دربارهٔ رویزیونیسم و اپورتونیسم راست
گزارش به نشست کمیتهٔ ملی «اتحادیه سیاسی کمونیستی» آمریکا [۲] ۱۸ـ۲۰ ژوئن ۱۹۴۵ (متن کوتاه شده)
«رویزیونیسم شناخته شدهٔ» رفیق «براودر»[۳] … مستقیماً از برنامهٔ امپریالیسم آمریکا ناشی میشود. برای درک این مسأله کافی است به مبارزات حزب کمونیست علیه اپورتونیسم راست در میان صفوف خود طی سالهای ۱۹۲۰ نظری بیافکنیم، زیرا اپورتونیسم آن زمان نیز بازتاب مشخص [برنامهٔ] امپریالیسم آمریکا در درون حزب ما بود.…
شگفتیآور نیست که تبلیغات تخدیرکنندهٔ سرمایهداری اثراتی عمیق در میان صفوف کارگران، بهویژه در اتحادیههای کارگری، داشت.… و «نظریه پردازان» کارگری نیز در ایجاد این «ناکجا آباد» بیسهم نبودند.… مبارزهٔ طبقاتی دیگر به پایان رسیده بود، … از سوسیالیسم نیز جز یک جزم کهنه چیزی باقی نمانده بود.…
مبارزهٔ قاطع ما علیه این بزم مستانهٔ سازش طبقاتی (هرچند اغلب بر پایهای بیش از حد محدود انجام گرفت) یکی از درخشانترین صفحات تاریخ حزب ما را تشکیل میدهد. بسیاری از بهترین مبارزان ما از اتحادیهها اخراج شدند، کار خود را از دست دادند، دستگیر شدند و به خاطر این مبارزهجویی تحت تعقیب قرار گرفتند. اما بهرغم این سیاست مبارزهجویانه، تبلیغات امپریالیسم آمریکا به هر شکل ممکن به درون صفوف حزب ما رسوخ کرد.
سخنگوی اصلی این جریان «جِی لاوستون»[۴] بود که بعدها به یک مرتد بدل شد.… او در درون حزب ما به نظریهٔ «استثنا بودن آمریکا» دامن زد.… نتیجه عملی رویزیونیسم «لاوستون» خنثی شدن گرایشات مبارزهجویانهٔ حزب ما بود.…
برنامهٔ سلطهجویانهٔ امپریالیسم آمریکا
رویزیونیسم رفیق «براودر» نیز، مانند رویزیونیسم «لاوستون»، در زمان سیر صعودی امپریالیسم آمریکا و شکلگیری توهمات راجع به آن شکل گرفته است. حتی پیش از شروع جنگ جهانی دوم، در میان سرمایهداران بزرگ صداهای قدرتمندی بودند که بهدنبال تضمین سلطهٔ آمریکا بر جهان بودند. یک نمونهٔ بارز آن «هنری لوس» بود که نظریهٔ «قرن آمریکایی» را بهپیش کشید. از زمان شروع جنگ، این کوشش برای تضمین سلطهٔ امپریالیسم آمریکا بر جهان گسترش یافته است و اکنون به شکلی آشکار در میان سرمایهداران بزرگ آمریکا دیده میشود.
سرمایهداران بزرگ این کشور عموماً هر یک به شکلی از این جنگ پشتیبانی کردهاند. اما حماقت است اگر تصور کنیم که آنها نیز در این پشتیبانی همان آماجهای دموکراتیک مردم آمریکا، یا حتی دولت روزولت را دنبال میکنند.… این عناصر به موقعیت تضعیف شدهٔ دیگر دولتهای سرمایهداری مینگرند، آن را با قدرت عظیم ایالات متحده مقایسه میکنند، و بر این اساس به این نتیجه میرسند که اکنون میتوانند خواستهای خود را به بقیه جهان، از جمله اتحاد جماهیر شوروی، تحمیل کنند.
همانطور که در قطعنامهٔ کمیتهٔ ملی تأکید شده است، سرمایهٔ مالی آمریکا، نگران از تحولات دموکراتیک در اروپا و در هوس تضمین سلطهٔ خود بر جهان، اکنون یک سیاست عظمتطلبانهٔ امپریالیستی را در پیش گرفته است که اگر از سوی نیروهای دموکراتیک در سطح جهان مهار نشود، میتواند پیامدهایی بس فاجعهبار داشته باشد.…
هرچند سرمایهٔ مالی آمریکا میکوشد تا انگیزههای امپریالیستی خود را در پشت تظاهر دولت آمریکا به بهرهگیری از قدرت جهانی خود برای هدفهای خیرخواهانه پنهان کند، اما این انگیزهها کاملاً آشکارند. آنها را نه فقط در سیاستهای عملی سرمایهٔ بزرگ، بلکه در نوشتههای بسیاری از سخنگویان آن ـــ از محافظهکار گرفته تا لیبرال و کارگر ـــ میتوان مشاهده کرد. بدین ترتیب است که خواست پرطنین «توماس ای. دیوئی» در کنفرانس «مک کینَک» جمهوریخواهان، مبنی بر ایجاد یک اتحاد میان ایالات متحده و بریتانیای کبیر چیزی جز یک کوشش آشکار برای تضمین سلطه بر اتحاد جماهیر شوروی، و از آن طریق بر بقیهٔ جهان، نیست. کتاب «اریک جانستون»، تحت عنوان «آمریکای نامحدود»، جز یک رساله در مورد راههای قبضه کردن تجارت جهانی و فلج کردن مردم آمریکا از دیدگاه ایدئولوژیکی در برابر برنامههای زورمدارانهٔ سرمایهٔ مالی، چیز دیگری نیست. کتاب «والتر لیپمن»، «هدفهای جنگی ایالات متحده»، که پیشنهاد ایجاد «خانوادهٔ بزرگ آتلانتیک» را بر پایهٔ اتحادی از دولتهای امپریالیستی آمریکا و انگلستان با شرکت همه کشورهای اروپای مرکزی و غربی به پیش میکشد، برنامهٔ آشکاری برای تضمین سلطهٔ آمریکا بر جهان است. مجلهٔ اتحادیههای کارگری شوروی، «جنگ و طبقهٔ کارگر»، شماره اول مارس ۱۹۴۵، به درستی ماهیت امپریالیستی نه تنها سناتور «وندنبرگ» بلکه دیگر همدستان او مانند «هوور»ها، «تفت»ها، «دیوئی»ها، «لندن»ها، «مککورمیک»ها، «پترسون»ها، «هرست»ها و دیگر سخنگویان سرمایه بزرگ، را چنین افشا میکند:
کل مضمون سخنرانی «وندنبرگ» … نقابی بود برای پنهان کردن ادعاهای متظاهرانهٔ او در دفاع از ایجاد دیکتاتوری یک قدرت بزرگ بر تمام قدرتهای بزرگ، متوسط و کوچک دیگر.
«براودر» و امپریالیسم آمریکا
حزب ما در خلأ سیاسی زندگی نمیکند، بلکه همواره در معرض همه فشارها و توهم آفرینیهای نظام سرمایهداری قرار دارد. از اینرو برای هیچ مارکسیستی این مسأله شگفتیآور نیست که حرکت کنونی امپریالیسم آمریکا در جهت تبدیل شدن به یک قدرت جهانی در صفوف حزب نیز بازتاب پیدا کند. اما تراژدی وضعیت موجود در این است که اکنون خود رفیق «براودر» به بلندگوی این توهم آفرینیهای امپریالیستی در درون حزب ما بدل شده است.… و او این کار را از طریق ظاهرسازیهای پیچیده در دفاع از یک مارکسیسم ـ لنینیسم پویا و انعطافپذیر به پیش میبرد.
امپریالیستها بهدشواری میتوانستند چیزی بهتر از دستی که «براودر» با آمادگی کامل بهسوی آنها دراز کرده است بخواهند.… البته، رفیق «براودر» خواستار یک چنین وضعیتی نیست، اما همانطور که لنین از مدتها پیش به ما آموخته است، پیامدهای عینی سیاستها لزوماً با خواستهای ذهنی آغازگران این سیاستها منطبق نمیشوند.
در این که نتایج عملی ایدههای رویزیونیستی رفیق «براودر» در خدمت سیاستهای امپریالیسم آمریکا قرار دارند هیچ تردیدی وجود ندارد.
رویزیونیسم «براودر» از دیدگاه تئوریک
بهتزدگی از قدرت عظیم ایالات متحده در جنگ حاضر، بهتزدگی از گسترش غولآسای صنعت و تولید آن، بهتزدگی از اعتبار گستردهٔ سیاسی آن، و حیرتزدگی از امتیازات گوناگونی که سرمایهداران (البته زیر فشار) در دوران رژیم روزولت به کارگران دادند، رفیق «براودر» را بهسمت جهش در راستای یک سری نتیجهگیریهای رویزیونیستی، هم در نوشتهها و هم در سیاستهایش، سوق داده است.…
ایدههای رویزیونیستی رفیق «براودر» بنیادیترین اصول مارکسیسم ـ لنینیسم را زیر پا میگذارند. آنها با مفاهیم بورژوایی مطرح شده از سوی «اریک جانستون» سنخیت بیشتری دارند تا با اصول علمی مارکس و لنین. همانطور که در نامهٔ ۲۰ ژانویه ۱۹۴۴ خود به کمیتهٔ ملی خاطرنشان کردم، «در این تصویر (تصویر ترسیم شده از سوی «براودر»)، امپریالیسم آمریکا بهکلی ناپدید شده است، هیچ نشانهای از مبارزهٔ طبقاتی باقی نمانده است، و سوسیالیسم عملاً هیچگونه نقشی ندارد.» رویزیونیسم «براودر»، هرچند که در جهت برنامهٔ سوسیال ـ دموکراسی برای تسلیم کارگران به سلطهٔ سرمایهداری حرکت میکند، اما در عمل حتی سوسیال ـ دموکراتیک هم نیست، بلکه بورژوا ـ لیبرالی است.
«براودر» میکوشد تا مبارزهٔ طبقاتی را از طریق موعظه در مورد وجود یک هماهنگی خیالی میان منافع کارگران و دشمنان طبقاتی آنان، محو سازد.… رفیق «براودر» نه تنها حزب کمونیست را منحل کرد، بلکه آماده بود تا همین «اتحادیهٔ سیاسی کمونیستی» را هم اگر میتوانست منحل کند، و حتی ایدئولوژی کمونیستی ما را هم رها سازد.…
«براودر» همچنین بهدنبال آن است که نظریهٔ لنین دربارهٔ انحطاط سرمایهداری در مرحلهٔ امپریالیسم را به کنار بگذارد و با این کار، حتی کل مفهوم مارکسیستی ضرورت سوسیالیسم را بهخاک بسپارد. دلیل محکمی برای این نتیجهگیری وجود دارد که وقتی در ژانویه ۱۹۴۴ رفیق «براودر» شعار سوسیالیسم را (به عنوان یک مسألهٔ آموزشی) بهکنار گذاشت، قصد او صرفاً این نبود که آن را فعلاً در صندوقی بگذارد و در زمانی مناسبتر برای تبلیغ، آن را دوباره بهمیان بکشد. برعکس، به احتمال زیاد او خیال میکرد که با این کار برای همیشه از شر این شعار خلاص شده است. در نظریهٔ سرمایهداری او هیچ جایی برای سوسیالیسم، حتی در دورترین افقها، وجود ندارد.
در این واقعیت که رفیق «براودر» کوشش داشت تا حزب ما پایهایترین اصول مارکسیسم ـ لنینیسم را رها سازد و یک برنامهٔ بورژوا ـ لیبرالی اتخاذ کند جای هیچ بحثی نیست. هجده ماه پیش، او در سخنرانی خود در شهر «بریج پورت» این انگیزهٔ خود را چنین آشکار کرد: «فرمولها و جزمهای کهنه دیگر هیچ استفادهای به عنوان راهنمای ما در یافتن راهمان در دنیای جدید ندارند.» این «فرمولها و جزمهای کهنه» که «براودر» برای ما غیرقابل استفاده اعلام میکند کدامند؟ بدیهی است که این گفته به چیزی جز تحلیل مارکسیستی ـ لنینیستی ما از مبارزهٔ طبقاتی، از امپریالیسم، و از سوسیالیسم اشاره ندارد. «براودر» خود به همهٔ این اصول پشت کرده بود و اکنون میکوشید تا حزب ما را نیز بدین کار وادارد.
رویزیونیسم «براودر» در عمل
رفیق «براودر» شالودهریزی ایدههای فرصتطلبانهٔ خود را مشخصاً مدتی کوتاه پس از بازگشت از سفر آتلانتا آغاز کرد.… او این نظرات فرصتطلبانه را سپس در کتاب خود بهنام «پیروزی و پس از آن» گسترش داد. بالاخره، دیدگاه رویزیونیستی او در کتاب دیگرش بهنام «تهران: راه ما در جنگ و صلح» به طور کامل آشکار شد.
ایدههای رویزیونیستی مطرح شده در این آثار و در دیگر نوشتهها و سیاستهای رفیق «براودر»، نه فقط گیجی و سردرگمی در تفکر سیاسی ما ایجاد کرد، بلکه به مانعی نیز بر سر راه فعالیتهای عملی ما بدل شد.… به این فهرست میتوان جنبههای دیگری را نیز که تقریباً همه ابعاد فعالیت حزبی ما را دربر میگرفت افزود. از جملهٔ اینها، بهعنوان نمونه، گرایش ما در مراحل اولیهٔ جنگ به نادیده گرفتن ضرورت مبارزه در دفاع از حقوق سیاهپوستان در صفوف ارتش بود.…
از میان همهٔ اشتباهات تئوریک و عملی رفیق «براودر» یک رشتهٔ واحد عبور میکند و آن، گرایش به کم بها دادن به نقش مستقل و دموکراتیک طبقهٔ کارگر و دیگر نیروهای پیشرو، بهویژه حزب ما، در عرصهٔ مبارزهٔ ملی علیه فاشیسم است. این درست است که کمونیستها بیش از هرکس دیگر در جنگ علیه فاشیسم از خود مایه گذاشتند و چنان سابقهای ایجاد کردند که همهٔ ما به آن افتخار میکنیم. اما باید بپذیریم که با توجه به امکانات و مسؤولیتمان، ما از بسیاری نظرها کوتاهی داشتهایم و علت آن نیز همین خطاهای فرصتطلبانه بوده است.
توهمات «براودر» در مورد وجود یک روند درازمدت صلح طبقاتی در ایالات متحده … بهعنوان ترمزی بر مبارزهٔ ضرور تودههای دموکراتیک مردم عمل کرد و در حقیقت آب به آسیاب امپریالیسم آمریکا ریخت.
به احتمال بسیار قوی، حتی اگر نامهٔ «دولکو»[۵] نیز هرگز نرسیده بود، حزب ما زیر فشار تنشهای بعد از جنگ، به خودی خود رویزیونیسم «براودر» را طرد میکرد و راه خود را بهسوی یک سیاست درست باز مییافت. در حقیقت، از همان ابتدا گرایشات بسیاری در این سمت وجود داشت. با این همه، تصحیح سیاست حزب ما تنها میتوانست از طریق مبارزه علیه «براودر» به سرانجام خود برسد، و این بهخوبی از مقاومتهای او در برابر این تغییر سیاست آشکار است.…
رویزیونیسم چگونه در میان ما رشد کرد؟
رفیق «براودر» چگونه قادر شد که حزب ما را به اتخاذ سیاست خام رویزیونیستی خود وادارد و آن را وادار سازد که مجیزگوییهای او را از امپریالیسم آمریکا، که به تششت فکری در حزب ما، تضعیف فعالیت حزب، مختل شدن رشد آن، و آسیب رسیدن به اعتبار آن در میان تودههای وسیع مردم انجامیده بود، بپذیرد؟
باید بگویم که نخستین دلیل، نبود تربیت کافی مارکسیستی ـ لنینیستی در میان رهبری ما بود. با اینکه بسیاری از رفقای حزبی با خط «براودر» مخالف بودند و یک نوع بیاعتمادی و ناراحتی عمومی نسبت به آن در حزب وجود داشت، رهبری قادر نبود که پوستهٔ بحثهای سفسطهبازانهٔ بورژوایی او را بشکافد و جوهر ضدمارکسیستی آن را افشا کند. این واقعیت که حزب ما، در طول دوران جنگ و حتی چند سال پیش از آن، با بخش اقلیت طرفدار روزولت در میان بورژوازی همکاری میکرد، برای «براودر» به تخته پرشی بدل شد که بتواند با استفاده از آن حزب را به سمت همکاری با کل بورژوازی، حتی بخشهای محافظهکار و تعیینکنندهٔ آن، بکشد. این حقیقت که حزب نتوانست ماهیت این مانور فرصتطلبانه را دریابد گواهی انکارناپذیر بر این واقعیت است که ما به تقویت دانش تئوریک پایهای خود و نیز زندهسازی درک خود از همان «کتابهای (مارکسیستی ـ لنینیستی) کهنه» و همان «فرمولهای کهنه»ای که «براودر» آنها را اسقاط شده و قابل دور ریختن اعلام کرده است، بهشدت نیاز داریم.
دومین دلیل قربانی شدن حزب به پای رویزیونیسم «براودر»، که خیلی تعیین کننده نیز هست، نبود تبادل نظر سیاسی و دموکراسی در حزب بود. طی چند سال گذشته ما به خود اجازه دادهایم که از اصول مرکزیت دموکراتیک شدیداً بهدور افتیم. ما برای «براودر» چنان اختیارات بیش از حدی قائل شدیم که در واقع حرف او در حزب به قانون بدل شد. او عادت کرده بود که بهسادگی سیاست حزب را تعیین کند، و شمار بسیار کوچکی به خود اجازه میدادند که علیه بیانات سرخودی او دست به چالش بزنند. در چنین شرایطی، تبادل نظر دموکراتیک، انتقاد از خود و رهبری جمعی تقریباً در همه کمیتههای ردهٔ بالای حزب غایب بود. افزون بر این، بسیاری از رهبران و اعضای حزب بهشکلی بسیار غیرقابل قبول چنان تعظیم و تکریم و ستایشی از او میکردند که وی را در جایگاهی فراتر از هرگونه انتقاد از سوی ما قرار میداد.
در چنین شرایطی بود که رفیق «براودر» گزارش خود را در مورد «کنفرانس تهران» به نشست ژانویه ۱۹۴۴ کمیتهٔ ملی ارائه کرد و درحین آن گزارش به شکلی غیرمنتظره تمامی خط اپورتونیستی خود را اعلام کرد، بدون آن که روی آن هیچ بحث سیاسی جدی صورت گیرد. این واقعیت که نامهٔ آن زمان من خطاب به کمیتهٔ ملی در اعتراض به رویزیونیسم «براودر» هیچگاه بهدست اعضای حزب نرسید، ناشی از نبود دموکراسی در حزب بود. اگر میکوشیدم که نامهٔ خود را پس از رد شدن در اجلاس وسیع ۸ فوریه ۱۹۴۴ هیأت سیاسی، مستقیماً به اعضای حزب برسانم، این کار میتوانست به اخراج بلافاصلهٔ من از حزب و احتمالاً وقوع انشعاب در کل حزب بیانجامد. رفیق «براودر» این مسأله را به شکلی کاملاً آشکار در اجلاس مزبور مورد تأکید قرار داد. در نتیجه، بهخاطر حفظ وحدت حزب، ناچار شدم که اعلام مخالفت خود را با رویزیونیسم «براودر» در چارچوب کمیتهٔ ملی محدود سازم.
در ارزیابی این مسأله که چه کسانی مسؤولیت خطاهای حزب را برعهده دارند، باید گفت که کل رهبری بالا، بهویژه هیأت ملی، مسؤولیت سنگینی برعهده دارند. زیرا بهرغم اختیارات بیش از حد «براودر»، اگر اعضای هیأت ملی، یا حتی اقلیت قابل توجهی از آنها، در مقابل اپورتونیسم «براودر» ایستادگی کرده بودند، امکان شکست او وجود داشت. اما متأسفانه چنین اقدامی صورت نگرفت. از اینجا است که هیأت ملی بیشترین بخش مسؤولیت را در این رابطه برعهده دارد.
اما بخش عظیم مسؤولیت این خطاها همچنان بر دوش شخص رفیق «براودر» است. او بود که این سیاستهای اپورتونیستی را شالودهریزی کرد، توجیه تئوریک برای آنها پیدا کرد، و از همهٔ قدرت و اختیارات خود در حزب، و بهعنوان یک رهبر جنبش بینالمللی کمونیستی، برای قبولاندن آنها به حزب استفاده کرد. او اکنون، ضمن خودداری از پذیرش خطاهایش، علیه قطعنامهٔ کمیتهٔ ملی برای تصحیح اشتباهات انجام گرفته از سوی او رأی میدهد و قلم میزند. اغراق نخواهد بود اگر بگویم که چنانچه بهجای رفیق «براودر» رهبر دیگری از حزب یک چنین گزارش مغلوطی از «کنفرانس تهران» به حزب ارائه کرده بود، فوراً بهعنوان نمونهای از اپورتونیسم رد میشد. اما اعتبار عظیم و اختیارات بیش از حد متمرکز به «براودر» اجازه داد که دست به چنین کاری بزند.
همهٔ اینها حاکی از نیاز پایهای ما به استقرار یک مرکزیت دموکراتیک واقعی در حزب است. در رهبری نوینی که از دل این وضعیت شکل خواهد گرفت نباید هیچ جایی برای کنترل فردی وجود داشته باشد، برعکس، باید یک رهبری جمعی واقعی را برپا ساخت. همچنین، باید اصل انتقاد از خود و تبادل نظر آزاد سیاسی را بار دیگر در حزب برقرار کرد. تنها بر پایهٔ این اصول صحیح لنینیستی است که میتوان به درک پراهمیت کمونیستی از مسایل، و وحدت و دیسیپلین در حزب دست یافت.…
در عین حال، تجربهٔ اخیر ما با رویزیونیسم رفیق «براودر» زخمهای ایدئولوژیک عمیقی بر پیکر حزب ما باقی گذاشته است. این زخمها را باید از طریق یک روند آموزش لنینیستی از میان برداشت….
توضیحات مترجم:
[۱] «ویلیام ز. فاستر»، یکی از رهبران بزرگ جنبش کارگری و دبیرکل حزب کمونیست ایالات متحدهٔ آمریکا در فاصلهٔ سالهای ۱۹۲۹ تا ۱۹۳۲ و ۱۹۴۵ تا ۱۹۵۷، که پرچمدار مبارزه علیه سیاستها رویزونیستی «لاوستون» در دههٔ ۱۹۲۰ و «براودر» در دههٔ ۱۹۴۰ بود. او در سال ۱۹۵۷ خود را بازنشسته کرد و بهعنوان صدر افتخاری حزب به مبارزه ادامه داد. پس از او «گاس هال» به مقام دبیرکلی حزب انتخاب شد.
[۲] «اتحادیه سیاسی کمونیستی»: اتحادیهای که زیر رهبری «ارل براودر»، دبیرکل حزب کمونیست ایالات متحدهٔ آمریکا، پس از اعلام انحلال حزب در روز ۲۰ مه ۱۹۴۴، در همان روز بهجای حزب تشکیل شد.
[۳] «اِرل براودر»، دبیرکل حزب کمونیست ایالات متحدهٔ آمریکا طی سالهای ۱۹۳۲ تا ۱۹۴۵، به دنبال همکاری میان اتحاد جماهیر شوروی و ایالات متحدهٔ آمریکا و پیروزی متفقین در جنگ جهانی دوم، در سال ۱۹۴۴ اعلام کرد که از این پس سوسیالیسم و سرمایهداری میتوانند در کنار یکدیگر با صلح زندگی کنند. او بر این اساس وجود حزب کمونیست را غیرضروری اعلام کرد، آن را منحل نمود و بهجای آن «اتحادیه سیاسی کمونیستی» را تشکیل داد. از آن پس این سیاست رویزیونیستی در حزب کمونیست ایالات متحدهٔ آمریکا به «براودریسم» معروف شد. «براودر» در سال ۱۹۴۶ از حزب اخراج گردید.
[۴] «جِی لاوستون» یکی از بنیادگذاران حزب کمونیست آمریکا در سال ۱۹۱۹ و دبیر ملی آن حزب طی سالهای ۱۹۲۷ تا ۱۹۲۹، از هواداران بوخارین در برابر استالین بود. او، که یکی از اولین شالودهریزان نظریهٔ راستروانهٔ «استثنا بودن آمریکا» بود، از حزب کمونیست اخراج شد و بعدها به یک ضدکمونیست دوآتشه و مأمور سازمان «سیا» بدل گردید.
[۵] «ژاک دولکو»، یکی از رهبران حزب کمونیست فرانسه، که با انتشار مقالهای در محکوم کردن سیاست «براودر» و ارسال یک نامهٔ رسمی اعتراضی به رهبری حزب کمونیست ایالات متحدهٔ آمریکا، باعث باز شدن بحث در سطح رهبری آن حزب گردید.