامِ کوچهِ خوشبخت مینگریستیم. من در اطرافش گلدانها و کوزههایی گذاشته و در آنها گل و گوجه میکاشتم. یک سوی بالکن دیوار سپیدِ خوش نوری نیز داشت که من برخی از زیباترین عکسهایم، ازجمله پرترههایی از سیاوش که نمونهای از آنها را در زیر میبینید، را در آنجا گرفته بودم. این گوشه گاهِ همه کاره اینک میبایست بهصورت درمانگاه دامپزشکی نیز دربیاید.
من که نگرانِ حال کبوتر بودم، به سیاوش اجازه نمیدادم به او نزدیک شود. با یک دست او را زیرِ بالِ خود گرفتم و با دستِ دیگر وسایل لازم را فراهم کردم و روانه درمانگاه شدم. ابتدا بیمار را معاینه کردم. در کمال شگفتی به این تشخیص رسیدم که تنها یک بالش شکسته و باقیِ پیکرش سالم است. پس همه مهارتِ جراحی خود را بهکار گرفتم، و به یاری یک چوبِ بستنی و بانداژِ فراوان، بالش را طوری بستم که نمیتوانست شکستگی را جابجا کند. در تمام این مدت شاعر در طول اطاق نشیمن ما که دربی به بالکن داشت، راه میرفت، پیپ دود میکرد، و هربار که از جلوی آن درب میگذشت، از روی شانه من سرک میکشید تا از احوال بیمار خبردار شود. من نیز هربار که سر برمیگرداندم و هول و ولای او را میدیدم، یاد پدرانی میافتادم که پشتِ دربِ اطاقِ عمل در انتظار پایانِ جراحی فرزندشان بیصبرانه بالا و پایین میروند.
در پایان، سیاوش مانند خودِ من از نتیجه عمل راضی بود. بیمار به زحمت بال شکستهاش را بدوش میکشید، اما به چابکی راه میرفت. بزودی با ما اُخت شد، بهویژه هنگامی که آب و دانی برایش فراهم کردیم و او با اشتها به خوردن پرداخت، همان اشتهایی که نزدیک بود جانش را بر سرِ آن بگذارد. سیاوش که آشکارا خسته شده بود، از جنب و جوش افتاد، با گردن افراشته و غروری آشکار خطابهای کوتاه در ثنای تردستی من در شکستهبندی ایراد کرد، و سپس در آسایشِ صندلیِ راحتی فرورفت، آخرین حلقههای دودِ پیپش را با ولع فروبرد، و در نشئهای شیرین غرق شد.
فردا صبح من پیش از همه از خواب برخاستم و به درمانگاه شتافتم تا اگر کبوتر جان داده بود، فکری برای آرامشِ شاعر بکنم. بیمار یک کَتی اما با وقار در درمانگاه قدم میزد و گاهی اینجا و آنجا دانهای برمیچید. با دیدن من سربرافراشت و به دستهای خالی من خیره شد، گویی که به زبان بیزبانی میپرسید: «پس صبحانه من چی شد؟» هنگامیکه این داستان را برای سیاوش گفتم، از تهِ دل قهقهه زد، از آن خندههایی که من کم دیده بودم و حسرتش را داشتم.
این رویداد توجه مرا به به رابطه کبوتر با شاعران، و با فرهنگ و تمدن انسانی جلب کرد. از آن پس هر جا اطلاعی در اینباره مییافتم، آن را در قفسه ویژهای در حافظهام به امانت میگذاشتم. اینک، بار این طاقچه آنقدر سنگین شده است که باید آن را با کسی و کسانی تقسیم کنم.
کبوتر از زمره پرندگانی است که همنشینی با آدمی را دوست دارد، و از این رو همزمان با پیدایش نخستین همبودها، شاید همراه با ماکیان، اهلی شده است. کبوتران، چه اهلی، چه وحشی، لانهاشان را در چشماندازهای آشنای ما میسازند. خانه و کاشانه و خانوادهاشان را بسیار دوست میدارند، و به هرکجا که بپرند، یا بُرده شوند، به زودی به آشیانه برمیگردند. آنان پیش روی ما عاشق میشوند، به لوندی و نیرومندی ناز و نیاز میکنند، جوجگانشان را با دلبستگی مادرانه و زیرِ سرپرستی پدرانه به بار میآورند، از این رو نماد عشق و دوستی و وفاداری خوانده شدهاند. این نامگذاری مُهر خود را بر اساطیرِ بیشترِ فرهنگها گذارده است. در هندوستان ایزد عشق را «کامادِوا» (Kamadeva) میخوانند. واژه «کاما» در این نام همان «کامِ» پارسی است که در ترکیب «کامجویی» بهکار برده میشود. ایزدِ هندوی عشق بر بالِ کبوتر به دیدار عاشقان میشتابد. در یونانِ باستان، نگاره آفرودیت، ایزدبانوی عشق، را با کبوتری در دست یا کبوترانی در پیرامونش میکشیدند. در اساطیرِ آزتِکها، کِسوشیکواِتزال (Xochiquetzal) که مادر آدمیان بوده است، در پیکر کبوتری به زمین میآید و گفتار و زبان را به فرزندانش میآموزد. به این ملاحظات، در سدههای میانه، داروهایی که میبایست عشق را برانگیزند، حاوی قلبِ کبوتر بودند.
کبوتران مانند پرندگانِ مهاجر از توانایی جهتیابی و راهجویی شگرفی برخوردارند. آنان هوانوردانی کم مانندند و میتوانند از فراز شهرها و کشورها و قارهها به لانه برگردند، از این رو از سپیده دمِ تمدن به کارِ نامهبری گماشته شدهاند. فراعنهِ مصر در ۵۰۰۰ سال پیش کبوتران را پیک میکردند و آنها را «مقدس» میخواندند، از جمله به این خاطر که کسی آنها را در حین انجام وظیفه شکار نکند. گمان میرود که این سنت در همان زمانها به دیگر فرهنگهایی که کبوتر را «سپندینه» میدانند، سرایت کرده باشد. دریانوردان فنیقی هر از چندی در میانههای راه کبوتری را به خانه میفرستادند تا از سلامتِ آنها خبر دهد. در یونان، نامهای پهلوانانِ پیروزِ المپیک را به پای کبوتران میبستند و آنان را به هر سویی گسیل میکردند تا به اطلاع مردم برسد. میگویند کورشِ بزرگ چنان به کبوترانِ خبرنگارش اعتماد داشت که محرمانهترین اطلاعات را به میانجی آنان به گوشه و کنارِ شاهنشاهی میرسانید. ما ایرانیان این دو ویژگی کبوتر، دلبستگی به کاشانه و توانایی شگرف بازیابی راهِ بازگشت، را بر روی هم در عبارت «کبوترِ جَلد» خلاصه میکنیم.
کبوتر نمادِ آزادیست. رهاکردن او از بند در عروسی شگون دارد، و در سوگواری مرده را نکو میدارد. مردم آزادی کبوتر را نذر میکنند تا نیتشان برآورده شود. چرا و چگونه؟ هرگز کسی نپرسیده است. در هیچ فرهنگی، باوری بدیهیتر از این نبوده است. اگر دیگرِ معناها را ما بر هستی کبوتر بار کردهایم، این عنوانِ پرافتخار را کسی به او نبخشیده است، او خود آن را به ما یادآور شده است. پرواز پرندگان از همان اوانِ پیدایی آدمی، آرزوی رهایی از نیروی گرانِش و دام و بندهای زمینی را چهرمندی کرده است. و چه پرندهای زیباتر از کبوتر با اوجها و فرازها، دورها و معلّقها، و شاخبندی و فرودهای دلبخواه و دلنشین، این آرزوی اَزَلی را به یاد زندانیان و اسیران و تبعیدیان، شاعران و پایبندان زمین و روزمرّگی میاندازد؟
کبوتر نمادِ صلح است. نخستین بار داستانی پیشاتاریخی از آسیای میانه این مهم را ثبت کرده است. آسیای میانه سرزمین پهناوری است که بخش بزرگترِ آن در شمالِ قزاقستان در آن زمان مانِشگاهِ مردمِ شهرنشین نبوده است. بخش جنوبی آن که از کانونهای پیدایش تمدن بهشمار میآید، در آن دوره در حوزه خوارزم بزرگ جای داشته و امروز میان شش کشور تقسیم شده است. خوارزم بزرگ را تاریخدانان کمابیش با «ایران ویج» یا «ایران ویژه» برابر میدانند. اما من هر چه گشتهام، تاکنون نشانهای از این داستان زیبا نه در آثار پیشدادیان و کیانیان و نه در میان هندوایرانیانی که پیش از آنها در این خطه میزیستند، نیافتهام. در هر صورت، میگویند که روزگاری در این سرزمین دو پادشاه سرِ جنگ داشتند. یکی از آنان هنگامی که به سراغ کلاهخود خود میرود، میبیند که کبوتری در آن لانه کرده و جوجه گذاشته است. به خواهش مادرش کبوتر را به حال خود میگذارد و بیسرپناه به جنگ میرود. پادشاه حریف از برهنگی سرِ او به شگفت میافتد و دلیل آن را جویا میشود. به این بهانه دیداری میان آن دو دست میدهد که در آن حریف درمییابد که با مردی روبروست که بهخاطر جوجههای کبوتری جان خویش را به مخاطره میاندازد، و جنگیدن با چنین مردی روا نیست. پس آن دو پادشاه به میانجیگری غیابی کبوتر پیمان صلح میبندند.
این خویشکاریِ صلح افشانیِ کبوتر اما هنگامی برای ما جنبه حیاتی به خود گرفت که بشریتِ جاهل در دو جنگ جهانی تا آستانه نابودی پیش رفت. یکی از تدابیری که برای جلوگیری از تکرار این فجایع انجام گرفت، برگزاری کنگرههای جهانی صلح به ابتکار همه صلحدوستان جهان بود. پیش از این، در میانه سده نوزدهم و آغاز سده بیستم نیز سلسلههایی از کنگرههای صلح تشکیل شده بودند که در پیشگیری از جنگ ناکام مانده بودند. این بار اما مسأله بود و نبود در میان بود. چنان که باید، جبهه یگانهای از همه نیروهای چپگرا در مرکز این ابتکار قرار داشت. بنا بود که نخستین کنگره در پاریس برگزار شود. برخی از هنرمندان برجسته سده بیستم، از جمله پابلو نرودا و ژان پل سارتر، در کنگره شرکت داشتند. برای تهیه آگهیِ تشکیل کنگره، نیاز به نگارهای بود که شایسته آماجِ ارجمندِ آن باشد. لویی آراگون (Louis Aragon)، شاعر فرانسوی، به فکر آن افتاد که از دوستش پابلو پیکاسو که پانورامای ۲۷ متری «گوئرنیکا» را در نکوهشِ جنگ ساخته بود، بخواهد که نگارهای نیز در ستایشِ صلح برای کنگره بکشد.
پدرِ پیکاسو نقاش و کبوترباز بود و او این هر دو هنر را از پدر به ارث برده بود. هانری ماتیس (Henri Matisse)، نقاش فرانسوی که روزگاری الهامبخش و اینک دوست پیکاسو بود و دلبستگیهای او را میشناخت، چهار کبوتر پَرفرفری را به او هدیه کرده بود. این کبوترها همدم و مدلِ پیکاسو شده بودند. در پاسخ درخواست آراگون، پیکاسو نگارهای را که از یکی از آن کبوتران کشیده بود، به کنگره هدیه کرد. آگهی برگزاری کنگره جهانی صلح در پاریس در سال ۱۹۴۹ میلادی که این نگاره را چاپ کرده است، نخستین سند بینالمللی است که کبوتر سپید را بهعنوان نماد صلحدوستی بهرسمیت میشناسد.
استقبال شرکت کنندگان در نخستین کنگره صلح از این ابتکار، پیکاسو را بر آن داشت که هر سال یک نگارهِ کبوتر به کنگره جهانی صلح هدیه و شور تازهای در میان صلحدوستان به پا کند. از میان نزدیک به یک دوجین کبوترانِ پیکاسو، یکی که از دیگران بلندپروازتر بود، به نماد همیشگی صلح فرابالید: کبوتر سپیدی که شاخکی از زیتونِ سبز به نوک دارد، و پیکاسو آن را در سال ۱۹۵۰ میلادی برای کنگره صلحِ لندن ـ شفیلد (Sheffield) کشیده بود، بیگمان از آن رو که این کبوتر یادآور نیاکانِ برگزیدهاش در کشتی نوح بود. در «سِفرِ پیدایشِ» تورات آمده است که نوح پیامبر پس از آن که ماهها بر امواج سیلابیِ طوفانی جهان گستر سرگردان بود، یک روز صبح کبوترِ سپیدی را برای شناسایی پیرامون خود به پرواز درآورد، و او به هنگام غروب بازگشت، در حالی که شاخهای از زیتون سبز در منقار داشت (Genesis ۸:۸, ۱۰). سوغاتی که کبوتر باخود آورده بود نشان میداد که او در فاصلهای نه چندان دور زمینی خشک با درختانِ بارآور زیتون یافته است، پس سرگردانی کشتینشینان رو به پایان است و آنان بهزودی به ساحل نجات میرسند. این پیشینه، دیندارانِ مسالمتجو را نیز دعوت میکرد که جنبش صلح را از آنِ خود بدانند و با پیوستن به دیگر پاسیفیستها پایه اجتماعی آن را گسترش دهند.
کبوتر صلح پیکاسو، کنگره صلح لندن ـ شفیلد، ۱۹۵۰ میلادی
استقبال از پیکاسو در شفیلد، ۱۹۵۰ میلادی
بهزودی، کبوترهای پیکاسو به به پروازهای جهانی و تاریخی رفتند. دهها میلیون نفر در گوشه و کنار جهان برای نخستین بار نام پیکاسو را از امضای پای کبوترنگارههایش شناختند. آنان که از سر بدخواهی در لابلای پروبال این کبوترها دنبال نشانههای «رئالیسم سوسیالیستی» میگشتند، در برابر این برآمد تودهایِ هنر زبان به کام کشیدند. در کشور ما نیز روشنفکران عبوسی که حتی خوابهای «سوررئالیستی» را که برای کارگران بیش از سرمایهداران شادی میآفرینند، کابوسی کاپیتالیستی میشمردند، در برابر کبوترهای پیکاسو که از سوررئالیسم گامی فراتر رفته و «کوبیسم» را آفریده بود، واپس نشستند، برایش میدان گشودند و بازارگرمی کردند. صلحدوستی بهزودی چنان با آرمانخواهی مترادف شد که رزمآوران نیز کارزارِ خود را «جنگِ صلح» مینامیدند. هنگامی که در سال ۱۳۵۹ خورشیدی دشمنان به خاک ما هجوم آوردند، همین صلحجویان بودند که در صف نخستِ دفاع از میهن جنگیدند. آنان دشمن را تا پشت مرزهای «قادسیّه» واپس راندند و تنها پس از آن که او را به پوزش و توزش واداشتند، زمزمه صلح سردادند. و همین زمزمهای که بهزودی در حنجرههای خردشده آنان گره خورد، کافی بود که سینهِ نسلِ انقلاب را به مدالهای رنگارنگِ صلح بیاراید. و برای آن که اصل و نسبِ مرامِ صلحدوستی فراموش نشود، در این سالهای آخر، شاعری که دبیرِ کانون نویسندگان ایران نیز بود، در محضرخانه تاریخ، مهرِ «ما کبوترزادگانِ زیتون پرست» را در شناسنامه فرهنگی این سلاله فروکوبید.
در این فاصله، بیشتر مردم دنیا، حتی کودکان دبستانی، کبوترِ صلح را میشناختند. میلیونها نگارگر در سراسر دنیا هر یک به سبک خویش آن را بازآفریدند. واژه کبوترِ صلح در صدر گنجینه واژگان سیاسی در کنار کلماتی چون «چپ» و «راست»، «آزادی» و استبداد»، و «جنگ» و «صلح» جای گرفت. حتی جنگافروزترین دولتها، جناح اعتدالی خود را «کبوتران» نامیدند. کبوتر، کلیدواژهای شد که دانشنامه صلح بی آن تهی مینمود.
و سرانجام معجزهای که هنرمندان از زمان پیگمالیون (Pygmalion)، پیکرتراش اساطیری، تا کولودی (Collodi)، نویسندهِ ایتالیاییِ سازندهِ پینوکیو در سال ۱۸۸۱ میلادی، رویای آن را در سر میپروردند، بهوقوع پیوست. کبوترهای پیکاسو جان گرفتند. آنها از بسترِ بومها و از قفسِ قابها، از لابلای دفترها و از سینه دیوارها برخاستند، بال زدند و بر فراز ویرانههای هیروشیما و ناکازاکی به پرواز درآمدند، آن جا که ارواحِ سوختهِ نخستین قربانیانِ بمبِ اتمی پرسه میزنند، و در میدانهای المپیک، آنجا که جوانانِ ورزشکار از همه جهان گرد میآیند تا برای صلح و دوستی با یکدیگر مسابقه بدهند، و در هر میدانی که مردم شادی یا سوگواری را چاشنی مهر و آشتی میکنند.
القصه، کبوتر ما هم در برلن زندگی را بازیافت. سیاوش پس از چند روزی ما را ترک گفت. از آن پس هر از چندی پیغام و پسغام میفرستاد و از او احوالپرسی میکرد. من نیز هر بار که به او تلفن میکردم، پیش از هر سخنی میبایست گزارشِ دامپزشکی کبوتر را برایش میخواندم. بهزودی شکستگی بالش جوش خورد و توانست با احتیاط آن را بهکار گیرد. یک بار که او را لبه بالکن نشسته دیدم، دانستم که دیر یا زود آزادی را بازخواهد یافت. پنداری اما دلش طاقت جدایی نداشت. من این حالت را در کبوتران خوب میشناسم. آنها هنگامی از لبه بامی میپرند که بدانند بهزودی به آن باز خواهند گشت. روزی که جایش را خالی یافتم، میدانستم که دیر یا زود باز میگردد. بهراستی هم پس از دوسه روزی آوای فراخوان او را از پشت پنجره شنیدم. شگفت آن که مانند بسیاری از کبوترانِ جَلد جفتی را نیز با خود آورده بود. نمیدانم بغبعوی شادمانه او از دیدارِ من بود یا از غرور رونماییِ عروس خانم. از آن پس صبحها به دیدارِ من میآمد و پس از صرف صبحانه همراه جفتش از بام ما میپرید.
تا این جا همه چیز به خیروخوشی گذشته بود. گرفتاری از آنجا آغاز شد که عروس و داماد بستگانشان را نیز به «گاردن پارتیِ» روزانه ما دعوت کردند، و بهزودی اهلِ محل نیز طفیلی آنها شدند، بهطوری که گاه جای سوزن انداختن در بالکن خانه ما نبود. من هر روز باید سپیدهِ سحر از خواب برمیخاستم و آب و دان مهمانهای خوانده و ناخوانده را روبراه میکردم. اگر گاهگاهی خواب میماندم، با تظاهرات اعتراضآمیز آنها مواجه میشدم، و با بغبغوهای طلبکارانهای که مرا و همسایهها را از خواب میپراند. پس از عزیمت مهمانان، کارِ گردآوری فضولات در «برجِ کفترخان» نیز بهعهدهِ من بود. و حاشا که از این خساراتِ جانبی سخنی با شاعر در میان بگذارم، تا مبادا وجدان کبوترپسندش دستخوش تلاطم شود.
دست آخر هم این ما بودیم که کبوتر را ترک کردیم. برای دوسه هفتهای به مرخصی رفتیم و چون بازگشتیم، نشانی از کبوتر و ابوابجمعی او نیافتیم. پرندگان این غیبتهای ناگهانی و طولانی را نشانه حوادث طبیعی چون مرگ یا مهاجرت میپندارند، و آن را به ناگزیر میپذیرند. برای من اما از این تجربه احساس پیوندی نهانی با کبوتر به یادگار مانده است. هرجا کبوتری میبینم، در باغچهِ خانه یا در میدانی نزدیک یا کوچه باغی دوردست، که با گردن کج، چشمانی کهربایی و نگاهی چون برآمدِ آفتاب به من مینگرد، احساس میکنم که من او را و او مرا میشناسیم. این پیوند به من آرامشِ درونیِ ژرفی میبخشد. شاید از آن رو که از شاعر آموختهام که به میانجی همبستگی با کبوتران میتوان به عشق و آزادی و صلح دست یافت.