داستان ترجمه «پیرمردِ برسرِ پل»
نویسنده «ارنست همینگوی»؛ ترجمه «نیما فتاحی»
پیرمردی با عینکی دور فلزی بر چشم و لباسهایی گَرد گرفته گوشهای از جاده نشسته بود. پلی موقت بر روی رودخانه کشیده بودند، و ارابهها، کامیونها، زنها و مردها و کودکان از آن عبور میکردند. قاطرها کشان کشان به کمک سربازانی که پرههای چرخها را به جلو میراندند، ارابهها را ازشیب پل به بالا میکشاندند.
کامیونها به زحمت به بالای پل میرسیدند و دور میشدند و تا انتها رفته از آن عبور میکردند. روستاییان نیز از میان خاکی که تا مچ پاهایشان میرسید آهسته قدم بر میداشتند. با اینهمه پیرمرد همچنان همان جا نشسته بود؛ خستهتر از آن بود که جای دگر برود.
برآن بودم که از پل عبور کرده وبه وارسی آنسوی پل بپردازم تا میزان پیشروی دشمن را بیابم. ماموریت خود را انجام دادم و به پل برگشتم. ارابهی چندانی روی پل نمانده بود و عدهی کمی هم داشتند عبور میکردند، اما پیرمرد همچنان همان گوشه نشسته بود.
از او پرسیدم: اهل کجایید؟
پیرمرد گفت: سن کارلوس
و لبخند زد. آنجا زادگاهش بود و به زبان آوردن آن دلشاد و خرسندش کرد و لبخندی برچهرهاش نشاند.
گفت: اونجا مراقب حیوونهام بودم.
من که درست متوجه او نشده بودم گفتم: آها…
– آره میدونی موندم تا از حیوونهام مراقبت کنم. من آخرین نفری بودم که از سن کارلوس رفتم بیرون.
به چوپانها و گلهدارها نمیمانست. نگاهی به لباسهای مشکی خاک گرفته و صورت گَردنشسته و عینکش انداختم و گفتم:
– چجور حیوونهایی بودند؟
سرش زا تکان داد و گفت: همه جور حیوونهایی؛ مجبور شدم ولشون کنم.
به پل نگاه میکردم و شهر اِبرودِلتا که به آفریقا میمانست ( درعین زیبایی خفته و ماتم گرفته بود ). در فکر آن بودم که چه زمان طول میکشد تا دشمن به ما برسد و همواره درهیاهوی شنیدن نخستین صداها بودم، صداهایی که بگوید جنگ، این پیشآمد هماره رازگونه آغاز شده است. با اینهمه، پیرمرد همچنان همانجا نشسته بود.
– چه حیوونهایی بودند؟
– کلا سه تا بودند. دو تا بز و یک گربه و چهارجفت هم کبوتر.
– مجبور شدید ولشون کنید؟
– آره بخاطر بمبارون. سروان گفت اینجا نمون بمبارونه.
– به انتهای پل و چند ارابهای که سراسیمه از پل به پایین می رفتند نگاه میکردم: خونوادهای ندارید؟
– نه. فقط همین حیوونها. گربه که میتونه از خودش مراقبت کنه اما نمیدونم برای بقیه چه اتفاقی میافته.
– الان میخواین چکار کنید؟
– برنامهای ندارم. من هفتادوشش سالمه و تا اینجا دوازده کیلومتر پیاده اومدم؛ بیشتر از این نمیتونم جایی برم.
– اما اینجا جای امنی برای موندن نیست. اگر بتونید برید بالاتر از جادهای که به تورتوسا میخوره چندتایی کامیون هست.
– کمی استراحت میکنم و بعد میرم. کفتی کامیونها کجا میرن؟
– میرن بارسلونا.
– کسی رو اونجا نمیشناسم اما ازت خیلی ممنونم، ازت واقعا ممنونم.
– بیرمق و بیرغبت به من نگاه میکرد، انگاری میخواست درد خود را با من شریک شود:
– گربه از پس خودش بر میآد، مطمئنم. اصلا نگران اون نیستم اما بقیشون چی؟ فکرمیکنی اونها هم میتونن؟
– معلومه، اونها هم میتونن از پس خودشون بربیان.
– واقعا؟
آنسوی ساحل را میدیدم که دیگر ارابهای نبود.
– چرا که نه؟
– اما زیر بمبارون چکار کنن؟ آخه به من گفتند بخاطر همین بمبارون از آنجا برم…!
– در قفس پرندهها رو باز گذاشتید؟
– آره.
– پس پرواز میکنن دیگه.
– آره حتما پرواز میکنن؛ اما بقیه چی؟ بهتره راجعاش فکر نکنم.
– اگه حالتون بهتر شده من دیگه برم؛ بلند شید و سعی کنید راه برید.
– ازت ممنونم.
بر روی پاهایش ایستاد اما تعادل نداشت و به پشت باز برروی خاک نشست. دیگر روی سخنش من نبودم، بی رمق میگفت:
– من مراقب حیوونها بودم. من فقط مراقب حیوونها بودم.
دیگر کاری از کسی ساخته نبود. روز یکشنبهی پاک بود و فاشیستها هر لحظه به اِبرو نزدیکتر میشدند. آسمان پراز ابر بود و سقف پروازی کوتاه آن، اجازه پرواز به هواپیماهایشان را نمیداد. این امر و آنکه گربهها میدانند چگونه از خود مراقبت کنند تنها شانس خوبی بود که او میتوانست داشته باشد. ■