نشانه هایی از رستاخیز مردمی و نگرانی های رهبران طالبان

نویسنده: مهرالدین مشید آنسوی افق های تاریک و طلوع خورشید آزادی…

صید گرفتار 

چو برگی در شکنج پنجه های باد پاییزم  به خواری و…

داستان «تو را دوست دارد!»

نویسنده «تولگا گوموشای» مترجم «پونه شاهی» نگهبان کلاس‌ام، بنابراین، در طول…

ترجمه داستان «علی بابا و چهل راهزن»

نویسنده «آنتوان گالاند»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم» در زمان‌های بسیار پیش از…

دولت از اسلام یا در اسلام؟

دولت از اسلام عبارت از حکومت قانون استکه: ارزش های…

دل صدپاره 

رسول پویان  اگر یک لحظه گـردد در تمام عمر همدردم  ز ژرفای…

نگاهی به برخی از لایه های اجتماعی

ترجمه. رحیم کاکایی یوری آنتونوف اساساً، هر فرد و هر گروه اجتماعی…

دیدی گذرا بر اندیشه های اصلاحی در اسلام و جایگاه…

نویسنده: مهرالدین مشید تروریسم بازتولید اسلام سیاسی و بی پایه بودن…

بزرگداشت ازدهمین سال درگذشت داکتراناهیتا راتبزاد  

به تاریخ هفت سپتامبر سالجاری ازسوی  شورای سراسری زنان افغانستان…

بازی با دم اژدها یا تعامل با حاکمان تروریست و…

نویسنده: مهرالدین مشید تبدیل شدن افغانستان به مفرزۀ تروریسم  و احتمال…

دلسوز صابر

بانو "دلسوز شیخ صابر"  (بە کُردی: دڵسۆز شێخ سابیر -…

عرفان در هنر

دکتر بیژن باران عرفان در هنر تجسمی با هنر کلامی…

زیبا پسند

غم خانه گشته است دل مستمند من هم شد خمیده قد…

احمد مسعود به دنبال چیست ؟

                              نوشته ی : اسماعیل فروغی      به…

اطاق فکر، د فکر خونه یا (Think Tank) یعنی چه؟

نور محمد غفوری در بین گروه های سیاسی، اجتماعی، علمی و…

دیدی گذرا بر اندیشه های اصلاحی در اسلام و جایگاه…

نویسنده: مهرالدین مشید تروریسم بازتولید اسلام سیاسی و بی پایه بودن…

فراز و فرود کاتوتسکی، از مارکسیست کبیر تا اپورتونیست "مرتد"

karl kautsky 1854-1937 آرام بختیاری کائوتسکی مرتد رنگات؛ تئوریسین سوسیال دمکراسی. کارل کائوتسکی…

گذر عمر 

رسول پویان  عمـر در انـتـظار می گذرد  بـا دل بـی قـــرار می…

شماره دوم/ سوم سال ۲۷م محبت

شماره دوم/ سوم سال ۲۷م محبت از چاپ برآمد و…

امید

قاسم آسمایی عبدالله سپنتگر از جملۀ سروده سرایانی است که کم…

«
»

داستان «تو را دوست دارد!»

نویسنده «تولگا گوموشای» مترجم «پونه شاهی»

نگهبان کلاس‌ام، بنابراین، در طول روز، بینکلاس‌ها، مسئول مراقبت از وسایل موجود در کلاس خالی هستم. بعد از آخرین نفری که کلاس را ترک می‌کند در را از داخل می‌بندم.

دستانم را پشت سرم قلاب می‌کنم و مانند معلم به سمت پنجره می‌روم. ناگهان می‌ایستم. از پنجره شروع به  دید زدن بیرون می‌کنم. دخترها دست در دست راه می‌روند. پسرها از جایی به جای دیگر می‌دوند. گروهی شیطان در تکاپوی  لگد زدن به یک مخروط کاج هستند. همه سعی می‌کنند تا جایی که می‌توانند برای پنج یا ده دقیقه پیش‌رو  سرگرمی برای خود دست و پا کنند. آن دسته از استعدادهای  خود را که نمی‌توانند در کلاس بروز دهند، اینجا نشان دهند و فرصت‌هایی برای پیدا کردن دوستان جدید ایجاد کنند.

این یک وظیفه نیست، شبیه حکم زندان است که به من می‌رسد. پشتم را به پنجره برمی‌گردانم تا دیگر مجبور نباشم آنچه را که از دست می‌دهم تماشا کنم. اجازه بدهم زندگی بدون نیاز به من به آرامی جریان یابد، تا دیگران که مشغول خندیدن و سرگرمی هستند در حاشیه فراموش شوند.

نمی‌توانم به این واقعیت عادت کنم که همکلاسی‌هایم بعد از تعطیلات کلاس به پشت میزهای خود برمی‌گردند. با یکدیگر بیشتر آشنا می‌شوند. در مورد موضوعات ناآشنایی با هم صحبت می‌کنند و با شور و شوق  به آن‌ها می‌خندند. احساس می‌کنم کاملاً کنار گذاشته شده‌ام.

به هر حال، راه رفتن با دستان پشت سر مانند یک معلم نیز بسیار کسل کننده است. من جلوی تخته ایستاده‌ام. یکی از وظایف نگهبان پاک‌کردن تخته است. پاک‌کن تخته‌سیاه را که نمدی به سمت صافش چسبانده‌ام، از دسته‌اش می‌گیرم و شروع به پاک کردن آثار گچی درس آخر می‌کنم. لبه‌های نمد ذوب شده است. گاهی اوقات با ساییده شدن گوشه‌های چوبی پاک کن به تخته، صداهای مزاحم ایجاد می‌شود. نمی‌توانم به خطوط بالای نوشته‌ها  برسم. روی صندلی معلم می‌روم، روی نوک پاهایم می‌ایستم و همه چیز را تا بالای تخته پاک می‌کنم.

پس از قرار دادن صندلی که روی  آن را با دستمال کاغذی پاک کردم، پشت میز معلم، یک گچ سفید استفاده نشده را از جعبه روی قفسه بیرون می‌آورم. تخته را در مرکز قرار می‌دهم. گچ را مانند قلم در دست گرفته و با نوک تیزش نامم را با دقت می‌نویسم. این کار را دوست دارم. یک بار دیگر می‌نویسم. این بار مستقیم، بدون لغزش به سمت پایین. بهتر به نظر می‌رسد. یک بار دیگر، این بار با حروف بزرگ. آهان، من دیگر یک بازنده فراموش شده در کلاس نیستم، بلکه کسی هستم که نامش روی تابلو نوشته شده است. فقط چیزهای مهم روی تابلو نوشته شده و من یکی از آن‌ها هستم. اینجور فکر کردن اعتماد به نفسم رابالا می‌برد. تشویق می‌شوم. می‌توانم نه تنها نام خودم، بلکه نام عزیزانم را نیز بنویسم. مادرم، پدرم، الان شروع کردم به نوشتن نام مادربزرگم. چون آن‌ها هم مهم هستند. آن هم زیاد. خودم را متقاعد می‌کنم که بهتر از دویدن در بیرون است. علاوه بر این، من به کسی نیاز ندارم. هر چه دلم بخواهد می‌نویسم، می‌کشم و پاک می‌کنم. اسم هرکسی که حالم را خوب کند روی تابلو می‌نویسم. از آن‌جایی که سرگرم انجام وظیفه هستم، تنها کسی هستم که می توانم این کار را انجام دهم.

حتما” خیلی فشار دادم، گچ از وسط می‌شکند. در همین حین میخ هم چوب را می‌خراشد. گوش‌هایم از هیجان شروع به سوختن کرده‌اند. نه به خاطر اینکه گچ را شکستم، بلکه به خاطر اینکه اسمش به ذهنم رسید. با ترس سرم را برمی‌گردانم.  در را چک می‌کنم. وقتی مطمئن شدم کسی جاسوسی‌ام را نمی‌کند، با نیم تکه گچی که باقی مانده است، در کنار نامم می نویسم « SERAY». در طول درس بعدی چشمم به تابلوست. قلبم تندتند دارد ضربه می‌زند. با این حال، به محض اینکه زنگ کلاس خورد،  شروع به حذف آن کردم. اول اسمش بعد اسم فامیل و اسم خودم کوچک و بزرگ. سپس یک بار دیگر آن را پاک کردم و یک بار دیگر محکم فشار دادم. بارها و بارها تا زمانی که معلم بیاید. هنوز از همان جایی که هستم، رد حرف  «s»مار مانند، البته کمرنگ، نمایان است. قسمت بالای E که شبیه شانه است، دم حرف y. با چشمان نگران به اطراف نگاه می‌کنم تا ببینم دیگران هم متوجه این‌ها شده‌اند یا خیر. لحظه‌ای که روبان سفید پاپیونی سرای را می‌بینم نفسم بند می‌آید. فوراً به دور نگاه می‌کنم. انگشتانم را با تعجب بررسی می‌کند، انگار برای اولین بار است که آنها را می‌بیند.

در تلاشم تا دریابم شهامتی که نام او را در جهان طنین‌انداز کرد از کجا می‌آید. در مدرسه  از شنیدن صدای سرای و بوی او،  و حتی دیدن سایه‌اش، اجتناب می‌کنم. وقتی خانه‌ام, بودنش را تصور می‌کنم. شیرین‌شیرین حرف زدنش را،کرکر خنده‌اش را.

تصور اینکه ما جای بچه های تلویزیون بودیم که دست‌های‌شان را باز کرده و از سراشیبی‌های سرسبز پایین می‌دوند. جوانانی که سوار دوچرخه‌های‌شان می‌شوند و در جاده های پر درخت زوزه می‌کشند. حتی بعضی شب‌ها او را در رویاهایم می‌بینم انگار روسری ابریشمی وجودم را می‌لیسد. ریشه موهایم به نرمی نوازش می‌شود، مانند بادی که برگ‌ها را می‌‌نوازد. خودم را در بلندایی می‌بینم که قبلاً هرگز نشناخته‌ام. این احساس بسیار عجیبی است. تصور می‌کنم او ممکن است در یک ابر کرکی سفید برفی پنهان شده‌باشد، ممکن است از آن بالا با صورت برگردان به پایین نگاه کرده و من را تحسین کند. یا اینکه باد او را می‌برد و درست کنار من می‌گذارد. هیچ چیز دیگری مهم نیست ماشین های کوچک من، توپ چرمی، شکلات، بوزا، کتاب‌های روکش شده با صفحات لغزنده، کارتون‌ها، حتی پدر و مادرم و خانهٔ ما رها شده و در گذشته می‌مانند. موقع فکر کردن به او، همهٔ این‌ها رقیق شده و همه چیز سبک‌تر، واضح‌تر و زیباتر می‌شود. چشمانش، لبخندش، روبان پاپیونی سفیدش که شبیه نیلوفر آبی است و صورتش که با موهای کوتاه و صافش احاطه شده است. روی سطح روشن و آینه مانند دریاچه‌ای که از روی آن می‌گذرم ظاهرشده و محو می‌شود. در آن آب‌های سرسبز به اندازه دل خود شنا کرده و با انعکاس آن ظاهر می‌شود.

برای روبرو شدن با او، آرزوی صادقانه‌‌ای احساس می کنم. اما هر بار که مانند پرنده‌ای در ساحل دریاچه فرود می‌آیم تا متوجه این موضوع شوم، دیگر نمی‌توانم آن را ببینم.

وقتی در زنگ بعدی کلاس کاملا” خالی می‌شود، مستقیم به سمت تخته سیاه می‌دوم. چند بار دیگر قسمتی را که رد نام او را می‌بینم پاک می‌کنم. سپس این کار را با خط خطی کردن و پاک کردن بارها و بارها تکرار می‌کنم تا زمانی که مطمئن شوم آنچه را که ابتدا نوشتم هرگز خوانده نخواهد شد. ناگهان یک ایده‌ی هولناک به ذهنم می‌رسد. یک قطره عرق به شفافی سنگ مرمر از وسط پشتم تا کمرم شروع به سر خوردن می‌کند. گچ و پاک کن را روی قفسه می‌گذارم و برای مدتی به سرعت بین میزها قدم می‌زنم. از فکرم شرمنده‌ام، اما نمی‌توانم جلوی وسوسه را بگیرم. سر ردیف سوم کنار پنجره ایستاده‌ام. نیمکت سرای است. قلبم تند تند می‌زند. زانوهایم را خم می‌کنم و به آرامی تعظیم می‌کنم. با خجالت جای او می‌نشینم.

گرما روی صندلی میز باقی می‌ماند. در سراسر بدنم پخش می‌شود، از پایین به بالا. گرمای آن به لب و پلکم می‌رسد. آرنج‌هایم را همان‌جا می‌گذارم که آرنج‌هایش لمس می‌کنند و دست‌هایم را روی دفترش جمع می‌کنم، درست مثل وقتی که به صحبت‌های معلم گوش می‌دهد. برچسب را بررسی می‌کنم. چه نوشته زیبا و مروارید مانندی. حتی جلد دفترش هم به درستی پوشیده شده است. مثل من نوارها را با دندان پاره نکرده‌است. همهٔ آن‌ها باید یک اندازه باشند و با خط کش بریده شوند. جا‌مدادی را در دستم می‌گیرم و زیپ آن را باز می‌کنم. آن را به بینی‌ام نزدیک می‌کنم و نفس می‌کشم. مداد، پاک کن، تراش و کاغذ

و چیزهای دیگری از جنس قلم، رایحه‌ای متعلق به آن در آن نفوذ کرده است. یک نفس عمیق دیگر می‌کشم. عطرش در تمام وجودم پخش می‌شود. خارجی است اما نه آنقدر. به نظر شبیه بوی عطر مادرم است، اما بوی آن به اندازه عطر ما نیست. گرم، شیرین، مخملی؛ شبیه نفس کسی است که آب نبات سنگی خورده است. اما در واقع شبیه هر چیزی است که تا به حال بو کرده‌ام. چشمانم را می بندم. به دنیای رویاها می‌لغزم، انگار در حباب صابونی غول پیکر فرو می‌روم. آن روسری ابریشمی دوباره در اندام های داخلی من پرسه می‌زند. به آرامی از انگشتان پا تا ریشهٔ موهایم قلقلک می‌دهد. هر از گاهی جرقه‌هایی در درونم چشمک می‌زند، زیر پوستم خیره می شود. صدای نفس‌هایم را از دور می‌شنوم، انگار به نفس های دیگری گوش می‌دهم. مثل رویاهایم آرام آرام با باد نفس بلند می‌شوم. در زیر دفترچه او، جا خودکار و روبان سفید پاپیونی او را می‌بینم که همه این‌ها را به یک هدیه تبدیل می‌کند.

زنگ به صدا در می‌آید! می‌پرم. با عجله زیپ قلمدان را می‌بندم. وقتی حباب خیال می‌ترکد، با واقعیت تلخ کلاس روبه‌رو می‌شوم. دفترچه را صاف کرده و می‌پرم روی پاهایم. در باز می‌شود. بچه‌ها شروع به ازدحام کردن، هل خوردن و هل دادن می‌کنند. سعی می‌کنم سریع حرکت کنم، حتی اگر تکان‌دهنده باشد، به میز کارم می‌رسم. این جور  دارم توجیح می‌کنم که هرکسی مشکلات خودش را دارد. فکر می‌کنم کسی به من مشکوک نیست. نفسی را که مدتی حبس کرده‌ام را بیرون می‌دهم.

وقتی زمان تعطیل شدن مدرسه  می‌رسد، شیفت من تمام می‌شود.

غم گذراندن  این‌ها من را فرا گرفته است. با این حال تا صبح از این کار شاکی بودم. الان فکر می‌کنم زمانی که با دوستانم بودم لذت می‌بردم، اما وقتی با آرزوهایم خلوت می کردم خیلی بیشتر از این می توانستم انجام دهم. تأخیر دارم کیفم را جمع می‌کنم، صدای دختر شیرینی اسمم را تلفظ می‌کند. وقتی سرم را بالا می گیرم، او را در مقابلم می‌بینم. قلبم انگار دارد منفجر می‌شود. سرای! بهترین دوستش نورهان در کنارش ایستاده است.

فکر می‌کنم متوجه شدند که مداد قلمش را دید زده‌ام  و آمدند از من حساب بخواهند. نمی‌توانم به صورت سرای نگاه کنم. نورهان مثل مروارید لبخند می‌زند. او و سرای اصلا” شبیه هم نیستند. نورهان کوتاه قد، پوست تیره، موهای مجعد، صورت گرد دارد. وقتی لبخند می‌زند، گودی عمیقی روی گونه‌هایش نمایان می‌شود. برق چشمان‌شان، فقط همین مشترک است. انگار یک فانوس جادویی درون هر دوی آن‌ها می‌سوزد.

سخنان نورهان را از دور و پژواک می‌شنوم، انگار در حباب رنگین‌کمانی هستم. او می‌گوید روز جمعه بعد از مدرسه جشن تولد کوچکی خواهد گرفت برای دوستان صمیمی‌اش و اگر من بیایم خیلی خوشحال می‌شود. چقدر دندان‌ها، صورت، دست‌ها، موها، لباس‌هایش تمیز و درخشان هستند. پیش‌بندش بدون چروک است، انگار که تازه اتو شده باشد و یقه لبه گردش شبیه گل مروارید تازه با چند گلبرگ کنده شده است. جوراب‌های سفید پوم پوم و کفش‌های چرمی مشکی او به نظر می‌رسد که متعلق به شاهزاده خانمی است که به تازگی توسط ساقدوش‌هایش لباس پوشیده است، نه دانش آموزی که تمام روز را در مدرسه گذرانده است.

البته او برای شادی نیازی به جشن تولد یا دعوت من به خانه‌اش ندارد. اما با این ظرافت، او می‌خواهد اطرافیان خود را با درخشش خود آلوده کند. 

«فقط یکی از مردها تو را صدا می کند.»

این صدای خوش آهنگ متعلق به سرای است. آن را خالی می بینم و نگاهم را به سمت او می‌چرخانم. چشمانم باید عادت داشته باشد به نورهان نگاه کند، این بار خیره نشده است. سرای، به شیوه همیشگی،  لاغر، شیرین و سرزنده‌، مانند بازیگران تبلیغات خمیردندان، بی‌عیب و نقص لبخند می‌زند.

هر دو به قدری زیبا، آنقدر زیبا و دوست داشتنی به نظر می‌رسند که در مورد اینکه چه کار کنم گیج شده‌ام. اگر گیر نمی‌‌افتادم از آنجا  فرار می‌کردم. اما آن‌ها فاصله بین دو ردیف بلوک را بسته‌اند و من با کیف توی بغلم آنجا ایستاده‌ام. باید صحبت کنم نمی‌دانم چه بگویم. الان باید بروند. آن‌ها هم نمی‌روند. اوه حتما”بدجوری سرخ شده‌ام گونه‌هایم می‌سوزد. آب دهانم را قورت می‌دهم. سرم را بالا و پایین تکان می‌دهم. می‌گویند، می فهمم. یا مثل تشکر کردن. شاید این را اینطور تعبیر کنند که من دعوت را قبول کرده‌ام. نمی‌دانم چرا این کار را کردم. فقط می‌دانم که در برخی موقعیت‌ها غیرممکن است که اصلاً عکس‌العمل نشان ندهید. مثلاً وقتی یک جفت چشم درخشان به شما خیره شده‌اند که انگار قرار است روح شما را تسخیر کند. علاوه بر این، حالا دو جفت چشم درخشان به من دوخته شده است.

آن‌ها می‌گویند: «پس می بینیمت.»من نمی‌توانم ببینم چه کسی اول آن را می‌گوید. چشم‌هایم سیاهی می‌رود چون کسی نمی‌داند چه مدت‌ دم نزدم. دست‌هایش بالا می رود. دست من هم همین کار را می‌کند. می‌چرخند و می‌روند.

انگار تصادف سختی داشتم. گونه‌هایم که تا دقایقی پیش حس خود را از دست داده بودند، حالا مثل زخمی شدن درد می‌کنند. سوزن‌هایی به انگشتان پایم چسبیده است. اگر یکی از پسرهای کلاس متوجه این  گفتگوی طولانی و صمیمانه شود، می‌دانم که روز بعد مورد تمسخر یا حتی طردشدن،  قرار خواهم گرفت. نمی‌خواهم به من بگویند:«بچه‌‌ام و جلو مثل دخترها سرخ می‌شوم.». نمی‌خواهم توسط بچه‌های بزرگی که در توالت را در دست گرفته‌اند، من را به سمت توالت دخترانه مجاور هل بدهند.

کیفم را جمع می‌کنم و با عجله وارد راهرو می‌شوم. دوست دارم بدوم، فقط بدوم، تا جایی که ممکن است فرار کنم. اما وقتی فکر می‌کنم سرای و نورهان ممکن است هنوز مدرسه را ترک نکرده باشند، خود را مهار می‌کنم. قلبم طاقت ندارد امروز دوباره با آن‌ها روبرو شوم. سعی می‌کنم سرعتم را کم کنم. برمی‌گردم انگار چیزی را فراموش کرده‌ام. دو بچه آخری که در کلاس مانده‌اند با تعجب به من نگاه می‌کنند. خم می‌شوم و زیر میزم با چشم آن جا را چک می‌کنم. جیب‌هایم را زیر و رو می‌کنم. بعد ناگهان انگار آنچه را که دنبالش بودم پیدا کردم به سمت در می‌روم و با قدم‌هایی مصمم از کلاس بیرون می‌روم.

گروهی از کودکان در باغ در حال توپ بازی هستند. با نگاه به جلو، از بین آن‌ها رد می‌شوم و به سمت در خروجی می‌روم. یکی از پشت سر اسمم را صدا می‌زند. امیدوارم هم‌نام من در بین کسانی باشد که بازی می کنند و بدون تردید مدرسه را ترک می‌کنم.

هنگام شام، سکوت من از دید پدر و مادرم دور نمی‌ماند. می‌پرسند چه بلایی سرم آمده است. داشتم بدون اشتها سوپم را می‌نوشیدم، گفتم:  کشیک کلاس بودم، خسته شدم، فقط حوصله‌ام سر رفته، همین.»

پدرم به من می‌گوید که این وظیفه مقدس است و سعی می‌کند با گفتن این جمله آرامم کند :

«همه به نوبت این مسئولیت را بر دوش می‌کشند، و این  وظیفه مقدس است.»

ترم دوم این حرف‌ها مرا بیشتر افسرده می‌کند.

شب ها وقتی خانواده‌ام در حال تماشای اخبار از تلویزیون هستند، پشت پرده می‌روم و این بار نام خود را می‌نویسم، سپس نام مادر، پدر و مادربزرگم را روی شیشه مه آلود می‌نویسم. بعد، هر چه نوشتم را با قلب بزرگ کادر می‌گیرم. حروف اول اسمم  را کمی دورتر، نزدیک گوشه بالای کادر می نویسم. سپس، یک مارپیچ خمیده S را در سمت چپ آن قرار می‌دهم. در سمت راست با نوک انگشتم یک زیگزاگ عمودی می‌کشم و N می‌نویسم. لرزی ناگهانی بدنم را می‌لرزاند، درست مثل زمانی که جلوی سرای و نورهان بودم.

سپس، یک حرکت پشت سرم حس می‌کنم. حروف اول را با وحشت پاک می‌کنم، فکر می‌کنم کسی به من نزدیک می‌شود. وقتی برمی گردم، مادرم را می‌بینم که از اتاق بیرون می‌رود و در راهرو ناپدید می‌شود. نفسم را رها می‌کنم و دوباره پرده را می‌کشم. من جرأت نمی‌کنم اسم همه آن‌ها را بنویسم.

 ناگفته نماند دعوتی که دریافت کردم از پدر و مادرم مخفی کردم. از آنجایی که جرأت نداشتم دوباره با سرای و نورهان در کلاس تنها دیده شوم، خواستم که بعد از تعطیلی کلاس ملاقات‌شان کنم.

مخفیانه دنبال‌شان می‌کنم و در صف سفره خانه جلوشان می‌آیم که انگار تصادفی است. به نظر می‌رسد آن‌ها از ملاقات با من خوشحال هستند. سرم از خجالت خم شده است، با ایماء و کنایه اطلاع می‌دهم که نمی توانم در جشن تولد شرکت کنم، زیرا قرار است عصر به دیدن خانواده برویم. من هم متأسفم که آن‌ها را ناامید کردم.

با وجود اینکه  از روزی که این پیشنهاد را داده‌اند هر شب در رویاهایم بوده‌اند. از دست خودم عصبانی هستم که چنین فرصت نادری را برای نزدیک شدن به آن‌ها رد کردم. 

چطور به غیر از پیش‌بند مشکی لباس می‌پوشند؟خانه نورهان چه شکلی است؟به مهمانان خود چه پیشنهادی می‌دهند؟ چه کسانی به مهمانی دعوت شده اند؟آیا واقعاً مهمانان مرد دیگری هم هستند؟ برای نورهان چه چیزی به عنوان هدیه بخریم؟ چه جور سرایی خارج از مدرسه است؟ چه‌‌طور به نظر می‌رسد؟ آیا معطر است مانند داخل جعبه مدادش؟ و آیا روبان سفیدش را باز کرده است؟ 

از خودم خجالت می‌کشم که به جای اینکه بروم و همهٔ این‌ها را بفهمم، مثل یک ترسو ترجیح دادم دروغ بگویم. نگرانم که نکند تمام عمرم اینطور از دخترها فراری باشم. 

با همه این‌ها، وقتی زنگ کلاس به صدا در می‌آید و پشت میزم می‌نشینم، احساس می‌کنم باری مثل کوه  از روی شانه‌ام  برداشته شده است.  آن شب در رختخوابم قبل از اینکه بخوابم، صورت سرای و نورهان یکی‌یکی پشت پلک‌های بسته‌ام ظاهر شده و محو می‌شوند. آن‌ها را نگاه می‌کنم. در مورد همه چیز آن‌ها کنجکاو هستم. بیشتر از هر چیزی دوست دارم تصور کنم که آن‌ها هم من را دوست دارند. اما وقتی صحبت از زندگی واقعی می‌شود، ترسم، عشقم را سرکوب می‌کند. می‌ترسم از طردشدن از طرف آن‌ها، از این که بدانم آنطور که من آن‌ها را دوست دارم دوستم ندارند. می ترسم از اینکه پشت سرم صحبت کنند. مخصوصاً از اینکه مورد تمسخر قرار بگیرم. در کلاس درس،  به من بخندند. از شنیدن این حرف توسط معلمم، شرمسار کردن والدینم، از انجام وظیفه فرزندی مانند انجام  وظیفه نگهبانی از کلاس، بسیار می‌ترسم. فکر می‌کنم بیشتر از همه از دست دادن رویاهایم در نتیجه تحقق یک یا چند مورد از این ها می‌ترسم.

متعجبم از این که می‌توانم هم‌زمان به چیزهای کاملاً متضاد با یکدیگر فکر کنم و احساس کنم و در همهٔ آن‌ها حقیقتی پیدا کنم.   همچنین از این که تصمیم بگیرم منطقی یا بزدلانه رفتار کنم. مهم نیست که چه کاری کنم، دیگر نمی‌توانم آرامش پیدا کنم. سعی می‌کنم با پناه بردن به دنیای رویاها مثل قبل احساس خوبی داشته باشم، اما افرادی که رویای آن‌ها را می بینم با من بسیار شجاع و صادق بوده‌اند، فرار از آن‌ها در زندگی واقعی برای من غیر صادقانه و حتی ناجور به نظر می‌رسد. سپس وقتی تنها هستم از آن‌ها به عنوان ابزاری برای خیال پردازی‌هایم استفاده می‌کنم.

مهم نیست که چقدر ذهنم را درگیر می‌کنم. او می‌داند که از این به بعد به تنهایی نمی‌توانم کوچکترین قدمی به سمت آن‌ها بردارم و می‌دانم که سرای و نورهان بهانه می‌آورند.

من هر شب وقتی بیدارم دراز می‌کشم تا آن‌ها یک بار دیگر به من نزدیک شوند.

اول نماز می‌خوانم. دعای من در روزی که به تعطیلات ترم می رویم مستجاب می‌شود.

تعطیلات کلاس،  اول صبح  با بچه های کلاس تعقیب و گریز بازی می‌کنیم. در گوشه‌ای از باغ، پشت درختی بزرگ پنهان شده‌ام و مخفیانه  نگاه می‌کنم. صدای یک دختر آشنا از پشت سرم می‌آید. اسمم را تکرار می‌کند.

سرم را برمی‌گردانم. یک بار دیگر هر دو را در مقابل خود می‌بینم! دوباره نفسم بند می‌آید. سرای با آهنگی دلنشین مرا صدا می‌کند که انگار دارد ترانه می‌خواند. دست در دست وارد شدند. چشمان‌شان پر از ستاره‌ست. آن‌ها به آرامی از چپ به راست می‌چرخند و با ریتم سرای همراه است. این بار آن‌ها محتاط‌تر به نظر می‌رسند. آن‌قدرخوشحالم که می‌توانم بال‌هایم را باز کرده و پرواز کنم. همان قدر هم تمایل دارم دور شده و فرار کنم. نمی‌‌توانم هر دو را انجام دهم. یخ زده ایستاده‌ام و منتظرم ببینم چه می‌گویند. وقتی به آن‌ها نگاه می‌کنم، لبخندی غیرقابل کنترل روی لبم می‌آید. لب‌هایم را گاز می‌گیرم تا مثل کمیک‌ها پوزخند نزنم. آن‌ها هم لبخند می‌زنند. کاش می‌شد به این راضی بود. می‌توانم ماه‌ها یا سال‌ها را با رویای این لحظه سپری کنم.

اما اینطور نمی‌شود. سرای  دست نورهان را رها کرده  و به سمتم هجوم می‌آورد. الان فقط یک قدم بین‌ ما فاصله است. نفسش دارد به صورتم می‌خورد. همانطور که گرمای میز او را در کلاس احساس کردم، اکنون گرمای وجودش را احساس می‌کنم. بوی عطری که در جعبه مدادش بود به سمت صورتم خورد.

او می گوید: «من رازی را به تو می‌گویم، اما  قول می دهی که به کسی نخواهی گفت.»

بلافاصله سرم را به نشانهٔ قول تکان می‌دهم. خودم را با عزمم شگفت زده می‌کنم.

سرای دهانش را نزدیک گوشم می‌گذارد. وقتی نفسش آرام آرام از گوشم به وجودم می‌رسد، ناگهان حرفش به قلبم می‌رسد:

«نورهان تو را دوست دارد!»

من که تا همین آخر آماده بودم همه چیز را به سرای تسلیم کنم، شنیدن این که او فقط یک پیام‌رسانی‌ست که برای دوستش خوب است، ذهنم را گیج می‌کند. نگاهم را برمی‌گردانم و به سمت نورهان می‌چرخم که همچنان در چند قدمی ما ایستاده است. او با خجالت به جلو نگاه می‌کند و حرف‌های سرای را تایید می‌کند. گونه‌های برافروخته و شانه‌های فرو‌افتاده‌اش معصومیت را به زیبایی او می‌افزاید. او را از هر کس دیگری در دنیا به خودم نزدیکتر احساس می‌کنم. اما دورتر از سرای. لحظه‌ای که یکی از بزرگترین رویاهای من به حقیقت می‌پیوندد، دیگری تکه تکه می‌شود. بدن من نه این یکی را می‌تواند هضم کند و نه دیگری را. هر دو به من خیره می‌شوند و منتظرند ببینند چه عکس‌العملی نشان می‌دهم. می‌دانم که باید واکنش نشان دهم. احساس می‌کنم هر ثانیه تاخیر دارم، سریع وحشت می‌کنم. قلبم انگار قرار است  متوقف شود. با تمام وجودم فرار می‌کنم!

بچه‌ها من را که می‌بینند به سمت آن‌ها می‌دوم، دنبالم می‌آیند. در بقیه زنگ تفریح ، آنقدر دور باغ می‌چرخم که هیچکس نمی تواند به من نزدیک شود.

خیس عرق وارد کلاس می‌شوم. معلم مرا به توالت می‌فرستد و به من هشدار می‌دهد که اگر در یک روز زمستانی به همین شکل عرق کنم، تعطیلات را در رختخواب خواهم گذراند. دست و صورتم را می‌شویم و برمی گردم. جدا از سرد بودن، هنوز هم مثل زغال می‌سوزم. درس را تمام می‌کنم، مواظب هستم به سمت سرای و نورهان نگاه نکنم و فکر می‌کنم که تعطیلات را در رختخواب گذراندن اصلاً فکر بدی نیست. بچه‌هایی که در درس قبل مجبورم کردند نعل اسب جمع کنم دوباره برای انتقام به تعقیب و گریز دعوتم می‌کنند. با کمال میل می‌پذیرم.

پس از مدتی طفره رفتن از تعقیب‌کنندگانم، وقتی اوضاع شلوغ پلوغ می‌شود، تصمیم می‌گیرم در همان گوشه خلوت باغ پنهان شوم. پشت همان درخت تنه دار بزرگ پنهان می‌شوم و نفسی می‌کشم، متوجه می‌شوم که در واقع به اینجا آمده‌ام نه برای استراحت، بلکه برای فکر کردن به آنچه در استراحت قبلی رخ داده است.

به زودی صدای ملایم و شیرینی را می‌شنوم که نامم را صدا می‌کند، این بار با ملودی متفاوت. در ابتدا فکر می‌کنم این یکی از رویاهایم است که فکر می‌کردم واقعی است. سپس، وقتی سرم را برمی‌گردانم، سرای و نورهان را تقریباً در یک نقطه می‌بینم، دست در دست هم که کمی از این طرف به آن طرف می‌چرخند و نام من را تکرار می‌کنند. این بار نورهان این آهنگ را می‌خواند. او کمی سریعتر از سرای است، او با تأکید بر هجای اول نام من ریتم را حفظ می‌کند.

لبخند می‌زنم. با وجودی که بیش از هر چیز می‌خواهم آن‌ها را ببینم و هرگز جرأت انجام این کار را ندارم.

فکر می‌کنم که یافتن هر دوی آن‌ها یک بار دیگر در مقابلم تکراری است که فقط در رویاها اتفاق می‌افتد.

نورهان بازوی سرای را می‌گیرد و چند قدم به سمت من می‌آید. بعد از لبخندی مثل مروارید لب‌هایش را به گوشم نزدیک می‌کند و می‌گوید: 

«رازی را به تو می‌گویم اما قول بده به کسی نگویی» 

همینطور که این را می‌گوید تمام نفس‌های گرمش را در گوشم می دمد، انگار شمع کیک تولد را فوت می‌کند. لبخندش را پاسخ داده می‌گویم: 

«قول می‌دم.»

او به چشم‌هایم نگاه می‌کند. می فهمم که  واقعاً من را دوست دارد. او را بیش از هر کس دیگری در جهان به خودم نزدیک‌تر احساس می‌کنم. می‌گوید:

«سرای تو را دوست دارد!»

سرای جلوتر است ، لحظه‌ای  سرش را  بلند می‌کند و با خجالت به من  لبخند می‌زند. دوباره نگاهش را به زمین می‌اندازد.

نمی‌دانم چه احساسی دارم، چه بگویم، چه کنم. قلبم انگار قرار است  متوقف شود.  با تمام قدرت از دست‌شان فرار می‌کنم.