داستان کتابچه خاطرات
قسمت اول
نوشته ء رویا عثمان (انصاف)
یک روز پاییزی بود و هوای بیرون تاریک و غبار آلود. من داخل دکان بقالی کوچک و کهنه ام که مقابل ایستگاه بس قرار داشت، نشسته بودم و منتظر بودم که هوا بهتر شود.
عادتم بود تا همیشه کلکین و دروازه دکان را بسته نگه دارم تا هر زمانی که موتر یا بسی از جاده خامه عبور کند گرد و خاک داخل دکان نه شده و مواد غذایی و اشیایی موجود را با خاک آلوده نه سازد
در سمت چپ دکان, یک کوچه باریک وجود داشت که منتهی به کوه می شد. کوهی که هر صبح خورشید از پشت آن طلوع می کرد و به دهکده زندگی دوباره می بخشید. مردم از طریق این کوچه تنها می توانستند بایسکل یا مواشی خود را عبور دهند ، اما عبور وسایط نقلیه به دلیلی تنگی راه ممکن نبود. مردم قریه این کوچه را کوچه بز رو نام گذاری کرده بودند.
اهالی این دهکده، خانه هایی شان را بدون اجازه، پلان و نقشه دولتی، اعمار کرده بودند و روستا با جاده اصلی توسط همین کوچه بز رو به هم متصل شده بودند. همچنان مردم روستا از این کوچه به عنوان راه کوتاه به ایستگاه سرویس، رفتن به شهر و بازگشت به ده به کار می بردند. به همین دلیل ، پس از اشغال افغانستان توسط طالبان ، من این جا را اجاره کردم و دکان خوراکه فروشی ساختم تا مردم بتوانند روزانه کالاهای اولیه خود را به آسانی از اینجا بدست بی آورند.
مقابل کلکلین دکان ایستاده بودم، پیاله چای را با دو کف دست گرفته بودم تا دستانم گرم بی آیند و بطرف سرک و به زیارتی که روبروی دکان ، در پهلوی ایستگاهی سرویس بود خیره شده بودم. این زیارت یک پسر جوانی شهیدی بود که در اثر راکت یا موشک پرانی های مجاهدین در همین قسمت به شهادت رسیده بود و مردم قبرش را زیارت ساخته بودند. مردم به ویژه زنان از روستاهای دور و نزدیک به این قبر می آمدند یا دعا و یا فقط زیر سایه درخت توت صد ساله می نشستند و وقت گذرانی می کردند. اما بعدا، طالبان در کنار مدارس ، سینما ، تلویزیون و برخی از جشن های فرهنگی ، این رسم را نیز به شدت منع کردند. بعد از آن ، هیچ کس جرأت بازدید از هیچ زیارتی را نداشت
قسمت دوم
به ساعتم نگاه کردم. ساعت چهار عصر بود، اما از شدت باد هنوز هم کاسته نه شده بود. هوا تاریک می شد؛ بنابراین ، تصمیم گرفتم قبل از اینکه نمازم دیر شود دکان را قفل کنم و به مسجد بروم. قبل از بیرون شدن ، آخرین پیاله چای خود را نوشیدم و به جای اریکین ، چراغ دستی را برداشتم و در جیبم گذاشتم و از دکان خارج شدم. در بیرون دکان، باد برگها ، کاغذها و خریطه های پلاستیکی را در هوا به هر طرف پرتاپ می کرد و گرد و خاک را به چشم و صورتم میزد. من دهان و بینی خود را با پتوی که داشتم پوشاندم تا مانع داخل شدن خاک به دهان و چشمانم شود. تا دروازه دکان را ببندم که صدای پایی کسی را شنیدم که دوان دوان از کوچه تنگ به طرف سرک می آید.
ایستادم تا صدا نزدیکتر شود. وقتی نزدیک شد ، دیدم زنی است زیر چادری. نزدیک من رسید ، سراسیمه دستش را روی دروازه دکانم گذاشت و دروازه را تیله کرد و داخل دکان شد. متعجب شدم و گفتم: “صبر کن! صبر کن خواهر ! دکان را میبندم ،چیز می خواستی؟” با انگشت بمن اشاره کرد تا وارد دکان شوم. به اطرافم نگاه کردم تا مطمئن شوم کسی آنجا نیست.
بدیهی است که زمان طالبان بود و برای من بسیار خطرناک بود که در داخل دکان با یک زن تنها دیده شوم. چون هوا خاک آلود بود جراءت کردم تا آرام داخل دکان شوم.
در داخل دکان ازش دوباره پرسیدم؛ چیزی کار داشتی همشیره؟؛ او یک قدم عقب رفت و با صدای لرزان شروع به صحبت کرد. طوری گپ می زد مثلی که بغض گلویش را گرفته باشد. از آوازش ، خانم جوانی بنظر می رسید. زبانش مثلی که لکنت داشت و به سختی حرف میزد. بریده، بریده بمن گفت: “س سسلام برادر ، ممی فهمم که وخت ممناسبی نیس که مره اینجه می بینی ، اما ، ممه همی حالی ای فرصته یافتم که بری اولین بار تنها از خانه ببیرون شوم.” او کتابچه ای را که زیر چادری اش پنهان کرده بود بیرون آورد و گفت: للطفا این ککتابچه را به آدرسی که در صصفحه اول است تحویل دهید. نا آرام شدم. حسی عجیبی به من دست داد. نه میدانم چرا ، ولی بدون هیچ کلامی دستم را دراز کردم و دفترچه را از دستش گرفتم. زن ناشناس تشکری کرد و با شتاب دکان را ترک و از دیده ناپدید شد. آهسته کتابچه را سر میز گذاشتم و پیشانی خود را با انگشتان دستم مالش دادم تا حالم کمی بهبود یابد.
دقیقا به خاطر دارم که ً چه حسی داشتم ، کمی ترس داشتم ترسی اینکه چی اتفاقی در راه است. از طرف دیگر، نه میدانستم که بالای این دختر یا زن چی آمده و یا خواهد آمد.
غبار گمان های وهم آلود ذهنم را تیره کردند. به چوکی نشستم ، کتابچه را روی میز گذاشتم. چشمانم را بستم و دست راستم را مشت ساخته و دست چپم را روی دست راستم گذاشتم و ازینکه مضطرب بودم، با ضربان آهسته به زنخم، خودم را آرام می ساختم. دفعتا یادم آمد که نمازم قضا خواهد شد. به عجله کتابچه را از روی میز برداشتم و شتابان ورق زدم. می خواستم بدانم چه چیزی در آن نوشته شده است تااطمینان حاصل کنم که در صفحات آن موضوعی که بمن دردسر یا مشکلی خلق کند نباشد. چون عجله داشتم و تاریکی هم بود و سطرها درست دیده نمی شد کتابچه را در زباله دانی که در گوشه دکان قرار داشت پنهان کردم تا کسی متوجه وجودش نه شود.
قسمت سوم
در راه بازگشت به خانه ، همانطور که می رفتم راه را بررسی می کردم و خودم را مطمئن می ساختم که کسی دنبالم نمی کند. در دو طرف کوچه ی که هر روز طرف خانه می رفتم جویک های باریکی بود که در امتدادش دایم سبزه و گلهای کوچک خودرو می رویدند و به زیبایی جویها می افزودند. هر روز با نظاره کردن جوی و شنیدن صدای شر شر آب ازین راه به تپه تا و بالا میشدم اما آنروز آنقدر پریشان بودم که هیچ چیزی در اطرافم نه دیدم. هوا همچنان پر از غبار ، سرد و دلگیر و باد تا هنوز به شدت می وزید. من چراغ دستی کوچکم را گاه روشن و گاهی خاموش می کردم. خانه ء که از پدر برایم به میراث مانده بود سر تپه قرار داشت. یک حویلی پر از درخت و چار اتاق که در آن با همسرم ریحانه و دو پسر سه ساله ام که دو گانگی بودند زندگی می کردم. خانه ی ما از سرک به قدر کافی فاصله داشت. و کوچه ء که تا خانه می رفت سر بالایی داشت ، بدین ملحوظ نمی توانستم از بایسکل استفاده کنم و مجبور بودم پیاده رفت و آمد کنم.
نا وقت شده بود، بنآ تند تند راه می رفتم تا به موقع برای نماز حاضر شوم. سرانجام به خانه رسیدم و نفس عمیق کشیدم. دست و رویم سرد بودند قبل از باز کردن درب حویلی ، یک بار دیگر اطراف را ملاحظه کرده خودم را مطمین ساختم که تعقیب نمی شوم و سپس در را باز کردم. به دستشوی رفتم و از همسرم خواستم که برایم آب گرم بیآورد تا دست و صورتم را بشویم و وضوی تازه بگیرم و کمی گرم هم شوم. بعد از وضو از احوال اولادها پرسیدم، همسرم گفت: امروز وقتتر خواب کردند چون تمام روز بیدار بودند. به خانمم گفتم : مسجد میروم زود بر می گردم تا درب کوچه را قفل کند و به کسی کوچه را باز نه کند تا من نیامده ام. پتویم را تبدیل کردم و یک پتوی پاک برداشتم و خودم را با آن پیچاندم و به مسجد رفتم. بعد از نماز، بلافاصله به خانه برگشتم. همسرم پیاله ی چای پیشم گذاشت و من هم یک سره آن را نوشیدم. او پیاله ی مرا دوباره پر کرد و حالم را پرسید. در جواب گفتم: خوب هستم. او می خواست چیزی بگوید ، اما چپ شد. از کنج چشم به او خیره شدم ، دستانش را روی زانوهایش گذاشته بود و زنخش را روی دستانش مانده بود. چشمانش احساس کنجکاوی داشتند و در مقابل نور چراغ اریکین می درخشیدند. مطمئن بودم سوالات زیادی در ذهن دارد. چشمانم را از صورت او برداشتم و نگاهم را به پیاله ام دوختم.
ناگهان زن ناشناس را بیاد آوردم. صدای گریه آلودش حالم را دو باره بهم زد.
قسمت چهارم
راستی این دختر کیست؟ مشکل او چه خواهد بود؟ چرا او مرا برای انجام کارش انتخاب کرده است؟
و ده ها سوال دیگر در ذهنم خطور میکرد. حالت بیقراری و ترس در من رخنه کرده بود. با خود می گفتم، “کاش می توانستم کتابچه را وقت آمدن با خودم بیآورم؛ تا بیبینم که در آن چه رازی وجود دارد.” دلم میشد به دکان برگردم و کتابچه را بردارم. به ساعت بند دستم دیدم. شش و نیم شب بود. و بیرون برآمدن بعد از نماز شام در زمان طالبان برای هیچکس خالی از خطر نبود. بنا باید تا روز بعد صبر می کردم.
صدای به ضربه خوردن شاخه های درخت به کلکین باعث شد از دنیایی خود خارج شوم. از جا برخاستم و به حویلی برآمدم. باد به شدت شاخه های خشک و نازک درختان را می شکست و آنها را دور می انداخت ، حتا سطل های فلزی نیز در امان نه بودند و در سراسر حویلی می چرخیدند و آواز مهیبی به باد می افزودند گویی طوفانی در راه است. برای من بسیار عجیب به نظر می رسید ، زیرا احساس می کردم اولین بار است که چنین هوای طوفانی را شاهد بودم. دوباره به اتاق برگشتم و از همسرم تقاضا کردم نان شب را آماده کند تا بتوانم زودتر بخوابم.
قسمت پنجم
متوجه بودم که همسرم شک کرده که کدام موضوعی را از او پنهان می کنم اما نخواست چیزی بگوید. به همسرم گفتم: یکی از دوستانم مریض است، پریشانش هستم. حالا می خوابم که زیاد خسته ام و نماز خفتن را هم نصف شب خواهم خواند. خانمم گفت: خیر است باز گپ میزنیم که حالی بجه ها خوابند.
من به بسترم افتادم و در رخت خوابم سعی کردم همه چیز را فراموش کرده بخوابم. نصف شب بیدار شدم و بیاد آوردم نماز خفتن را نه خوانده ام. از جا پریدم، متوجه شدم، وزش باد آرام شده است و تنها صدای چرچرک ها شنیده میشود. جهت وضو به دستشوی رفتم و ازینکه هوا بهتر شده بود احساس راحتی کردم. بعد از اینکه نماز را ادا کردم دستانم را برای استدعا بلند کردم و برای زنی که آنروز دیده بودم و برای خود و همچنان فامیلم دعای خیر کردم. و دوباره به خواب رفتم.
با صدای آذان صبح بیدار شدم. اولین چیزی که هنگام باز کردن چشمانم به یاد آوردم، دفترچه ء یادداشت بود. برای لحظه یی گمان کردم که اتفاق دیروزی رویا بوده نه حقیقت.
بلند شدم و برای نماز صبح به مسجد رفتم. من معمولا بعد از نماز صبح به خانه برمی گشتم و با خانواده ام صبحانه می خوردم. اما آن روز ، مستقیم به دکان رفتم. باد و توفان خاموش شده بودند اما هوا سرد بود. با نفسهایم دستانم را گرم می کردم. با شتاب گام بر می داشتم، پلک بهم زدنی به دکان رسیدم. وارد دکان شدم اریکین و اجاق کوچک خود را روشن کردم ، چراغ را روی میز قرار دادم و شعله را زیاد کردم و دروازه را نیز از داخل قفل کردم.
دفترچه را به عجله از زباله دانی به امید یافتن پاسخ سوالاتی که شب گذشته ذهنم را آشفته ساخته بود ، کشیدم. قلبم چنان دک، دک می کرد که ضربانش را خودم می شنویدم. نفس عمیقی گرفتم ، بسم الله گفته کتابچه را باز کردم و به خواندن شروع کردم
قسمت ششم
در حالیکه احساس نگرانی و هراس داشتم هر صفحه را به وارخطایی مرور کرده، زود زود ورق میزدم تا به محتویات کتابچه پی ببرم. متاسفانه هوا خیلی زود روشن شد. ازینرو، مجبور شدم کتابچه را ببندم. چون نه میخواستم کسی کتابچه را آنجا بیبیند ، آنرا دو باره در زباله دانی پنهان کردم و دکان را باز کرده کار و بار را آغاز کردم.
لحظه به لحظه ساعت را نگاه می کردم. هرچند خلاف روز گذشته، روز آفتابی و روشن بود اما برای من یک روز ملال آور و دق کننده مثلی شام دیروز می نمود. هراسان و پریشان بودم و حواسم اصلا به کار و مشتری ها نبود. بالاخره بعد از نماز ظهر، ماندن در دکان را دیگر تاب نیاوردم ، کتابچه را برداشته زیر پیراهنم پنهان کردم ،دکان را بستم و بسوی خانه روان شدم. آنروز از اینکه کتابچه را تا جایی مطالعه کرده بودم ترسی احساس نه می کردم، فقط عجله داشتم زودتر تمامش کنم تا سرم بکلی خلاص شود. ازینرو در راه نفس نفس زنان، زود زود گام بر می داشتم. چنانچه در آن هوای سرد لباس هایم از عرق تر شده بودند.
باز هم همان کوچه ها، همان سربلندی و همان تپه با یک روز نو و احساس نو مرا همراهی می کرد.
بالاخره به خانه رسیدم و دروازه حویلی و بعدا دهلیز را قفل کردم. پرده ها را پایین انداخته و ریحانه را صدا کردم. ریحانه به اتاق نشیمن آمد سلام کرده پرسید: “چطور امروز در این وقت خانه آمدی؟ خیریت است؟” در جواب گفتم: “هر کاری داری زود تمام کن و بیا که یک موضوع را برایت قصه میکنم.” ریحانه با تعجب جواب داد: “خیریتی باشه؟ کاری نه دارم، بگو که چی گپ است؟”
دستش را گرفتم و به اتاق خواب رفتم و کتابچه را برایش نشان دادم و پس پس کنان آنچه را روز گذشته نه گفته بودم، مو به مو برایش قصه کردم و همچنان ازش تقاضا کردم تا به من اجازه دهد که در اتاق تنها باشم و داستان را هر چی زودتر ختم نمایم. ریحانه در لبانش را به بهم جمع کرد سرش را به عنوان تایید تکان داد و از اتاق خارج شد. من هم کتابچه را از سر شروع به خواندن کردم.
قسمت هفتم
در این دفترچه که پوش سیاه دارد و قلم آبی نوشته شده است داستان دختریست که روز گذشته با او ملاقات کردم. زحل، همان دختری با قد بلند و اندام باریک. زحل در سال ۱۳۵۶ در یک خانواده ء متوسط در مرکز شهر کابل به دنیا آمده هست. قسمی که در یاد داشتهایش بیان شده است، آصف علی پدر زحل، شخصی مهربان، زحمتکش و خوش برخورد بوده که با فامیلش در یک حویلی زیبایی هشت اتاقه، با صحن بزرگی که دارای یک باغ و چهار دکان بوده، زندگی می کرده است.
قسمی که زحل نوشته آصف علی پدر زحل به طبیعت علاقه فراوان داشت. از همین رو حویلی او به باغی می ماند که همه درختان و بته های آنرا خود دانه ،دانه به انتخاب سارا خانمش و مادر زحل غرس کرده بود و از آنها مانند فرزندان خود مراقبت می کرد.
باغ این حویلی دارای نزده تا درخت گوناگون میوه، هشت تا درخت بید روسی و چنار و بته های رنگارنگ مرسل، گلاب و گلهای مرغوب میخک، پتونی و آدم چهره و بته های جواری بود که به زیبایی باغ می افزودند. در فصل تابستان، روزانه وقتی آفتاب طلایی آهسته پایین می شد تا غروب کند، آصف علی به حویلی می برآمد و این زمانی بود که اطفال هم از خواب بعد از ظهر بیدار می شدند و به حویلی سر می کشیدند. آصف علی واترپمپ را چالان می کرد و درختان و بته های تشنه را آب می داد و کانکریت های حویلی را هم می شست تا از هوایی گرم حویلی بکاهد. وقتی پایپ را بالای بته های گل و برگهای درختان می گرفت و آنها را می شست بوی عطر گلها بخصوص پتونی و گلاب به فضا می پیچید و به انسان طراوت و شادابی می بخشید. اطفال از ریزش قطرات آب بالای سر و لباس شان لذت می بردند و گاه گاه عمدا خود را دم آبی که از پایپ جریان داشت، می دادند تا بیشتر، تر شوند. آصف علی نیز با بچه ها، بچه می شد و با آنها بازی می کرد و پایپ آب را طرف شان دور می داد، تا لباس های شان تر شود. منظره ء زیبایی باغ، پرنده گان را از دور دور به سمت خود جیک، جیک کنان می کشاند.
سر و صدایی بچه ها، سارا را مجبور می ساخت بیرون بیاید. سارا، که زنی قد بلند ، با اندام متوسط، موهای سیاه کوتاه و چشمانی قهوه یی و نا خوشی داشت، با قدیفه ی در دست از خانه بیرون می شد و بعد از شنواندن چند جمله ی تهدید آمیز، لباس های بچه ها را می کشید و مو های شان را خشک می کرد و چند تا آصف علی را هم می شنواند و بچه ها را به خانه می برد.
سارا، آصف علی را دوست نداشت. او شانزده سال داشت که با آصف علی مرد زن مرده و بی اولاد 42 ساله عقد شده بود و تنها چیزیکه سارا را تا حال با او یکجا نگه داشته بود وجود اولادها بود، ورنه سارا بعد از شناختن دست چپ و راستش، هیچگاهی زنده گی در کنار آصف علی را ادامه نه می داد
قسمت هشتم
با وجودیکه سارا شوهرش را دوست نه داشت و حتی اولاد ها را نیز آنچنانی محبت نه می داد که از یک مادر مهربان توقع می رود اما آصف علی عاشق سارا بود و بدون او نفس گرفتن را نا ممکن می پنداشت. روز ها سارا بالای کوچکترین موضوع به ساعتها به سر و صدا می پرداخت و آصف علی خاموشانه می شنوید لذا سارا هم نازدانه شده بود و گه قهر و گه ناز می کرد.
آصف علی که آدم نیک و با حوصله بود او را دایم نوازش می داد و به هر شکلی به آشتی کردن مجبورش می ساخت. به هر حال، آصف علی هیچگاه نمی گذاشت که اطفال بخاطر همچون جنجالها رنج ببرند و مضطرب شوند و بدینصورت باعث شده بود که این خانواده زنده گی خوش و نارملی داشته باشند.
سارا یک مشکل صحی هم داشت ناسازگاری خونی، آر اچ فاکتور خونش منفی بود و با خون جنین که آر اچ مثبت داشت ناسازگاری می کرد. آر اچ نوعی پروتئینی که در سطح گلبول قرمز سارا وجود داشت، . اگر به وقت و زمان معین آن معالجه نه میشد ناسازگاری سارا با جنین باعث صدمه رسیدن به فرزندانش می شد. بنا سارا مدام با تزریق امپولی به نام ایمونوگلوبولیین احتمال حساس شدن خون سارا به خون جنین در صورت نشت خون جنین به به بدن مادر از بین میرفت. .
و آصف علی هر بار صد ها هزار افغانی را مصرف میکرد تا طفل سالم به دنیا می آمد. و همین باعث شده بود که آصف علی نتواند پولی پس انداز کند. روز ها می گذشت و به هفته ها و ماه مبدل می شد و فصل ها یکی پی هم تغیر می کردند و اطفال هم کم کم بزرگ میشدند.
وقتی حاشر متولد شده بود زحل هشت زهره شش سال داشت. دختران به مکتب ابتداییهء نزدیک خانه می رفتند. سارا و حاشر در منزل می ماندند و آصف علی دکانهای را که در حویلی ساخته بود مدام به کرایه می داد و مخارج خانه تا جایی از همان دکانها تامین میشد. یکی از دکانها هم رهنمایی معاملات بود که آصف علی و رفیقش خدا داد مشترکانه پیش می بردند. وقتی حاشر دو ساله شد یاشار نیز متولد گردید. بخاطری محبتی که آصف به خانواده اش می داد اطفال بیشتر< به پدر شان ماءنوس میشدند. آصف علی هم هر ناز آنها را به جان می خرید.
اما تقدیر بیرحمی می کند و دل به حال شان نمی سوزاند و آصف علی در سال ۱۹۹۲/۱۳۷۱ در حالیکه کاملا سالم و تنومند بود، هنگامی که به دیدن یک زمین فروشی با خدا داد دور از شهر می رفتند موتر شان با یک ماین کنار جاده تصادف می کند وحریق می شود. آصف علی مردی تنها نان آور خانه ، مردی که اولاد های قد و نیم قد داشت، جابجا جانش را از دست می دهد اما خداداد دو ساعت بعد از انفجار هنوز هم زنده بود اما پولیس کابل در آمدن تاءخیر کرد و از طرف دیگر مردم ما که سالهاست سرکها را با موترهاو کراچی هایشان بند می اندازند نه گذاشتند زخمی زودتر به شفاخانه برسد و نجات یابد. پولیس اجساد آن دو را به شفاخانه انتقال داد و بعد در تلاش یافتن وارثین اجساد شدند.
قسمت نهم
آصف علی عادت داشت پیش از شام خانه بیاید چرا که یک چشمش تقریبن دید نه داشت و چشم دومی اش هم ضعیف بود. مگر آنشب تا بعد از شام هم از آصف خبری نبود. نوبت برق بود و سارا تا که در بیرون کاملا تاریکی نه شده بود در آشپزخانه مصروف کار بود و متوجه نبود که شب شده است.
سارا به بیرون نگاه کرد دید که همه جا تاریک است. دستانش را با دستمالی خشک کرد و به اتاق آمد. و ساعت دیواری را نگاه کرد. “ساعت هشت شب؟” سارا از خود پرسید. “خی چرا آصف تا حالی نامده؟ کجا رفته باشه؟” دلش یکرقم شد، احساس خوب نکرد. نمی دانست چی کند و چطور احوال بگیرد. زحل از مادرش پرسید. “مادر پدرم کدام جایی دگه رفته؟ امشو نه میایه؟” سارا جواب داد. “نی مره خو چیزی نه گفته بود. نه میفهمم.”
بعد از عروسی سارا، اولین باری بود که آصف بعد از شام خانه نیامده بود. سارا مشوش می شود و به حویلی می براید. آهسته، آهسته بطرف دروازه کوچه می رود و دروازه را باز می کند. نگاهی تا آخر کوچه می اندازد کسی را نه می بیند، دروازه را می بندد. با خود حرف میزند، “از کی احوال بگیرم؟ ای آدم کجا شده باشه؟” دستانش را بهم میمالد، نه میدانست چی کند. زنخش را با کف دست و انگشتانش مالش می دهد، تا اعصابش کمی آرام شود. دوباره خانه می رود. چادرش را بر می دارد و به سرش می کند. یاشار که نو سر زبان آمده بود می پرسد، “کجا میری مادر؟مرام ببر.” سارا به آواز بلند صدا می کند، “زحل ایره بگی! “و به پسرش اشاره می کند. “مه یک دفعه میرم خانه همسایه که پرسان کنم.” و با شتاب دروازه دهلیز را می بندد و به خانه همسایه می رود. لحظاتی بعد دوباره بر می گردد. حالی مناسبی ندارد. چادرش را از سرش دور می اندازد، مثلیکه به سرش سنگینی می کند. زحل می پرسد، ” مادرجان چی شد؟” سارا می گوید: ” هیچ، کاکا حنیف مریض بوده هیچ امروز از خانه بیرون نرفته بوده.” حاشر میگوید: “مادر گشنه شدیم، پدرم چی وقت میایه؟” سارا به زحل میگوید: ” نان تیارس، بکش! خوار و بیادر ته نان بتی باز خو شان بتی! مغز مه خوردن.” زحل می پرسد: شما نان نه میخورین مادرجان؟ سارا جواب رد می دهد و در حالیکه نشسته هست به دیوار تکیه می زند. دفعتا فکری بسرش می رسد و از زحل می خواهد که تلویزیون را روشن کند. زحل تلویزیون را روشن می کند. آخر اخبار است و نطاق اخبار خارجی را می خواند. سارا از زحل می خواهد که تلویزیون را دو باره خاموش کند که دروازه کوچه تک، تک می شود. سارا چادرش را به عجله کج و وج به سر می کند و دعا کرده، خدا گفته، دویده به طرف کوچه می رود. بچه ها نیز پدرم آمد پدرم آمد گفته می دوند. سارا کوچه را به شتاب باز می کند و می بیند زن خدا داد و بچه هژده ساله وی اریکین بدست پشت دروازه ایستاده اند. زن خداداد سلام می دهد و سارا را بغل گرفته به گریه می افتد. سارا وارخطا شده، رنگ از رخش می پرد، گوشهایش ونگ ونگ می کنند و دم از دست و پایش می رود. از شانه ء زن خداداد که فاطمه نام دارد می گیرد و او را از خود دور می کند و با صدای لرزان می گوید: “فاطمه!” فاطمه جواب نمی دهد. باز سارا بلندتر میگوید: “فاطمه چپ شو! چپ شو که زاره مه میترقانی. چی گپ شده؟” فاطمه می گوید: “خدا داد خانه نامده از دوست هایشی پرسان کدی، موگن همرای آصیف خو رافته بوده سون پولچرخی. باز آوال آمده کی چز… ده …ده پلچرخی… وای سارا خوار! هق هق گریه می کند. “کدام انفیجار شوده مرده و زخمی های شی ره ده شفاخانه وزیر اکبر خو بردن از خیالیم.” و پسر خداداد نیز با انگشتان دو طرف بینی و کنج چشمهایش را که گریه می کند پاک می کند. “حالی چی خاگه ده سر از خود کنوم وای خدا چی کنی؟”
قسمت دهم
بچه ها در پهلوی سارا ایستاده بودند. زهرا از سارا می پرسد، ” مادر پدر مه چیزی شده؟” سارا در حالیکه بی صدا گریه می کند می گوید: “نی بچیم خدا نکنه، خدا او سات و او روزه نیاره.” سارا اشکهایش را قرت می کند و از زحل که ترسیده و چشم به زمین دوخته می خواهد که بچه ها را به خانه ببرد. زحل گویا نمی شنود. سارا باز هم صدا میکند، “زحل تره میگم ببر اشتوکا ره داخل!” زحل به یکباره گی چیغ میزند و بزمین خود را می اندازد. سارا بالای او چیغ میزند، “هولا تو ای ره بیبی بخی دیوانگی نکو، ای چی کار اس؟” اما زحل اصلا نمی شنود و چیغ می زند. بچه ها هم او را دیده وارخطا میشوند و به گریه می افتند حالا دیگر همه گریه دارند و زنان از همسایه های دور و پیش به حویلی سارا جمع می شوند.
لحظاتی بعد چند تن مردان از اهالی منطقه یکجا شده و جانب حوزه امنیتی می روند. زنهای بزرگسالی که به خانه سارا بودند فاطمه ، سارا و بچه ها را تسلی می کنند و داخل خانه می برند و برای شان شربت لیمو و شکر درست می کنند تا حال شان بهتر شود.
ساعت ده شب است که دروازه کوچه را باز دق الباب می کنند. سارا و فاطمه از جا می پرند و یکی پی دیگری به پشت دروازه کوچه می رسند. دو مرد از همسایه ها به آنها می گویند که پسر خداداد با دو تن دیگر با پولیس حوزه به شفاخانه رفتند و آنها که خانواده هایشان در خانه تنها می ماندند ناچار بر گشتند. سارا گفت: “کدام شفاخانه مام میرم.” مرد ها گفتند: “صبر کو خوارجان هنوز مالوم نیس که کجا کجا میرن. کار سیاسر ها نیس. شما برین داخل ما هستیم. بیَغم باشین.” خاله نسرین سارا و فاطمه هر دو را دو باره داخل خانه میبرد. همسایه ها هم تک ، تک و نوبت به نوبت به خانه هایشان بر می گردند و فقط خاله نسرین و فاطمه با سارا باقی می مانند.
شب ظالمی است؛ شبی که تا بحال شبیه ء برای سارا نه داشته است. سارا سر زحل و زهره را بالای زانوی لرزان خود می گذارد . اشک های روان زحل به دامن سارا می چکد و سارا اشک های او را با دامن خود پاک می کند. “آرام باش زحل جان، دعا کو!” به کمک خاله نسرین، ناله های دو کودک معصوم دیگر آرام می شود و آهسته، آهسته به خواب می روند. سارا و فاطمه و دختران وضو می گیرند و جای نماز ها را هموار می کنند، یعنی چنگ به دامن الله می اندازند . و دست دعا به خدا، تا که آن گمانی که در دل هایشان است، دروغ براید.
سارا دیرتر سلام می گرداند و چون سر درد شده، دستمالی به سر می بندد. و از جا بلند می شود تا دسپرین بگیرد. خاله نسرین که بر جای نماز نشسته و تسبیح می چرخاند و ذکر می گوید رویش را دور می دهد و از سارا می پرسد که کجا می رود. سارا در جواب می گوید : ” خاله نسرین میرم که دسپرین بخورم سرم از درد میترقه.” خاله نسرین میگوید: “بچیم یک لقمه نان نه خوردی، گریه کده خوده کشتین، خود سر دردمیشی، دوا ره ده شکم خالی نخو که برت نخص داره.” سارا می گوید: “وی خاله جان بلا ده پسم، همی سرم جور شوه دگه بان که بکشه.” خاله نسرین می گوید: “نی بچیم، فشارت پایین رفته سر ته گرفته یگان چیز بخو سرت خودش جور میشه.” سارا به اشپزخانه می رود و یک توته نان خشک را بر می دارد و بدهن می اندازد. و بالایش اب می خورد که قرت شود بعد دو تا دسپرین را در گیلاس اب می اندازد و سر می کشد. “صحیح شد خاله نسرین؟” خاله نسرین می گوید: “ها بچیم معده خالی خوب نیس.” سارا سر دوشک می نشیند و به دیوار تکیه می زند و دعا می کند. کم کم در چشمان سارا خواب غلبه می کند و فاطمه نیز سرش بالای زانوهایش، نشسته بخواب می رود..
ساعت از دو شب گذشته بود که بار دیگر دروازه کوچه تک تک می شود. سارا که به بالش تکیه زده خوابش برده بود، از خواب می پرد و فاطمه که بالای جاینماز هنوز خواب هست را از خواب بیدار می کند. هر دو خاله نسرین را که در خواب خر می زند صدا می کنند و شتابان و سراسیمه در حالی که لرزه به اندام دارند و صدای مردان را که بلند، بلند صحبت می کنند می شنوند، از پشت دروازه می پرسند، “کیست؟ ” یکی از مردان صدا می کند، “مردم منطقه هست همشیره دروازه ره باز کنین!” سارا با دستان لرزان که گویی در هوای زیر صفر ایستاده بوده هست، دروازه را باز می کند. پشت دروازه موتر دو امبلانس ایستاده است که دروازه یکیش باز است. در حالیکه مردم اریکین ها بدست ایستاده اند چشمان سارا و فاطمه به جسدی که در رویجایی سفید پیچانیده شده است می افتد و هر دو نقش زمین می شوند. محمد علی پسر خداداد در حالیکه دو مرد از زیر قولهایش او را می آورند خود را به فاطمه می رساند و فاطمه را که در روی کوچه افتاده و چادرش از سرش دور شده به آَغوش می گیرد و مردان جنازه آصف علی را از موتر پایین می کنند. محمد علی که با صدای بلند می گیرید، روی خود را به روی مادرش می مالد و اشکهای گرمش از روی مادرش بزمین می چکند اما فاطمه همچنان بیهوش افتاده هست و بلند بلند آواز خر خر از گلویش می براید. وقتی مرد ها جنازه را داخل خانه می گذارند دو باره با خاله نسرین بیرون می آیند. خاله نسرین خود را به سارا می رساند و سرش را در بغل گرفته و آهسته آهسته با سیلی برویش می زند و نامش را صدا می کند. مردان محمد علی و فاطمه را که کم کم به هوش آمده به امبولانس می نشانند و امبولانس ها روانه خانه خدا داد می شوند.
مردان منطقه که خانه های شان در همسایه گی آصف علی قرار داشتند به خانه می روند و خانم های خانه یا بزرگسالان خانه را با خود می آورند و خود شان به مسجد پشت ملا امام میروند. زنان سارا را به خانه می برند و اطفال هم از خواب بیدار می شوند.
شب غم است. شب حسرت و شب ظلم. شبی که ماین گذاران برای تحفه می دهند. مردم خواب اند و بعضی بیدار ولي دل این خانه پر از ماتم و درد است. شب بیوه شدن دو زن ، شب یتیم شدن چندین طفل معصوم و بی گناه. اگر چه وقت خواب است ولیسارا روی جسد شوهرش افتاده و گلو پاره می کند و روی می خراشد. غم بیوه گی و بی سرپرستی خودش یکسو و غم تازه يتيمان از سوی دیگر، رنگ سارا را مثلی رنگ روی جسد از رخش پرانده است.
قسمت یازدهم
از وفات آصف علی پنجاه روز می گذشت. و اقارب سارا نیز رفت و آمد شان کم شده بود. روز جمعه هفته هفتم مرگ او، برادران وی، هر سه، عده ء از بزرگان، موسفیدان و اقارب شانرا در خانه ء آصف علی دعوت کردند تا در مورد ثروت و دارایی های که از وی بجا مانده بود فیصله بگیرند. چون که پدر آصف علی، مراد علی، جایداد های خود را به طور شفاهی بین پسران خود تقسیم نموده بود، بنا برادران آصف علی می خواستند تا جایداد ها به شکل رسمی دوباره تقسیم شود. نظر به فرهنگ افغانها، در بیشتر اقوام و فامیلها، فقط مردان، بخصوص بزرگان، حق تصمیم گیری در مسایل بزرگ را دارند. گاهی اوقات، زنان بزرگسال خانواده اگر خیلی دانا و قدرتمند باشد نیز می تواند در چنین مباحثی جا داشته باشد ،اما زنان جوان و دختران در بیشتر اقوام و فامیل ها، حتی حق دفاع از خود را نه می داشته باشند، چی رسد که در مجالس مردان حصه بگیرند و نظر بدهند. اما درخسران سارا به زنان اجازه بود در مجلس مردان اشتراک کنند. من هم در میان مردان نشسته بودم اما کسی اجازه گپ زدن نمی دادند. بعد از ساعتی بحث و گفتگو در مورد دارایی ها، سرانجام ، جان علی برادر دومی شان گفت: “ما بین دکانها و حویلی را دیوار می کنیم، باز ما بیادرها بین خود جور می آییم ، اما با خانه و حویلی، چون سارا دو بچه و دو دختر داره کاری نداریم و بری پروسه رسمی شدن اسناد های جایداد و قباله ها به زودی اقدام می کنیم.” سارا که در گوشه ی نشسته بود، به هیچ وجه با آنها موافق نبود ، زیرا آن دکانها را خود آصف علی از پول شخصی خود ساخته بود و از طرف دیگر تنها منبع عایداتی سارا تلقی می شد.
بعد از فیصله نهایی، وقتی که دوستان و اقارب اشتراک کننده در مجلس کم، کم خانه را ترک کردند، سارا برادر های آصف علی را فراخواند تا در مورد فیصله شان با آنها صحبت کند. سارا در حالیکه از خشم می لرزید، به آنها رو کرد و گفت:” شما خود تان اولاد دار استین، خوب می فهمین که اولاد داری چقدر سخت اس، اینها مخارج و مصارف دارن. شما چطور تمام دکان ها ره که آصف خدا بیامرز خودش جور کده ، به خود گرفتین حتی دکان خود آصفه هم ایلا نکدین؟” و گلویش پر شد. و اشکهایش به گونه هایش ریختند. آنها در جواب گفتند: “خوارجان دیدی که ما تنها نه بودیم، بزرگا و ریش سفیدها همرای ما بودند، ما کاملن منصافانه همه چیزها ره تقسیم کدیم تا صبا گردن ما پیش خدا بسته نه شه.”
سارا در حالیکه گریه داشت و فق میزد گفت: “حالی خرچ اولاد ها خی چطور می شه؟ مه از کجا کنم که مصارف اینا را بتم؟”
جان علی جواب داد: “خوار جان ما هم آل و ایال داریم، ما حق خوده گرفتیم، حق شما ره کسی تعرض نکده. باز زیاد می گی خی بیار دختر ته به بچیم بتی، خودتام باز نگاه می کنیم اولادهایتام.” سارا در جواب گفت: ” چی می گی از خدا بترس! بچیت تکلیف اعصاب داره، مه چطور دختر خام خوده برش بتم.” جانعلی گفت: ” خلاص دگه، تو فایده خوده می بینی از ما هیچ؟” و یا الله گفته بلند شدند و خانه آضف علی را ترک کردند.
یک شب ظالم دیگر؛ آن شب ، سارا نه خوابید و تا الله اکبرصبح بیدار ماند.
قسمت دوازدهم
صبح روز بعد ، وقتی اولاد ها مکتب رفتند، سارا یاشار کوچک را گرفته برای پیدا کردن یک وظیفهء خارج از منزل، از خانه بیرون شد. پس از آن روز سارا، زنی که در سن شانزده سالگی ازدواج کرده بود و تا قبل از مرگ شوهرش، نازدانهء او بود و همه چیز را به دل سارا می خرید و به دلش می ساخت، حالا دیگر هر روز صبح تا چاشت، تا و بالا، به این وزارت و آن ریاست، با کودک خورد سال خود سرگردان می گشت. و چون درجه تحصیلی نه داشت و تا صنف نهم درس خوانده بود، کاری مناسبی برایش پیدا نمی شد. پس از سه ماه تپیدن و تلاش ، سرانجام ، او به عنوان یک کارمند اجیر در وزارت تجارت شامل وظیفه شد.
سارا معاش کافی نداشت ، اما آنها می توانستند، بدون این که دست شان به هر کس دراز شود، زنده گی بخور نمیری داشته باشند. اگر چه برای سارا کار ساده نبود و مشکلات زیادی را متقبل می شد اما سارا از اینکه یک راه امرار معاش پیدا کرده بود، از کارش راضی بود. او صبح زود، بچه ها را بیدار می کرد ، صبحانه می داد و به مکتب می فرستاد. و خودش به طرف کار می رفت و یاشار را با خود به کودکستان محل کار اش می برد. کودکستان انوقت که زمان حکومت مجاهدین بود اصلا کودکستان نبود بلکه خدمه های محل کار هر کدام به نوبت اطفال مامورین را نگاه می کردند و مامورین هم مجبور بودند مقداری پولی به خدمه ها بدهند..روزانه یا هفته وار
وقت اطفال در مکتب خوب می گذشت، اما زمانی که از مکتب رخصت شده دو باره به خانه بر می گشتند، خانه را طوری که قبلن بود، دگر نمی یافتند.
آصف علی پدر مهربان شان دگر در دکان نبود تا بچه ها قبل از آمدن به خانه یک سری به دکان بزنند و با ناز و نوازش او دقیت و خسته گی روز شان را دور کنند -هله بچه ها برین خانه که مادر تان منتظر تان اس او را بشنوند و دویده و به شوق سوی خانه بروند و نه سارا دگر در خانه بود تا درب کوچه را به بچه ها باز کند و گاه آنها را ناز بدهد و گاه شکایت کنان آنها را استقبال کند. شربت سرد بنوشاند یا شکم های گرسنه ی شان را با دسپخت خوشبوی خود سیر کند. از برکت ماین گذاران و قدرت طلبان این اطفال یتیم شده بودند و این بی خدایان پدری را که در آغوش او از وحشت دنیا مصعون بمانند را از آنها گرفته بودند.
اطفال خسته و ذله به خانه می آمدند و منتظر می ماندند زحل از مکتب بیاید و به آنها نان چاشت آماده کند. بچه ها هم بسیاری روز ها چون ذله و خسته می بودند دراز می کشیدند و همانطور گرسنه خواب شان می برد. زحل هم که می آمد هر روز تا ساعت دو یا سه با شکم گرسنه می خوابید. هیچکدام شان خانه را انچنان خالی تحمل نمی تواستند و می کوشیدند که بخوابند تا وقت زودتر بگذرد و هر قدر تا دیرتر بخوابند همانقدر زودتر مادر شان را خواهند دید. اکثرا یک ساعت قبل از امدن سارا بیدار می شدند و تا نان گرم می کردند و می خوردند- مادر شان می آمد. به این شکل حس دوری و نبود والدین را کمتر احساس می کردند. و گاه گاه حتی تا امدن سارا بیدار نمی شدند و زمانی که سارا می آمد و می دید که ِغذای شان هنوز دست نخورده مانده است ناراحت و عصبانی می شد.
زنده گی اطفال از هر نگاه دگرگون شده بود. انها تخیلی شده بودند. بعضی اوقات اطفال در خواب صدا هایی را می شنیدند که از خواب می پریدند. گاه در خواب و گاه حتی در بیداری صدایی پدر شان را می شنیدند که به نام صدایشان می کرد. بعضی وقتها صدای چوری هایی سارا را می شنیدند گاه فکر می کردند او در آشپزخانه ظرف می شوید. حتی بعضا در بیداری پدرشان را می دیدند که در روی صفه وضو می گیرند یا در خواب می دیدند پدر شان باغ را ابیاری می کند و خواب چنان واقعی می بود که دوان دوان به طرف حویلی می رفتند به یاد نمی داشتند که دگر او نیست تا با انها بازی کند. دگر او نیست تا برای شان قصه بگوید و یاپیش از شام با خریطه های سودا- وسایل بازی و قرطاسیه به خانه بیاید. روز ها به همین منوال می گذشت و اطفال روز به روز گوشه نشین تر و محزون تر می شدند. چیزی اقتصاد این فامیل وضیعتی مناسبی نداشت و از طرف دیگر احساسی بی پدری و رنج ودوری از پدر وضیعت صحی و روحی اطفال را به خطر مواجه ساخته بود. هر چند سارا می کوشید که اطفال درد بی پدری را احساس نکنند اما اطفال درد از دست دادن پدر را هر روز ، هر ساعت و هر ثانیه در تن و روح واطراف خود احساس می کردند. آنها نه دلشان به درس می شد نه به بازی و ساعتیری دل خوش می کردند و نه به خوردن غذا و پوشیدن لباس نو علاقه داشتند. برای طفل های خورد و نا بالغی چون فرزندان سارا زنده گی یک صد و هشتاد درجه تغیر خورده بود و زنده گی بدون پدر و دوری از مادر فروغ از چشمهای درخشان و رنگ از رخساره های نازک و زیبایی شان ربوده بود.
قسمت سیزدهم
و حالا نوبت صحبت از سارا است. زنی که با آصف علی بدون اینکه اصف علی را دیده یا پسندیده باشد در طفولیت به نکاح داده شده بود و اینک به یک زن جوان جذاب اما از خیرات سر چند تا خونخوار و وطنفروش به یک بیوه زن تنها و مجبور مبدل شده بود. در دفتری که سارا اجرای وظیفه می نمود ، شخصی به نام صالح نیز کار می کرد. او مرد خوش صحبت خوش برخورد و صمیمی بود. و با سارا دایم در کار ها تا که بلدیت پیدا کرد، خیلی کمک می کرد.
سارا نیز گاه زمانی که دلش درد می داشت و می خواست با کسی درد دل کند، صالح را غمخوار رازدار می یافت. صالح از آدم های چاپلوس و دو پشته و دو رویه نبود. او مردی بود که احساس داشت، درد انسان را که چه زن می بود یا که مرد، حس می کرد. او در یک خانوادهء نجیب و روشنفکر بزرگ شده بود. در دلش برابر سر سوزن هم ناپاکی جای نداشت. سارا با وجود صالح، تنهایی را کمتر احساس می کرد. هر چندی که سارا از خود سه خواهر و دو برادر داشت که باید با سارا کمک می شدند و همدردی می نمودند مگر آنها خود در وضعیت نامناسب اقتصادی قرار داشتند. آنها در شروع بدبخت شدن سارا تا توان داشتند کمک کردند و تا مدتی به خانه سارا رفت و آمد می کردند تا سارا اندک اندک به دوره جدید و تلخ زنده گی خویش عادت کند بعدها دگر هر کی مجبور بود از خود خانواده و مسولیتهای داشتند. چنانچه یکی از برادران سارا صاحبمنصب پولیس و مرد دو زنه بود با هشت اولاد و دیگرش هم مردی معیوبی بود که یک پای و دو دستش را در اثر انفجار هاوان های مجاهدین در شهر کابل از دست داده بود و خود محتاج به کمک دیگران بود. خواهر بزرگتر سارا نیز بیوه بود و با چهار فرزند دختر زنده گی نه چندان خوبی را می گذراند. و دو خواهر کوچکتر از سارا که یکی مجرد با برادر معیوب خود زنده گی می کرد و دیگری هم در روستای خیلی دور در ولایت بامیان ازدواج کرده بود. بنا سارا از هیچ کدام توقع و امیدی دستگیری نه داشت.
سارا تمام مدت هوش و فکرش طرف خانه و فرزندانش بود حتی زمانی که غرق در کار های دفتر می بود هم به این می اندیشید که آیا اولادها خانه آمده اند یا نیامده اند آیا نان خورده باشند یا باز گرسنه به خواب رفته باشند. اما صالح دایم او را از دنیایی پر غم خودش بیرون می آورد و می کوشید کمی از نگاه روحی تقویتش کند.
ولی از آنجا که او یک بیوهء جوان بود و صالح هم یک مردی متاهل جوان، مردم کم کم پشت سر آنها شروع به غیبت کردند. مردان و حتی زنانی دور و برش که قلب های تاریک و سیاه داشتند چه حس انسان دوستی صالح را و چه تکالیف و درد های سارا را درک نمی توانستند و هی با چشمک و ابروگک زدن، بخل و حسادت و بی رحمی شان را به شکل حق بجانبی ابراز می کردند و صبح تا عصر به غیبت و عیب جویی دل خالی می کردند..
بالاخره یکی از همکاران اناث سارا که زنی با ایمان بود او را از سخن های که در غیابش گفته می شود با خبر ساخت و ازش خواست تا از صالح هرچند انسانی نیک و مثلی نامش صالح بود کناره گیری کند. افسوس به اکثر ما افغانها که قلب هایی سیاهی را مالکیم. نه خود می توانیم مددگاری کسی باشیم و نه به دیگران اجازه می دهیم تا مسولیت دینی و وجیبه یی شان را به وجه احسن پیش برند و دست بیچاره ی بگیرند..
سارا که قبلا تجربه کار کردن در بیرون از منزل را نداشت و از هم جنسان و کسانی که خود را مسلمان می گویند چنین توقعی را نه داشت بعد از شنیدن این موضوع بسیار اندوهگین شد و با وجودیکه صالح درست مثلی یک دوست و برادر دینی مهربان و مخلص از سارا دلجویی می کرد او مجبور ازش دوری اختیار کند و دیگر زمینه غیبت گویی را برای غیبت گران و خدا ناترسان فراهم نه سازد..
صالح چون آدم نیک نیت و دلپاک بود، از شنیدن یاوه گویی های مردم هراسی نه داشت، او می کوشید که سارا را متقاعد بسازد که پشت گپ و سخن مردم نگردد و خود را در انزوا قرار نه دهد، اما سارا حرف های او را دگر نه پذیرفت و خواهان تبدیلی از آن شعبه به یک بخش دیگر گردید
قسمت چهاردهم
هفته بعدی، سارا به شعبه عواید تبدیل شد. مامورین شعبه جدید او را بیشتر طبقه اناث تشکیل می دادند. هر چند سارا درین شعبه مشکلی قبلی را نه داشت، اما احساس تنهایی او را در هر جا و هر نفس اذیت می کرد. سارا به یک مونس و همدم نیاز داشت، که در سختی های زنده گی یار و یاورش باشد و یا اقلا او را تسلی بدهد و از ناراحتی ها و دردهایش اندکی بکاهد.
بلی ! ساراء نازدانه و دردانهء آصف که با وجود او از سردی و گرمی دنیا خبری نه داشت، تنهای تنها مانده بود.
حالا از صبح تا شام در دفتر کار می کرد، وعصر ها هنگامی که سارا از کار دفتر داری فرصت می یافت،
مارکیت برای خریداری می رفت و بخاطر خریدن مواد ارزان، دکان به دکان و کراچی به کراچی می گشت، و خریطه های سودا به دست تا کجا کجا که پیاده رفت و آمد می کرد و شب نیز مجبور بود در کار های خانه و اولادها نیز رسیده گی کند. به قول بزرگان- او یک سر داشت و هزار سودا. به هر طرف که می دید و میرفت تاریکی، یاس، تنهایی، کار و سکوت بود..
گاهی هم که سارا یا اطفال شدیدا بیمار می بودند، چون سارا توان پرداخت پول تکسی و داکتر شخصی را نه داشت، بدیهسیت که سرویس به سرویس جهت معالجه به شفاخانه های دولتی مراجعه می کرد و ساعتها با بچه ها انتظار می کشید تا نوبت شان برسد. اینگونه، نه تنها غیر حاضر می شد بلکه از کار های دفتر هم پسمان می شد و سر و صدای مسوول شعبه مراجعین و همکاران اش بالا می رفت. شنیدن صد گپ و سخن روز بعدی درد و رنج سارا را دو چندان می کرد.
او در حویلی بزرگی چون باغ و کشوری بی امنی چون افغانستان، در حالیکه حوزه های امنیتی خود مایهء فساد بودند شب را به خوف و مهابت شدیدی صبح می کرد. او بسیاری شبها خاله نسرین را مجبور می خواست تا با آنها بخوابد. از طرف دگر باغ و حویلی- کار و مصرف لازم داشت که سارا رسیده گی نمی توانست. و در زمستان برف پاکی بامها که سارا مجبور بود خودش با اولادها برف ها را پاک کنند. بنابرین سارا مجبور شد خانه خود را به کرایه بدهد و یک دو اتاقه کوچک نزدیک خانه برادرش اجاره کند تا از تمام جنجالها نجات یابد..
یک سال گذشت و زمانی رسید که طالبان به افغانستان حمله کردند. این گروه از زمان پیدایش در سال ۱۹۹۴ همواره با دولت افغانستان امریکا و نیرو های ناتو جنگیده بودند. طالبان از سال ۱۹۹۶ تا ۲۰۰۱، تصرف افغانستان را به دست داشتند و حکومتی به نام امارت اسلامی افغانستان ساخته بودند. . بعد ازجنگهای سمتی و تنظمی حکومت مجاهدین – ورود طالبان زنده گی افغانها را یک بار دگر به بازی گرفت. تعداد زیادی از مردم حتی با کوچکترین امکانات مالی چه در زمان حکومت مجاهدین و راکت و هاوان پراگنی ها و چه در زمان امارت اسلامی کشور را تدریجا یا بشکل انفرادی یا گروهی ترک کرده و به کشورهای خارجی سفر کردند. بقیه افرادیکه باقی ماندند، یا توان برآمدن از کشور را نداشتند و یا با آمدن طالبان در زنده گی شان تغییرات زیادی رونما نشد. سطح اقتصاد مردم روز به روز بد و بدتر می شد. و این وضعیت بالای تمام اقشار فشار سنگینی وارد کرده بود. به خصوص بالای آن دسته از زنان و دخترانیکه در طول جنگ های تحمیلی و داخلی شوهر و یا مردی خانواده خود را از دست داده بودند ، آسیب بیشتری می رساند. زنان و دخترانیکه بیرون از خانه کار می کردند و نان آور خانه هایشان بودند از کار کردن خارج از منزل و حتی ادامه تحصیل منع شدند. در میان زنانی که از کار بیرون از منزل ممنوع شده بودند ،طبعا که سارا نیز بود.
قسمت پانزدهم
از طرف دیگر ، در ان زمان ، زنان مجبور به پوشیدن برقع و داشتن محرم شرعی هنگامی برآمدن ازمنزل بودند. و پسر بزرگ سارا، که هنوزنو سال داشت و از مدتی که پدر را از دست داده بود وضع صحی و روانی مناسبی هم نداشت و از جانب دیگر اقتصاد نا بسامان سارا بدن او را کوچک و ضعیف ساخته بود، به هیچ وجه توانایی کار و مشقت کشیدن در بیرون از منزل را نداشت و نه می توانست با سارا کوچه به کوچه به خاطر پیدا کردن کار بگردد. زحل هم که بعد از مرگ پدر، به مشکل از حالت روانی و گوشه نشینی بهبود یافته بود و به زنده گی بدون پدر اندک، اندک عادت می کرد، با نشستن در چار دیواری خانه کاملا از پا در امد ودو باره به بستر مریضی افتاد.
سارا بیچاره تر شده می رفت. نمی دانست زودتر کدام طرف را بگیرد. مصارف خانه- مخارج مکتب اولاذها – مریضی هایشان- یک زن تنها و بیکار چون سارا را دیوانه می کرد. یگانه راهی که به سارا باقی مانده بود فروش اشیای گرانبهای منزل و جواهرات اش بود..
سارا به ترتیب جواهرات و وسایل خانه اش را فروخته و مواد غذایی و دگر اخراجات خانواده اش را توسط پول آن خریداری می کرد.
دیری نگذشت که دیگر در منزل او جز وسایل مورد نیاز روزمره شان چیزی باقی نماند، تا ارزش فروش را داشته باشد. دگر سارا درمانده شده بود. او حتی از کسی قرض هم خواسته نمی توانست، زیرا به این باور بود که در شرایطی ناگواری اقتصادی که مردم داشت، حتی توان قرض دادن پول به همدیگر را نداشتند. هر چند که در آن زمان، اکثریت مردم بدین دلخوش بودند که شروع حکومت طالبان است، شاید روز به روز اوضاع بهتر شود و یا حداقل در حالتی که بود دربیاید، اما اینها همه تصور و خیالی بیش نبودند.
بعد از شبها بیدار خوابی و چرت و فکر زیاد، سارا به این نتیجه رسید که حاشر دیگر نباید به مکتب برود. او باید مرد خانه شود و در بیرون از منزل اگر توان دارد یا ندارد، کار کند. لذا سارا قصد کرد در خانه بولانی بپزد و به دست حاشر به جاهاییکه بازار دارد و بیرو بار مردم است بفروش برساند
قسمت شانزدهم
حاشر که هنوز طفلی بیش نبود و مریض هم بود، باید در بیرون از منزل می برآمد، و برای خانواده اش لقمه نانی مهیا می کرد. صبح زمانیکه او را رخصت می کرد، رنگ از رخ سارا پریده بود. بغض گلویش را می فشرد، اما مجبور بود اشکهایش را بنوشد. دستاری به سر حاشر بست، پیشانی او را بوسید، و پتنوس بولانی را که کمی سنگین هم بود به دستش داد. چشمان حاشر نگران و مضطرب به نظر می رسید. او مانند ربات هر کاری مادرش می گفت خاموشانه انجام می داد. .
پتنوس را به احتیاط گرفت و به راه افتاد. وقتی خوب دور شد، سارا بغض خود را شکست و چادرش را برویش گذاشت و در دهن دروازهء کوچه تا توانست گریه کرد.
سرک خانه سارا تا لب سرک عمومی، کاملا خامه بود. و تقریبا سه صد متر سرک خامه از خانه تا لب سرک قیر ادامه داشت.
حاشرپیاده پیاده به لب سرک قیر رسید و زیر سایه درخت نشست. پتنوس را روی زمین گذاشت و منتظر ماند مردم بیایند و بولانی بخرند. چند دقیقه که گذشت، دکاندار لب سرک متوجه شد. چون او را می شناخت، ازو پرسید: “او بچه اینجه چی می کنی؟”
حاشر جواب داد: ” مادرم گفت که بولانی ها ره بفروش.”
دکاندار گفت: “بچیم، سر بولانیهایت با دستمال پت اس،صدا هم نمیکنی، کی میفهمه تو بولانی می فروشی؟.”
و ادامه داد: ” برو کمی بالا مسجد اس، پتنوسه جایی پاک بان، سر شه لچ کو و صدا بزن، باز مردم میخرن.”
حاشر از جا بلند شد و بدون گفتن کلمه ی به راه افتاد.
باز هم مانند یک ماشین راه می رفت؛ بی حس. به مسجد رسید، همانجا نشست سر پتنوسی را دور کرد، اما بولانی صدا نکرد. پنج پنج دقیقه بعد، از بمبهء پیش مسجد آب می نوشید و دستانش را با لباسش و دهنش را با آستینش پاک می کرد. هر بار که خود را پایین می کرد تا آب بنوشد، لنگی اش از سرش خطا می خورد، می افتاد و تر می شد. او لنگی خود را به هزار مشکل می بست و دو باره به جای خود می نشست. تا نماز ظهر یک دانه بولانی هم نه فروخته بود. فقط سه دانه بولانی را خودش آرام آرام خورده بود. بعدا که بچه های همسن و سالش به مسجد آمدند، بالای بولانی او جمع شدند در بین بچه ها، بچه های کوچه یی هم بود وقتی دیدند حاشر یک بچه عاجز است یک دم چور صدا کردند و بولانی ها در سه ثانیه غیب شدند. و حاشر هم چون از خود و بولانی ها دفاع می کرد زیر پایها شده و چند جایی از بدنش زخمی شد. طالب هم که آمد و به حاشر چند دشنام داد که وقت آذان گفته شد چرا بولانی می فروشد؟ و از پشت یخن حاشر در حالیکه لنگی اش به گردنش دور خورده بود و اشکها یش را با آستین هایش پاک کرده، به مشکل ایستاد می شد، به مسجد تیله کرد تا وضو بگیرد و به نماز بی ایستد. حاشر دردش از یادش رفت و سخت ترسید. زود به وضو خانه رفت و وضو گرفت و به نماز ایست. بعد نماز وقتی از مسجد بیرون شد، یادش آمد که پتنوس را هم با بولانی گم کرده است. چاره یی نداشت و بسوی خانه روان شد.
سارا که منتظر صدای کوچه بود دویده درب را باز کرد و وقتی حاشر را در وضعیت نا موزونی دید چیغ زد. وحاشر که هم ترسیده بود و هم افگار شده بود، باز به گریستن آغاز کرد و سارا او را در بغل گرفت و لنگی اش را از سرش برداشت و دور انداخت. زخم های حاشر را سارا تربند الکهول کرد و ازش خواست تا کمی استراحت کند. حاشر بالایی دوشک افتاد و بخواب رفت.
نزدیک شام سارا او را از خواب بیدار کرد و جویایی احوال او شد. حاشر در حالیکه با انگشتان دست راستش چشمان خود را پت گرفته بود، از زیر چشم آرام آرام به فرش روی خانه نگاه می کرد حادثه را به سارا بازگو کرد. سارا ازینکه پسرش جور و سلامت بر گشته بود شکر خدا کرد و به قول ء بزرگان دیگر از شوربای چرب گذشت.
قسمت هفدهم
شب شد و چشمان خسته ء سارا در سقف خانه دوخته شده بودند. سارا چشمان خود را پلک پلک زنان می چرخاند، گویی در سقف چیزی را می پالید یا که دید چشمانش را امتحان می کرد. او در فکر بود، خوابش نمی برد. کجا برود؟ چی کند؟ چی را دیگر بفروشد؟ از کی پول طلب کند؟ کی را ملامت کند؟ و برای کی شکایت کند؟ اینها همه سوالاتی بودند که سارا جوابش را در سقف خانه تلاش می کرد. سارا دگر خواب از چشمانش پریده بود. شب تا به صبح سارا ازین پهلو به آن پهلو می غلتید و هیچ راهی مناسبی برای دریافت معاش نمی یافت.
کاش او زن نمی بود، یا کاش هرگز متولد نمی شد، و اگر هم تولد شده بود، لااقل در افغانستان متولد نمی شد. کاش در کشوری می بود که زن بیوه مجوز پیدا کردن نفقه ء یتیمان خود را در بیرون از خانه می داشت. و یا اگر اجازه ء کارهم نه داشت، تابعیت دولتی را می داشت که اگر مانع کار کردن زنان می شود، در عوض مرد آن می بود که خوراکه و مواد اولیه و مورد نیاز زنان بیوه و بی سرپرست را تامین کند..
آفتاب برامد و صبح شد و سارا تمام شب سارا پلکی نبست. بعد از نماز فجر به خانه همسایه که در منزل بالا بود رفت و به او تمام داستان را که اخیرا اتفاق افتاده بود، قصه کرد. سارا صحبت می کرد و زن همسایه سر شور می داد و افسوس می کرد، و در لابلای سخن های سارا طالبان را بد دعا می کرد، و از خداوند التجا می نمود که طالبان را به قهر و غضب خود گرفتار کند. زن همسایه که گلالی نام داشت و زنی میانه سالی بود، در جواب به سارا گفت، “دخترجان تو میفهمی که مه هم یک بچه دارم ، ماشاالله سه دختر. آغا شیرین بیادرت هم که فروشگاه لباس فروشی زنانه داشت کار و بارش خراب شد و دکانه به تاوان سودا کرد. حالی بیچاره نو چپلک فروشی واز کده که چندان فروش نداره،” او اضافه کرد، “یک گپه بگویم مچم یا نگویم، دانم پر نمیشه اما مه دو سه تا زنهای ای منطقه ره می شناسم که بیچارا از ناچاری به خیرات گرفتن میبراین. توام اگه میتانی یک دفعه بچه ته گرفته برو الله گفته یگان جایک بشین، بلکه یک چار قران خرچت برایه. چطور کنیم حالی ای روز سر بسیار مردم آمده.”
سارا که ناخن انگشت شهادتش را بین دو دندان ثنایا یا پیشرویش داخل کرده بود، به گپهای گلالی گوش می داد. چشمانش راه کشیده بودند. چنین می نمود که سخنان گلالی اندک، اندک در رگ و جانش اثر میکند و بلافاصله تصمیم اش را می گیرد، تا سر از همان روز دست به گدایی بزند و قوت و لایموت اولادهایش را بدست بیاورد.
قسمت هژدهم
سارا به خانه رفت، در روی برنده اپارتمان کوچک خود به چوکی آصف علی نشست و به آسمان خیره شد. آسمان آرام و آبی بود. وقتی به آسمان می دیدی، فکر نمی کردی که چیزی در زمین تغییر کرده باشد. آسمان صاف، نیلگون و بیکران. هیچ دردی، هیچ غصه یی، هیچ بی عدالتی نه توانسته بود رنگ زیبایش را تغییر بدهد. اما در زمین سارا، و مثل او هزاران زنی دیگر چنان درد می کشیدند که رنگهای گلابی صورت شان کبود و سیاه و قامت راست شان در چند ماه خمیده بود. دستانش را بالای بازوی های چوکی گذاشت و با خدای خود کمی راز و نیاز کرد. اشک های گرمش از کنج چشمانش که آسمان را- جایی را که فکر می کرد خدایش از ان بالا او را می بیند، نظاره داشتند، بزمین می ریخت. یکباره دلش از دیدن آسمان تنگ شد. دوباره بزمین برگشت، به حقیقت، به زنده گی سرد و اندوه بارش. و پسرش را به نام صدا کرد. حاشر که دندانهایش را با نمک برس می کرد، جواب داد: “یک دقه مادر.”
وقتی یاشار صدایی مادرش را شنید دویده آمد و گفت: مادر، مادر گشنه شدیم، کجا بودی؟” سارا پسرش را بطرف خود کشید و بوسید، ” مادر صدقیت، خاکت شوم.” و از جا بلند شد و به آشپزخانه رفت. تمام قطی ها و مرتبان ها را نظر انداخت. همه خالی. کمی آرد در تهء صندوق چوبی مانده بود که سارا با آن حلوا پخت و به دسترخوان گذاشت. سارا رو به حاشر کرد و گفت: ” نانته بخو، حاشر بچیم تیار شو که بیرون میریم!” یاشار خیز زد و دستان چربش را دور گردن مادرش حلقه کرد. ” مام میرم مادرجان، مرام میبری؟”
سارا دستان کوچک او را از دور گردنش دور می کند و روی لبانش می گذارد و می بوسد. ” شهزادیم ، ما پیش داکتر میریم. تو کت خوارهایت خانه باش، باز مه برت از راه چاکلیت میارم.” و چادری اش را به سر کرد و از خانه با حاشر بیرون شد.
قسمت نزدهم
زحل دروازه کوچه را قفل کرد و دست یاشار را گرفته با زهره در خانه ماندند. زحل که اصلا نمی فهمید مادرش کجا رفت، دو باره کمپلی را سر خود انداخت و از زهره و یاشار هم خواست تا دو باره بخوابند ولی یاشار نمی خواست بخوابد و منتظر بازگشت مادرش بود.
سارا دست پسرش را گرفته بود و به آدرسی که گلالی، زن همسایه برایش داده بود، رفت تا زنهای دیگر را که به قول گلالی به گدایی می رفتند پیدا کند. سارا از کوچه خامه تا به سرک قیر که پیاده می رفتند، خیلی احساس بد می کرد، احساس شرمنده گی و خجالت. او فکر می کرد تمام چشمهای که از راه او می گذرند، به او می نگرند، چرا که می دانند که او کجا می رود و برای چه کاری از خانه برآمده است. در راه گلونش پر پر می شد، و چشمانش پر از اشکش نمی توانستند راه را به وضاحت ببینند و قطرات آب از بینی اش در روپوش چادری اش می چکید و جایی بینی اش کاملا تر کرده بود. هی با خود بنگ بنگ می کرد و طالبان را زیر زبان به باد بددعا می گرفت.
هر دو به سرک قیر منتطر سرویس ایستادند. سارا خدا خدا می کرد که کسی از شناخته های او، آنها را در حال گدایی نبیند.
سرویس بعد از انتظار طولانی آمد و مادر و پسر سوار سرویس تا به مرکز شهر رسیدند. کلینر ایستگاه آخر صدا کرد و سارا را از چرت و فکر بیرون آورد. حاشر که از دروازه پیشروی سرویس یعنی بخش مردان بالا شده بود، زودتر پایین شده منتظر مادرش بود تا از دروازه عقبی یعنی جای زنانه پایین شود. سارا با چادری اش کش و گیر کنان پایین شد و هر دو طرف شفاخانه رابعه بلخی روان شدند.
در پیش شفاخانه دید که چند تا زن چادری دار نشسته اند و معلوم دار بود که گدایی می کنند. سارا به پسرش گفت که از او کمی فاصله بگیرد تا کسی سارا را با پسرش نبیند و شناسایی نکند و از پسرش جدا شد. سارا هر قدر نزدیکتر میشد، با هر قدم تپش قلبش بالا می رفت و گامهایش آهسته تر می گردید. در پیش دروازه شفاخانه دور از زنان دیگر خدا گفته نشست و با هیچکس گپ نزد. پسرش با فاصله ده متری زیر درخت نشست و مادرش را نگاه می کرد. سارا دستانش را با چادری خوب پوشاند و دستمالکی سفیدی را بالای زمین هموار کرد. تا بدون صدا کردن- مردم بدانند که او طالب خیرات و صدقه است. زنان که دور نشسته بودند پچ پچ کردند و فهمیدند که یکی دیگر نیز در روزی آنها شریک شد. چند دقیقه گذشت که یکی از آن زنها نزدیک سارا آمد اما هر چه صدا کرد سارا خود را کر انداخت و جواب نداد. زن به شانه او دست ماند و باز ازش پرسید،” اینجه که شیشتی خبر داری که باید طالبه هم حق بتی؟” سارا سر شور داد و به اشاره به او فهماند که گنگه و کر است. زن دو باره بجایش رفت و به زنی پهلویش گفت، ” بیچاره گنگه اس به خیالم.”
نزدیک نماز ظهر بود، که طالب آمد. مردم تیت و پراگنده شدند و از زنانیکه آنجا بودند مقداری پول ” و ” چی چند میشه؟ بتی ۵۰ رپه حق ماره-.طالب گفت” گرفت و بعد پیش سارا آمد. سارا به ترس پرسید، چند میشه؟
سارا چهل افغانی به طالب داد و گفت صد رپه دگیشه سودا می گیرم. طالب گفت: “نمیشه بیتی ده دگام بتی؟” سارا ده افغانی دگر هم به طالب داد و طالب با چوب دست داشته اش کسانیکه هنوز برای نماز آماده نشده بودند می زد. طالب حاشر را هم یکی زد. سارا دوان دوان به بچه اش خود را رساند و دست او را گرفت و به طالب گفت که او تنهاست و این محرم اش است تا او را بخانه برساند. و هر دو به شتاب به طرف ایستگاه موتر رفتند تا رهسپار خانه شوند.
در ایستگاه پیش خانه از سرویس پایین شدند. سارا و حاشر به سمت نانوایی رفتند پنج دانه نان گرفتند و از دکان میرزا کاکا کمی انگور و بوره هم خریدند و به طرف خانه رفتند و پس از ان سارا و پسرش گدایی گر و سوالی شدند.
۲۰— قسمت بیستم
فصل جدیدی از زندهگی سارا و خانواده اش آغاز شد. باز یک آزمون دگر سر راه این زن تنها قرار گرفت. حال دگر سارا به رنج و درد کشیدن عادت کرده بود. او وقتی میدید که اکثریتی از خانمها که در جوار سارا به سوال کردن می نشستند، زمانی در بهترین پست های دولتی ایفای وظیفه می کردند و رهبری بخش های بزرگی را به عهده داشتند. هر کدام از آن خانم ها با درجات تحصیلی والای مفتخر بودند. مگر مرگ اعضای فامیل شان در جنگها و بعدا از دست دادن شغل و وظیفه شان آ نها را تهیدست و فقیرساخته بود و آنها را در قطار زن های که دریوزهگری حرفه شان بوده به سرکها کشانده بود. سارا در شهر و بازار با خانم های زیادی رو به رو می شد، که هر کدام زنده گی بدتر از سارا داشتند. شنیدن داستانهای زنده گی شان مو بر اندام انسان سیخ می کرد. بیشتر آنها روز بساط خیرات را هموار می کردند و عصر به موتر های عجیب و غریب بیگانه ها سوار می شدند و شب را بیرون از کلبه های شان، صرف برای پیدا کردن لقمه نانی به فامیل شان مجبور به تن فروشی می شدند. زنده گی فلاکت بار این زنها از شوق نبود و نه بخاطر ازدیاد ثروت بود بلکه فقط برای سیر ساختن شکم خودشان یا اولادهایشان و یا پدر و مادر پیر شان بود. اکثریت اینها مریض در خانه داشتند و مریض به تداوی و دوا نیاز داشت. از ده زن فقط یک زن مردی در خانه داشت که آنهم یا مریض یا سالمند و یا معیوب می بود. وقتی به سیمای این زنان میدیدی، به یک نگاه از اندوه درون شان ملتفت می شدی. بعضا سارا فکر می کرد که نه شود روزی او هم عصمت اش را در بازار به بهای لقمه نانی سودا کند. و آنگاه توبه می کشید و استغفار می گفت. روز های آفتابی و داغ، روز های بارانی و سرد و حتی روز های برفی و یخبندان برای سارا دگر یکی شده بودند. نه بیماری او و نه خسته گیهایش می توانست او را از برآمدن از خانه در سرما و گرما باز دارد. او دگر چاره ای نداشت و حتی زمانی که در تب می سوخت و از درد به خود می پیچید، باید بیرون می رفت و دست دراز می کرد تا مگر کسی پیدا شود دتا دستش را بگیرد. یکی از روزهای سخت زمستان بود. صبح وقتی سرا رفت تا حاشر را بیدار کند دید که حاشر حال و احوالی خوبی ندارد و بیمار است. با آنهم سارا مجبور بود او را با خود بیرون به دنبال یک تکه نان ببرد. حاشر در هوایی سرد بیرون به سرفه شروع کرد. بعد از یکی دو ساعت سارا متوجه شد که حاشر تب دارد. سارا ابتدا فکر کرد که به خانه برگردند اما بعدا بهتر دانست که پسرش را شفاخانه ببرد و به داکتر نشان بدهد. با پای پیاده به شفاخانه ی که در مرکز شهر بود رفتند. داکتر به حاشر استراحت منزل داد و از سارا خواست تا برای او سوپ سبزیجات- شیرگرم و اب جوش بخوراند و داروهایش را به وقت برایش بدهد. سارا نسخه را گرفت و به دواخانه که در شفاخانه بود برد تا اگر بتواند دوای رایگان بگیرد. مسوول شفاخانه گفت که بجز پرسیتامول که دوای درد است- دوایی دیگری ندارند. سارا حیران و پریشان پسرش را گرفته چون پول خرید دوا را نداشت به خانه برگشت و برایش گل ختمی جوشاند و نوشاند. گلالی زن همسایه که صدای سارا را شنید به خانه سارا آمد و وقتی دید که پسرش مریضی سینه بغل دارد به خانه برگشت و دوای که در خانه داشت برای او اورد. شب سارا بالای سر پسرش زیر صندلی به خواب رفت. و چار روز سارا نتوانست از خانه خارج شود. و روز پنجم باز هم حاشر را گرفته و به کمپلی پیچاند و با خود به شهر برد.
سارا متوجه شده بود که چون از صبح تا شام در یکجا نشسته اند میتواند می تواند در همانجا با خود کتابی ببرد و هر آنچه یاد دارد و آموخته به حاشر هم بیاموزاند و در پهلوی آن خودش نیز بتواند ذریعه آن کتابها به دانش خود بی افزاید و هم از تشویش و پریشانی که با آن دایم در گیر و دار بود کمی راحت شود..
زحل هم که حالا کمی بزرگ شده بود و بسیار حساس هم بود روزها و شب ها خیلی گریه می کرد.
آنروز ها آرزو می کردم کاش می توانستم به خدا برسم به خدا آن خالق آسمان و زمین- آن قادر مطلق و توانا اشکهای مرا پاک کند ، موهایم را با رحمت بی پایان خویش به نوازش بگیرد و در یک لحظه همه غمها و مشکلات من و خانواده ام را محو نماید. آرزو می کردم کاش روح می شدم روح خالی و بی نفس که به غذا و هوا و هیچ دیگر محتاج نمی بودم. من به فکر فرو میرفتم و اشکهای گرم من تمام شب از گوشه چشمهایم روی موها و بالشم می ریخت.- زحل دختر شانزده ساله حال خانم خانه شده بود و تمام تکالیف و مسولیتهایی خانه و زهره و یاشار را بدوش داشت. شبها سارا می کوشید برای اولادها کارخانگی بدهد تا در طول روز آنها بیجا وقت گذرانی نکنند و شام کارهای خانگی شان را ملاحظه می کرد و از انها خوشی میکرد. و این یگانه کاری بود که سارا با انجام ان می توانست نفس راحت بکشد و احساس خوب کند.
قسمت بیست و یکم
یک روز بعد از ظهر دروازه کوچه تک تک شد. زحل که هر روز بعد از نماز ظهر می خوابید به مشکل چشمانش را باز کرد و به جای خود نشست و به صدا گوش گرفت. باز تک تک شد و زحل چادر خود را برداشت و از اتاق بسوی دروازه رفت. از شیشه گک کوچک محدب دروازه به بیرون نگاه کرد- دید دو زنی چادری دار پشت در ایستاده اند. زحل پرسید: کیستی؟ یکی از آن دو زن جواب داد باز کو بچیم ما مهمان هستیم مادرته کار داریم. زحل کوچه را باز نکرد و به آنها قسمی که مادرش یاد داده بود کفت- خاله جان مادرم نیس کوچه ره هم قلف کده کلی شه با خود برده- زن گفت: وی شما ره قلف می کنه؟ زحل گفت بلی بخاطر بیادرکم بیرون نبرایه. خوب زن دومی پرسید: خی مادرت چی وخت میایه؟ زحل گفت مادرم ساعت پنج- زن اولی گفت درست اس خیر ما صبا همی وقت میاییم. زحل جواب داد: مادرم ای وقت نخاد باشه خاله جان- زن اولی باز جواب داد: خیره خی امروز شام میاییم- و از پله ها پایین شدند. زحل از پشت کلکین دید که زنها در یک موتر سرف سیاه آمده بودند.
شام سارا میزبان دو زنی ناشناخته بود. آنها بخاطر خواستگاری زحل آمده بودند. و سارا نمی دانست چی بگوید. بالاخره به آنها گفت که با فامیل خود صحبت کرده بعدا برای شان جواب خواهد داد. و زنان رفتند.
صبح زود سارا با برادر خود که شیر نام داشت صحبت کرد و عکس پسر جوان بیست ساله را که در عربستان سعودی در یک هوتل به صفت گارسون کار می کرد- نشان داد. شیر گفت اگر دختره بتی باز بتو هم کمک خاد کدن؟ سارا در جواب گفت: همطو خو گفتن- نمیفهمم اگر زحل ایقه طفل اونجه تنها بره و هیچکس اش نباشه خدا ناخاسته زاره کفک میشه. باز خدام چیقسم مردم باشن؟
شیر گفت: ولله آدم شناختن سخت اس باز ای مردم بیگانه- هیچ ادم نمیفهمه چی بگویه- تو خوار جان کمی صبر کو- امدفعه امدن جواب رد بتیشان. نشنیدی گفتن بیگانه سگ دیوانه-
سارا که سر شانه خود را با دست خود مساج می داد گفت: ای گپ خو اس. سر بیگانه ده ای شرایط اعتبار کدن غلط اس.
روز دیگر که زنها آمدند سارا انها را جواب رد داد و زنها آنروز رفتند- اما دو روز بعد با مردان سلاح دار که لباس طالبان به تن داشتند برگشتند.
ادامه دارد…