زندگی رونقی از خود معلوم نمیکند
زندگی همیشه فریب است
زندگی به هیچ گسی هیچ جایی و هیچ زمانی نگاه دوستانه ندارد
هر چه میپرسم نمیتواند برایم جواب بدهد
از زندگی پرسیدم کی هستی ؟
کجا میروی؟
چرا دوست کسی نیستی ؟
نتوانست برایم جواب بدهد
زندگی میداند که مغرور است
زندگی میداند که پیام برای کسی ندارد
خیلی برایم پر درد است
خیلی دلم به حالم میسوزد
نمیدانم چرا نتوانستم راه خود را در زندگی دریابم
فریاد هایم به گلو خانه کرده
درد ها استخوان هایم را شکستانده است
نمیدانم دنیا چه معنی دارد
نمیدانم زندگی برای چه است
نمیدانم نمیدانم نمیدانم
اناهیتا محبوب
امروزبیت زشکوه دل افگار میکند
مثل خمیده کوه به سرش بار میکند
ساقی به درمیکده دیگر نمیرسد
درشهر زجرغمزده دربار میکند
بیت غزل گریست دراین روزگار غم
شاعرکه قصه ای غم اغیار میکند
هرسنگ بین ززجر دلش رنگ میکشد
عیادت رنج اش غزل خار میکند
دربار روزگار عجب آیین دل کش است
غازی وحکیم اش به عزل کار میکند
درکشتی قیامت تقدیر کنی سفر
گرنیکبخت نبود عزل اش دار میکند
صد استخوان تپید در امواج زخون غم
(محبوب) گرحکایت دلدار میکند