چند شعر کوتاه از زانا کوردستانی
انتظارم،
بوی سیگارهای زر گرفته…
و روزهای تلخِ نیمه سوخته
میان بغض خاموشت وول میخورد.
— خط خطیهای من،
حزن بیپایان خانهست!
(۲)
پُر از هراسم!
نه هراس از مرگِ خفته
در لولهی تفنگ!
یا؛
عبور شبحِ یک سایه بر دیوار!
…
تمام ترس من؛
سقوط از چشمانت هست
نه،
هراس افتادن
از دلت!
(۳)
خون را بر برف دیدی؛
چه جای گریه!
کودکی که برهها را دوست میداری؟
زمستان
سُرسُره میسازد
گوسفند از گلوی گرگ
— میلغزد!.
(۴)
نشد که نشد…
حالا؛
با عدد،
با حروف،،
— یا ایما و اشاره!
دارم فکر میکنم:
دیگر به چه حربهای متوسل بشوم؟!
–تا به چشمت بیایم!؟
(۵)
چگونه باور کنم
هجرت فلامینگوها را
با پر و پرواز است؟!
تا دل در گوشهای گلویش گیر نباشد
پیمودن این مسافت
–ناممکن است.
(۶)
آییی شعرِ ناگهان!
ای واژههای فشرده
وزنِ تو را
فقط شاعرها میفهمند!
-سپیدی!؟
-زلالی!؟
-غزلی!؟
آه…
تنها الفباست که
تو را با کولهای
میتواند به گُرده بکشد!.
(۷)
دارد، بزرگترین قحطیی قرن
شکل میگیرد…
قحطی عشق…
رُکنی که،
کمتر از قحطیی
-آب و
– نان نیست!
(۸)
آه ای باور آفتابی دشت
در خاطر رمههای میش
اینجا تمام سبزهها
سیاهپوش جوانه زندنی ماندهاند
گویی هرگز موسا به رسالت
گوسفندان شعیب دل نسپرد
تا صفورا
آوازهخوان رملهای بیابانهای بیپایان شود.
(۹)
مرداب، دریا نامیست با اوراق هویت جعلی
در فرار تا که خویش را به ساحل روز برساند
روز امیدیست برای رهیدن از شب
شب فلسفهای برای استیلای بشر
بشر چراغیست دوداندود
آویزان بر شاخههای تاریخ
که گهگاه کور سویی روشنایی از خود به جای گذاشته است
آه، همینانند،
آدمها!
که خورشیدها را به حجرههای تاریکی تبعید کردند
خنده را
آزادی را
رقص را
فهم را
و توتمهایی ساختند
از سنگ
از جهل
از خرافه
با گریه…
اما من نوادهی آفتابم
خویشاوند مهتاب
گرچه شمعام
اما ایستادهام در مقابل تاریکی.
(۱۰)
من دریا را نمیفهمم
زبان صحرا را نمیدانم
اما صدای کوهستان در گوشم آشناست
و آوای کوهها در سنگ دلم، حلول میکند
من تکه سنگی بودم در اجتماع کوهستان
تندیسی شدم به نام “کُرد”
اگرچه نه با دریا آشنایم و نه با صحرا محشور
اما پر از زمزمههای سنگم
و میان آواز کبکها،
دست در دست بلوطها میرقصم.
(۱۱)
رویاهایم را که میبافم
با نگاه به جورابهای سوراخم
سقف خیال بر سرم
آوار میشود!.
(۱۱)
خورشیدام و
بوسیدهام
روی ماه صبح را
(۱۲)
آه ای روشنایی در ظلمت
ماه را
در ایوان کدامین خانه
جا گذاشتهای؟!
(۱۳)
پاریس هم که باشم
بیتو،
اکبرآباد سفلیست!
خاکی،
دور دست،
برهوت.
(۱۴)
وقتی تو رفتهای
چه فرق؛
که، که آید!
#زانا_کوردستانی