راز دلی با خدا
محمدعثمان نجیب
مرا مرغ سحر خود بساز
دی
در خلوتی حاجت نیاز کردم
با
ّّّّ رب خود و رب لاله
و
رب گل و سنبل، ای آن
که
همه هستی منی تو
رب
من و رب العالمینی تو
چی
می شد
تا مرا انسان نما خلق نه
می کردی
ای
خالق مخلوق بی آزار
مرا
آب می آفریدی تا سبزوار
می کردم
زمین ها و پهن دشت های
ترا
ای رب من و رب باران و
طراوت
کاش مرا انسان نما نه آفریده
بودی
ای خدای باغستان های سبز
و
ای مالک تاک ستان های
هستی
مرا غنچه یی گلی خوشه ی
انگوری
می آفریدی که باغستان های
ترا
عطر نرگس گون می افشاندم
یا
از شرینی دانه های من کارگران
شهد
آفرین ات سود می جستند
ای خالق من و خالق دشت
و
کوه و بیابان خالق ذره و قطره
و
خالق بحر و بر گر انسان آفریدی
مرا ——-
آدمیت هم می دادی مرا
من
همه جهل ام من همه جنون ام
من
همه خون ام من قاتل و باطل
و
موجود بی حاصل ام من رحمی
به
آن کودک هم نوع خود نه دارم
کاش
مرا انسان نما نه آفریده بودی
من
ترحمی نه می شناسم و از جهنم
خبری نه دارم
من از آن شیر درنده خویی هم
درنده ام
که برای نجات مادری در حال
زای مان
از صید خود می گذرد و بساط
حیله می گستراند تا آن مادر
و
آن کودک در بطن مادر غیر هم نوع
خود را نجات دهد
اما
منی را که انسان آفریدی آن چنان
پلیدم
تا هر گاه و په گاهی و هر صبح و
بی گاهی
شکم آن مادر نه درم و خون آن
کودک را
در بطن مادر نه ریزم آرامی نه
دارم
ای پرورنده و پروردگار من می دانم
که می شنوی
دعای من، مستجاب اش کن
مرا
مرغ سحر خود بساز تا حدیث ذکر تو
به خلایق
تو غیر از انسان نما ها گویم
یا که
مرا هم رکاب کلب اصحاب کهف خود
بساز
تا بنده های تو و مخلوقات تو از شر
منی
شرور در امان بمانند دیدی که من
انسان نه می شوم