تجربه های تاریخی که به سرمایه های ملی بدل نشد
نویسنده: مهرالدین مشید
شکست هایی که هر روز ما را وحشتناک تر می شکنند
هزاران دریغ و درد که افغانستان در سدهٔ معاصر، یکی از پرشکست ترین سرزمینهای جهان به شمار می رود. سرزمینی که شکست دولتها، شکست اصلاحات، شکست اعتماد، شکست نهادها و شکست امید ها را بسا تجربه کرده است. اما حالا تنها بحث بر سر میزان شکست ها نیست؛ بلکه مسئلهٔ اصلی این است که هیچ شکستی، هرگز شکست «ما» را نشکست و بنای نهادی پایدار را در افغانستان نگذاشت؛ برعکس فرهنگ سیاسی شخصمحور، فروپاشیهای پیدرپی نهادی، مداخله های خارجی، بیدوام بودن دولتها، و نبود سازوکار نقد و مستند سازی تاریخی، منجر به تثبیت چرخهٔ شکست و تکرار آن در افغانستان شده است.
با تاسف که شکست های پیهم، هرگز شکست ما را نشکست؛ برعکس هر شکستی استخوان های ما را بیشتر شکست. این شکست ها نه تنها از دراز راه شکست های ما چیزی کوتاه نکرد؛ برعکس به فاصله های آنها افزود و ما را در سراشیب شکست های دردناک تر رها کرد. شکست های گذشته نه تنها شکست های دیروزی ما را نشکست؛ بلکه آن شکست ها امروز هم وحشتناک تر از دیروز ما را به شکست های تازه تهدید می کند وکوله باری از شکست ها بر دوش، ما را به آن سوی سرنوشت ناپیدا می کشاند. افسوس که از خشت و ریخت های آن شکست ها یک کلبه گلی هم ساخته نتوانستیم و هنوز هم که هنوز است، در صف خانه بدوشان و آوارگان جهان ایستاده ایم و بر سرنوشت ناپیدای خود اشک یاس میریزیم و در جمع مغضوبان جهان قرار گرفته ایم.
شکست در فرآیند های سیاسی پدیدهای جهانی است، اما تفاوت های اساسی میان شکست آموزنده و شکست تکثیرشونده را باید در نحوهٔ مدیریت آن جستجو کرد. در افغانستان، شکست نه سبب اصلاح، بلکه خود آغازگر دور جدیدی از شکست بوده است. جامعهای که شکست میبیند؛ اما شکست را به درس های تاریخی تبدیل نمیکند، در حقیقت شکست را به نسل های آینده منتقل میکند. در اینجا است که تراژدی شکست در افغانستان معنا پیدا میکند؛ اما با این همه پیشامد ها، از خشتهای این همه شکست ها، حتی نتوانستیم یک خانهٔ گِلی برای آینده بسازیم و برعکس هر روز افق زنده گی در داخل و در بیرون برای مردم افغانستان تاریکتر شده می رود. حال بحث بر سر این است که چگونه شکستهای افغانستان، بهجای تبدیل شدن به تجربه و نهاد، به چرخهای از تکرار باطل و فروپاشی پیدرپی و دردناک تبدیل شدهاند.
شکست هاییی که بجای مدیریت به سرنوشت بدل شد!
در بسیاری از کشورها، شکست آغازی برای شکستن بن بست ها و ایجاد اصلاحات گسترده بوده است. ژاپن پس از ۱۹۴۵، آلمان پس از جنگ جهانی دوم، رواندا پس از نسلکشی؛ همه از دل شکست ها برخاستمد و به ملت های نیرومند و پرتوان بدل شدند؛ اما در افغانستان شکست نه آغاز اصلاحات و پیشرفت و شکوفایی ها؛بلکه آغاز مرحلهٔ بعدی شکست؛ آنهم نه یک شکست؛ که به صدا درآمدن زنجیره ای از شکست های تازه بوده است. هر شکست ما را چنان شکست که نه تنها در و دروازه و پنجره های زنده گی را بروی ما بست؛ بلکه دیوار های زنده گی را نیز بر سر ما فرو ریخت. این فروریزی ها نه تنها دریچه های امید به زنده گی را در کشور ما بست و ما را چنان آواره ساخت که امروز زمین خدا در زیر پای ما کوچکی می نماید و شهروندان افغانستان در هیچ کشوری از جهان احساس آرامش نمی کنند و دروازه های زنده گی بر روی شان نه تنها در کشور؛ بلکه در سراسر جهان، از ایران تا پاکستان و ترکیه و از اروپا تا آمریکا در حال بسته شدن است و هر روز دروازه های امید به زنده گی بر روی شان بیشتر بسته می شود. در این تردیدی نیست که بر مصداق این گفته که” خود کرده را نه درد است و نه درمان” زیرا شکست هایی که ما به بهای جان های شیرین این سرزمین بر ما تحمیل شده، از مسؤولیت های ما برای پیشگیری از آن شکست ها چیزی نمی کاهد؛ زیرا ما هرگز قادر نگردیدیم تا از ویرانه های این شکست ها دست کم سری بلند کنیم و بر روی آن دژ شکست ناپذیر اعمار نماییم. البته دژی که از نفوذ بیگانگان درامان و اما از پنجره هایش پرتو امید زنده گی ساری و جاری باشد. با تاسف که هیچ شکستی را نتوانستیم، مدیریت نماییم و با مسؤول خواندن دیگران، فرمان برائت و مسؤولیت ناپذیری خویش را ناشیانه اعلام نمودیم. هر گاه چنین نمی کردیم، امروز این چنین مغضوب و مورد خشم جهانیان قرار نمی داشتیم. هر شکست بجای آنکه پنجره ای از امید را بر روی ما می گشود، برعکس آخرین پنجره را هم بست و ما را زیر آوار ها بیچاره تر و زمینگیرتر و آواره تر نمود. ما امروز خود را چنان شکست خورده احساس می کنیم که حتا جرات اعتراض در برابر کسانی را نداریم که بیشترین مسؤولیت شکست های ما بر آنان بر می گردند. آنانیکه تروریستان فربه و آنان را بر مقدرات ما حاکم ساختند؛ آنروز ما را به جرم آنان مجازات می کنند؛ اما ما آنقدر شکست خورده ایم که حتا مجال اعتراض کردن بر آنان را نداریم؛ زیرا هر اعتراضی بهای اتهام سنگین تر را در پی دارد. ممکن یکی از دلایل اش این باشد که ما دست کم از سنگ های پوسیده آن شکست ها قادر به ساختن یک سنگ قاله برای زنده گی کردن نشدیم.
شکست های ما آنقدر برجسته اند که در درز های پاره پاره آن نه تنها نشان های آشکار رنج های بیکران و آواره گی ها و دربدری های دردناک مردم افغانستان را در موجی از سیاست های فریبنده و ضد انسانی زمامداران و نخبگان افغانستان می توان خواند؛ بلکه در دامنه های شکسته و ریخته ان سیمای اصلی و پنهانی دموکراسی و دفاع دروغین از آزادی های حقوق بشری را نیز می توان خواند. هر پارچه خشت و سنگی را که از روی آوار های شکست های گذشته و کنونی برمیداری، هنوز هم تصویر های فریبنده سیاست های زمامداران داخلی و نقش های درشت استخباراتی و انسان هراسی های کشور های منطقه و جهان را می توانید، در آن بخوانید. هرگاه به تصویر های حک شده در خشت های شکست های ما دقیق تر خیره شوید، زبان های لال شده ای را می بینید که با میخ فولادین دموکراسی تحت شعار دفاع از حقوق بشر در کام های هزاران انسان، کوبیده شده اند. آنان با چشمان کشیده و زبان های میخکوب شده نه تنها رسوایی های نخبگان و زمامداران افغانستان؛ بلکه اقتضاح دموکراسی ها را در جهان نیز نظاره می کنند.
شکست هایی که به سرمایه های ملی بدل نشد
اینکه چگونه این چنین شد و شکست های پیهم ما را به این روزگار کشاند، چگونه شد تا این شکست ها چون موریانه بر وجود ما خانه بسازد و بالاخره این تفاوت ها از کجا ها ناشی شد و چه دلایل ساختاری در عقب آنها قرار دارند. بحث بر سر آن نیاز به نوشتن “هفت من مثنوی “است؛ اما به گونه مختصر، با توجه به دلایل ساختاری میتوان نوشت که فقدان نظام تحلیل و «مستندسازی شکست»؛ عدم تداوم دولت و نابودی پیدرپی نهادهایی که تجربه را منتقل میکنند و بیثباتی مزمن که فرصت نهادسازی را سوزانده است، از جمله مواردی اند که بجای شکستن شکست ها ث؛ برعکس شکست ها را بیشتر انباشتند و ما هرگز قادر به مدیریت آن نشدیم و تجربه ای برای رهایی از شکست نیافریدیم. نتیجه چنان شد که ما هر روز درگیر یک شکست تازه به تازه باشیم و ناگزیرانه در سوگ شکست های خود اشک بریزیم. نه تنها این؛ بلکه بدتر از آن طعنه خوار آنانی هم باشیم که بر ما بکویند: ساختاری که حافظه ندارد، آینده هم ندارد؛ یعنی کشوری که حافظهٔ نهادی نداشته باشد، آینده نمیسازد؛ بلکه گذشته را تکرار میکند. با این تاویل ما هر روز درگیر تکرار گذشته هستیم و آنهم چنان درگیر که کم ترین مجالی برای آینده و اندیشیدن برای رهایی از شکست ها را نداریم. شکست های گذشته چنان دهن و دماغ ما را به خود درگیر کرده است که گویی گذشته گرایی های منحط را در ما به تجربه می گیرد و ما را در سنگ آزمون های سنگین گذشته سبک و سنگین می سازد.
افغانستان، طی چند دهه اخیر نظام های سیاسی گوناگون، سلطنتی، کمونیستی، مجاهدین، طالبان، جمهوری و دوباره طالبان را تجربه کرده است. با تاسف هر نظامی که آمده، بهجای تقویت ساختارهای پیشین، برعکس آنها را بصورت کامل تخریب کرده است. آشکار آست که در چنین وضعیتی، بوروکراسی فرصت بلوغ نمییابد؛ تجربهٔ مدیریتی نهادینه نمیشود و اشتباهات هم تکرار میشوند چون ثبت نمیشوند. به تعبیر استعاری، هیچ خشت قدیمی برای ساختن بنای جدید باقی نمیماند.
فرهنگ سیاسی شکست ساز و فرد برتری نسبت به ساختار محوری
اینجا آست که فرهنگ سیاسی شکست ساز در جامعه حاکم می شود و درست، این زمانی است که فرد مهم تر از ساختار می شود و برچسب های فردی برجسته و نمودار می شوند. چنانکه در افغانستان شکستها همیشه به «افراد» نسبت داده میشوند و تقصیر ها و شکست ها رنگ فردی به خود می گیرند و بدون توجه به ساختار گفته می شود؛ شاه مقصر است؛ داوود مقصر است؛ مجاهدین مقصر اند؛ کرزی و دیگران مقصر اند. در حالیکه در همه تقصیر ها و شکست ها، بیشتر ساختار مقصر بودند؛ زیرا هر چند سایه سنگین ناامنی ها و حمله های تروریستان تحت حمایت پاکستان در افغانستان ادامه داشت؛ اما ساختار متمرکز و ناپاسخگو هم نقش داشت که کمتر کسی به ساختار نگاه میکند.
به همین دلیل است که در نبود ساختار پاسخگو، با تغییر چهرهها، ساختار اصلاح نمیشود؛ نقد عمیق شکل نمیگیرد و مسئولیت جمعی به مسئولیت فردی تقلیل مییابد. در نتیجه شکست، «امری شخصی» میشود. این داوری سبب می شود تا شکست ها با رفتن شخصیت ها و رهبران و زمامداران از حافظه ها پاک شود و در واقعیت های عینی جامعه تجلی پیدا نکنند.
در چنین حال است، جامعهای که بحران را زنده گی تلقی کرده و شکست را بهعنوان سرنوشت پذیرفته است، انگیزه ساختن از دل شکست را از دست می دهد. جامعهٔ افغانستان در چهار دههٔ اخیر بحران را «زیست» کرده است، نه تجربه؛ یعنی بحران را فقط نشنیده یا ندیده، بلکه آن را با تمام وجود تجربه کرده است. بهعبارت دیگر، جامعه افغانستان در درون بحران زندگی کرده و پیامدهای آن را از نزدیک لمس کرده؛ درد، ترس، ناامنی، فروپاشی یا آشفتگی ناشی از بحران را بهشکل شخصی و روزمره احساس کرده؛ و بحران برای او یک مفهوم انتزاعی یا خبری نیست، بلکه واقعیتی بوده که در جسم و روان او عبور کرده است.
این در حالی است که زیستن در بحران، قدرت تحلیل جامعه را کاهش داده؛ به اعتماد جمعی آسیب رسانده؛ مسئولیت پذیری ملی را فرو می پاشد و در نتیجه ناکامی و خشونت در جامعه عادی و ساختاری می شوند. واضح است، وقتی شکست بخشی از زنده گی روزمره شود، جامعه انگیزهٔ ساختن از دل شکست را از دست میدهد. در چنین وضعیتی، شکست اتفاق نمیافتد؛ ادامه پیدا میکند. در این حال، این پرسش مطرح می شود که چگونه ملتهایی با شکستهای سنگین، برخاستند؛ اما ما نه؟
چگونه شکست های ما سنگین تر شد؟
تحلیل تطبیقی نشان میدهد که چگونه کشورهایی مثل آلمان، ژاپن، و رواندا از زیر آوار شکست ها سر بلند کردند و به شگوفایی و رفاه و پیشرفت رسیدند. راز موفقیت های آنان در این بود که آنان انگیزه ساختن از دل شکست را از دست ندادند. شکست را به تحلیل گرفتند؛ نهادهای مستقل ساختند؛ اشتباهات را مستند کردند. از همه مهمترین اینکه رهبران مسئولیتپذیر داشتند و توانستند تا جامعهٔ منسجم و هدفمند بسازند؛ اما در افغانستان وضعیت طور دیگر بود. ما شکست ها را احساسی فهم کردیم نه عقلانی؛ نخبگانش مسئولیتگریز بودند؛ دولتهایش کوتاهمدت بودند؛ مداخله های خارجی بر فضای داخلی سلطه داشتند و مردم تقسیم شدند و اختلاف در همه عرصه ها وجود داشت و پراگنده گی و از هم گسیختگی از راس تا هرم جامعه ادامه داشت و تحت حاکمیت طالبان با شدت تر از گذشته ادامه دارد. در نتیجه شکست افغانستان تبدیل به «آیندهسوزی» شد نه «آیندهسازی».
این همه دست بدست هم داد و این پرسش را در افکار عامه برانگیخته است که چگونه از شکستها حتی یک سنگ قاله برای آینده ساخته نشد؟ پاسخ را میتوان چنین خلاصه کرد: شکستها ثبت و تحلیل نشدند و هیچ مرکز ملی برای تدوین تجارب تاریخی تشکیل نشد. هر تغییر در افغانستان به معنای نابودی کامل ساختار پیشین تلقی گردید. هر قدرت جدید، پر موجی از احساسات و فضای ضد عقلانی، معماری قبلی قدرت را سوزاند و جامعه تصمیم هایش را با هیجان گرفت، نه با تحلیل. دلایل زیادی در این باره وجود دارد؛ اما یکی از دلایل مهم آن مسئولیت ناپذیری نخبگان و نبود جامعه مطالبه گر بود.
مسئولیت ناپذیری یعنی کسانی که قدرت، دانش، نفوذ یا تریبون داشتند. به وظیفه خود عمل نکردند؛ تصمیمهای مهم را نگرفتند، یا اگر گرفتند، یا نادرست گرفتند؛ منافع عمومی را نایده گرفتند و گاهی منافع شخصی، قومی یا گروهی را ترجیح دادند؛ در برابر بحرانها یا اشتباهات، پاسخگو نبودند؛ و آخر اینکه نخبگان نقش رهبری فکری، اخلاقی و سیاسی خود را رها کردند.
تنها مسئولیت پذیری نخبگان نبود که افغانستان را به کابوسی از شکست ها کشاند؛ بلکه «جامعه مطالبهگر» نیز عامل این شکست ها بود و است. جامعه از رهبران پاسخگویی نخواست؛ مردم برای عدالت، شفافیت، اصلاحات و حقوق شهروندی فشار مؤثر وارد نکرد؛ نسبت به فساد، بحرانها یا ناکارآمدیها بیتفاوت یا منفعل بودند؛ و آخر اینکه فرهنگ عمومی، اعتراض سازنده و مطالبه اصلاحات را نهادینه نکرده بود. در این میان، آنچه به مثابه عامل اصلی شکست ها در کشور نقش داشت و دارد؛ مداخله های قدرتهای خارجی بود که مجال ساختن افغانستان را از مردم این کشور گرفتند. این تحلیل به معنای آن است که جغرافیای سیاسی افغانستان، این همه شکست ها را تولید کرده و بر مردم افغانستان تحمیل کرده است.
نتیجهگیری
افغانستان بیش از آنکه از شکستها زخم بردارد، از نامدیریتی شکستها آسیب دیده است؛ زیرا کشوری که شکست را «درد» بداند؛ اما «درس» نداند، محکوم به تکرار تاریخ است. افغانستان تنها «شکست زیاد» را تجربه نکرده؛ بلکه شکستِ بیتحلیل، شکستِ بیحافظه و شکستِ بینهاد را نیز تجربه کرده است. مشکل اصلی افغانستان، این نیست که بارها شکست خورده؛ بلکه این است که هیچ شکستی شکستِ ما را نشکست و هیچ تجربهای تبدیل به نهاد، اصلاح یا حافظهٔ تاریخی نشد. به همین دلیل است که:«از خشتهای این همه شکستها، حتی یک خانهٔ گِلی برای آینده ساخته نشد.» و برعکس هر روز افق زنده گی در موجی از اتهامات ناروا بر مردم افغانستان تاریک تر شد. تاسف بار اینکه از روشنایی افق خبری نیست و برعکس هر روز حادثه جدیدی آفریده می شود که به گونه غیر عادلانه و ضد ارزش های حقوق بشری، زنده گی شهروندان افغانستان را نشانه می رود. با تاسف که بهای این همه بازی های نظامی و سیاسی و استخباراتی را مردم افغانستان تنها در داخل نه که در بیرون هم می پردازند. آنان در فضای آشفته و هراس اندود افغانستان افق زنده گی را هر روز حتا در بیرون از کشور تاریک تر می بینند. 25-11












