ویژگی رژیم های در آستانه سقوط
سرنگونی را از راه رفع کاستی ها و موانع است که می باید به ثمر رساند. رها کردن تجربه، موانع را از میان نمی برد، بلکه هم آنها را برجا می گذارد و هم بیشتر می گرداند. چراکه خرابی ایستا نیست و پویا است. یعنی برخود می افزاید. و نیز، رها کردن تجربه و در اندیشه سرنگونی دیگر شدن، خطا است. زیرا همان سان که تجربه سه جنبش همگانی در طول یک قرن معلوم می کند، در جنبش بعدی کاستی های و موانع جنبش پیشین برجا می ماند. در حقیقت، تجربه اول، از راه رفع موانع و کاستی ها به نتیجه نرسیده بود و در جنبش بعدی، موانع و کاستی ها تشدید نیز شده بودند. از همین منظر، برای اینکه اکثریت بزرگ جامعه محدوده روابط دولت مسلط را شناسایی کنند لااقل نیازمند شناخت کاستی های سیستم مبتنی بر سنجش و ویژگی های آستانه سقوط می باشند. برخی از این ویژگی های تعیین کننده عبارتند از:
- رﮊیم های در آستانه سقوط، در همان حال که نسبت به جامعه ملی بیگانه می شوند، توانائی برقرار نگاه داشتن تعادل خود را با قدرت های خارجی را، از دست می دهند: این واقعیت در مصر و تونس دوران جنبش قابل مشاهده بود. در مورد تونس، وزیر خارجه فرانسه، نخست به حمایت از رﮊیم بن علی برخاست. اما حکومت فرانسه زود تغییر رویه داد. هیچ یک از دولت های در حال سقوط، چه در موقعیت مسلط و ابر قدرت («شوروی » سابق) و خواه در موقعیت زیر سلطه (ایران و مصر و تونس) نتوانستند برجا بمانند. از عوامل مهم، یکی مشکل شدن برقرار کردن تعادل با دولت های خارجی در دورانی است که این دولت ها موقعیت پیشین را نداشتند و دولت های بیگانه توانا به برقرار کردن تعادل دراز مدت با رﮊیم های در حال سقوط نبودند. یک بار دیگر بایستی یادآور شد که فشار دولت در حال سقوط به جامعه، متکی به فشار بیگانه بر کشور است. هرگاه فشار از بیرون، از میان برود، دولت از وارد کردن فشار به مردم ناتوان می گردد. زمان، زمان جنبش می شود.
- دولت های در آستانه سقوط، از لحاظ بودجه و بسا تمامی اقتصاد، رابطه یکسانی با جامعه های خود نداشته اند: دولت شوروی نزدیک به تمام اقتصاد را تصدی می کرد و جامعه وابسته به دولت بود. دولت شاه، در بودجه خود، از فعالیت اقتصادی جامعه مستقل می شد و این جامعه بود که، بطور روز افزون، به فعالیت اقتصادی دولت وابسته می گشت. دولت قذافی نیز همین رابطه اقتصادی را با جامعه لیبی داشت. اما رﮊیم های مصر و تونس، در همان حال که از اقتصاد خارجی ارتزاق می کردند، به فعالیت اقتصادی جامعه های خود، کم و بیش وابسته بودند.
- شکست اجتناب ناپذیر می شود: دولت شوروی در بنای جامعه بی طبقه و شاه در رساندن ایران به دروازه تمدن بزرگ از راه انقلاب سفید، شکست خوردند. «ایدئولوﮊی شاهنشاهی بر بنیاد دیالکتیک» هم تدارک نشد. دولت های عرب نیز از مرام های خود خالی شدند. در روسیه، مارکسیسم – لنینیسم نخست توسط استالینیسم بلعیده شد و این ایسم نیز از محتوی خالی شد. امر مهمی روی داد که از چشم اکثریت بسیار بزرگی از انقلاب کنندگان نیز پنهان ماند: این دولتها، وقتی از مرام خالی می شدند، نیازمند اندیشه راهنمائی می گشتند که، به آنها، جان و توان و سلطه آنها بر جامعه ملی را توجیه کند. امر مهم این که، در همه این جامعه ها، آن اندیشه یا اندیشه هائی راهنمای جنبش ها شدند که در جامعه، زمینه دیرین داشتند. امر مهم دیگر این که رﮊیم های در معرض سرنگونی نتوانستند این اندیشه را از آن خود کنند و بکار ادامه حیات برند.
- سنگینی هزینه های دولت و برزگ شدن کسر بودجه: برغم افزایش درآمد های نفت (در مورد ایران و لیبی و روسیه)، بزرگ شدن هزینه های قدرتمداری، کسر بودجه را بزرگ و کشور را گرفتار قرضه های خارجی می کند. رژیم شوروی نیازمند قرضه خارجی شد و هرگاه گرباچف می توانست 30 میلیارد دلار قرضه از غرب بستاند، بسا برکار می ماند. این هزینه ها چون هزینه هائی هستند که بقای قدرت ایجابشان می کند، قابل تعدیل نیستند. هیچ یک از دولتهای در آستانه سقوط که سقوط کردند، به این کار توانا نشدند. در حقیقت، زیادت مصرف بر تولید قانونی است که قدرت از آن پیروی می کند. این است که هزینه های حفظ رﮊیم، در میزان، بیشتر از درآمد، بزرگ می شوند. در نتیجه، دولت بیش از آنچه تصور شود ویرانگر نیروهای محرکه می گردد و این ویرانگری، حیات ملت را به خطر می اندازد و سرنگونی را اجتناب ناپذیر می کند.
- رژیم های در آستانه سقوط در موقعیت زیر سلطه، عامل بند از بند گسستگی های اقتصادی و در همان حال، اغتشاش های شدید فرهنگی و هویتی می گردند: رﮊیم شاه بیشتر و رﮊیم های مصر و تونس کمتر، این نقش را در اقتصاد کشورهای خود بازی کرده اند. اقتصاد شوروی در موقع مسلط (در حوزه امپراطوری) بود. با وجود این، دولت مانع رشد هم آهنگ بخش های اقتصادی بود. فقدان آزادی بیان و وجود فضای بسته، شهروندان روسی را از استقلال و آزادی یا خودانگیختگی فرهنگ ساز غافل می کرد. سرکوب بنیاد دین و سانسور دین، مانع از تحول بیان دینی می گشت. با وجود سقوط رژیم روسیه، این امر، همچنان مشکلی بر سر راه پیشرفت دموکراسی در روسیه است. رژیم های در آستانه سقوط پیوندها را می گسلد و بازسازی پیوندها، در بیرون دولت، در سطح جامعه و از راه شرکت در جنبش همگانی شدنی می گردد. این عامل که نقش تعیین کننده در انقلاب ها بازی می کند، از دید جامعه شناسان مخفی نمانده است.
- در نظر ملت، مقام اولِ رژیم در آستانه سقوط، نماد قدرت و انحطاط دولت و ملت، می گردد: مأموران دولت خودکامه می شوند و شریب نارضائی مردم از دولت را مرتب افزایش می دهند. بدینسان، خصومت مردم با نماد قدرت و مأموران دولت (که مأموران شاه یا «رئیس» و یا «رهبر» نامیده می شوند)، آشتی را ناممکن می گرداند. در آنچه به مأموران دولت مربوط می شود، در روسیه و در ایران دوران پهلوی و اینک در ایران تحت رﮊیم ولایت مطلقه فقیه، بیشتر و در کشورهای عرب، کمتر، از قدرت مطلق «رئیس» نمایندگی کرده اند. با وجود این، هر مأمور، یادآور، «رئیس» بمثابه نماد زورگوئی و فساد بوده است. از این رو است که جنبش ها رأس را هدف قرار می دهند. در هدف قرار دادن رأس خطا نمی کنند. اما از ساختار قدرت هم نباید غافل شد. در صورت غفلت، بازسازی دولت قدرتمدار، بهائی است که مردم بابت آن باید بپردازند و می پردازند.
- پویائی بی اعتباری دولت مردان و اعتبار یابی مخالفان رژیم: در آنچه به ایران مربوط می شود، به تدریج که زمان آبستن انقلاب می شد، نه تنها زندانیان سیاسی اعتباری روز افزون می جستند، بلکه محکومان عادی دستگاه قضائی نیز، قربانیان رﮊیم شاه تلقی می شدند. بخاطر بی اعتمادی نزدیک به مطلق به دولت جبار، اگر قتلی و یا جنایتی روی می داد، رنگ و بوی سیاسی به خود می گرفت و به شاه و رﮊیم او نسبت داده می شد. جنایت های بزرگ (آتش زدن سینما رکس آبادان) روی دادند و جمهور مردم آنها را کار رﮊیم شاه دانستند. این بی اعتمادی به دستگاه قضائی و نسبت دادن هر جنایتی با رﮊیم در آستانه سقوط، امر واقعی است که در کشورهای دارای رﮊیم های تک پایه مشاهده شده است و می شود. بن علی و قذافی و مبارک و اسد از دید جمهور مردم، نمادهای ستم گستری و قائل نبودن به هیچ حقی برای انسان شده اند و مخالفت با آنها ارزش بود و هست. با وجود این، اغلب، از بدیلی که جامعه مدنی باید بپروراند، غفلت می شود. هرگاه جامعه مدنی خود بدیل خویش بگردد و این کار را از راه بکار بردن حقوق انجام دهد، انقلاب از موفقیت کامل برخوردار می شود. اما، بخاطر وجود موانع و کاستی ها، این کار انجام نمی شود و فرهنگ استقلال و آزادی نیز قوام نمی گیرد. بسا می شود که بدیلی توانا به مدیریت تغییر ساختار دولت و دیگر بنیادها نیز پرورده نمی شود.
- رژیم های در آستانه سقوط، مسئله ساز می شوند و در کلاف سردرگم مسئله ها گرفتار می شوند: کار دولت شاه از آغاز مشکل بود. زیرا با شرکت در کودتای 28 مرداد 1332، او در برابر نهضت ملی ایرانیان قرار گرفته بود. توجیه نخست این بود که کودتا قیام ملی است و ایران را از رفتن به زیر سلطه روسیه رهانیده است. اما این توجیه کار ساز نشد. رﮊیم اصلاحات از درون (حکومت امینی) را نیز تحمل نکرد. زیرا نه در روابط مسلط – زیر سلطه ممکن بود و نه شاه زیر بار محدود شدن قدرت خود می رفت و نه ساختار رﮊیم اصلاحش را اجازه می داد. انقلاب سفید وسیله ای شد که به رﮊیم امکان می داد ملت را «بسوی هدف رهبری کند». اما فعلپذیر انگاشتن مردم، با خصومت با بنیاد دین، همراه شد و رﮊیم مسئله ساز را دربند مسئله ها که برهم افزوده می شدند، گرفتار کرد. چنان شد که دیگر نه رژیم می توانست هدفی معین کند و آن را متحقق بگرداند و نه هدفی بیرون از قدرت شاه و تمرکز قدرت در شاه، سنجیدنی و متحقق کردنی بود. انبوه مسئله ها که برهم افزوده شدند، شاه را از هر وسیله ای غیر از زور، محروم کرد. اما رﮊیم های روسیه و کشورهای عرب، در آغاز، یا فرآورده انقلاب بودند (روسیه) و یا از قیام بر ضد «رﮊیمهای دست نشانده و فاسد»، برآمده و مشروعیت جسته بودند. رﮊیم مصر، نماد «ناسیونالیسم عرب» بشمار بود و رﮊیم تونس فرآورده مبارزه با استعمار فرانسه بود. قذافی پیرو ناصر بود و رﮊیم های با مرام بعث، از رهگذر کودتا برضد «دولتهای دست نشانده» استقرار جسته بودند. بنابراین، برخلاف رﮊیم شاه، در آغاز، کارشان آسان بود. اما بحکم ماندن در روابط مسلط – زیرسلطه و طبیعت استبداد، مسئله ساز شدند و مسئله ها بر هم افزوده شدند و سر انجام، با رژیم شاه همانند شدند: رژیم شوروی از مرام خالی شد و رﮊیم های عرب از «ناصریسم» و «بعثیسم» تهی شدند. این فراگرد، همان فراگرد جدائی از مردم و قرار گرفتن در برابر مردم و خارجی شدن و ناگزیر شدن از برقرارکردن تعادل با قدرت خارجی، بود و هست. بدین قرار، رﮊیم شاه و رﮊیم های روسیه و کشورهای عرب دو جهت مخالف با یکدیگر در پیش گرفتند: اولی از راه «انقلاب سفید» می خواست به مردم نزدیک شود، غافل از این که طبیعت استبداد و تن ندادن به حقوق شهروندی ایرانیان، همان انقلاب را عامل ضدیت بیشتر مردم با خود می کند. رﮊیم های عرب در آغاز محبوب مردم بودند. اما بتدریج که از مرام خالی و از انکار حقوق انسان و حقوق ملی پر می شدند، مردم ضد آنها می گشتند.
- همه دولت های در آستانه سقوط حزب واحد تشکیل دادند اما از ریشه گرفتن آنها در جامعه های خود جلوگیری کردند: در روسیه، بلشویک ها، در پی تصرف دولت، جز حزب خود، حزب دیگری را بر جا نگذاشتند. در ایران، حزب واحد رستاخیر غیر از مأموریت اولش که آسودن خاطر شاه از مزاحم، بود، مأموریت دومی نیز می داشت و آن دستیار دولت شاه شدن در مهار جامعه بود. اما این حزب نمی توانست از عهده مأموریت برآید. زیرا ساخته قدرت دولت و از دید کسانی که توسط شاه مأمور رهبریش بودند، وسیله ای برای اختیار انحصاری شاه بر دولت بود. بنابراین، هم مزاحمتش برای شاه از دو حزب پیشین بیشتر می شد و هم بیرون از مردم، در برابر مردم، قرار می گرفت. دست و پای دولت را نیز بهنگام برخاستن امواج جنبش می گرفت و گرفت. پس از ایران، نخست در روسیه و سپس، در بهار عرب، در تونس و مصر، حزب های واحد دولتی، همین موقعیت و وضعیت را یافتند. در ایران بعد از انقلاب، در طرح محرمانه ای که می باید به عمل در می آمد، حزب واحد نیز صاحب نقش می شد. حزب جمهوری اسلامی هم تشکیل شد. اما پس از تصدی انتخابات مجلس خبرگان و مجلس اول و کودتا بر ضد تجربه مردم سالاری و رئیس جمهوری منتخب مردم، در خرداد 1360، بتدریج، مزاحم دستیاران «روحانی» خمینی شد و به پیشنهاد آنها و دستور خمینی منحل شد. اینک، سپاه نقش حزب واحد مسلط را برعهده دارد. سرنوشتی که رژیم پیدا می کند، همان است که دیگر رژیم های در آستانه سقوط پیدا کردند.
- رژیم های در آستانه سقوط نمیتوانند از قرارگرفتن در خدمت استقلال و آزادی، مشروعیت کسب کنند: در مورد ایران، پی آمد نقشی که شاه و رﮊیمش، به قدرت خارجی در سیاست داخلی و خارجی خود، می داد، به ضرورت، دو حق استقلال و آزادی محک تمیز بدیل اصیل از غیر آن، می گشت. شاه بسیار کوشید نقش شاه مستقل را بازی کند، اما ممکن نشد. زیرا نمیتوانست برنامه استقلال اقتصادی و نیز برنامه ملیکردن دولت (متکی کردنش به حاکمیت ملت) را اجرا کند. زیرا نافی موجودیتش بمثابه شاه مستبد می شد. اما رﮊیم های عرب: بنابر زندگی نامه ناصر، کمی پیش از مرگ، او خطاب به همکارانش گفته بود: اگر دموکراسی را برقرار نکنیم، سرانجام دست نشانده قدرت های جهانی خواهیم شد. روسیه از موضع و موقع مسلط برخوردار و یکی از دو ابر قدرت بشمار بود. اما تعادلی که دولت «شوروی» با غرب و چین، بمثابه قدرت های رقیب، برقرار می کرد، هزینه ای بسیار سنگین می طلبید و این هزینه، یکی از عوامل شکستن کمرش شد. کمر دولتی را شکست که از موضع مسلط ناقض استقلال روسیه و استقلال و آزادی شهروندان روسیه بود.
- رﮊیم های در آستانه سقوط می پندارند هرگاه نگذارند بدیلی پدید آید، دائمی می شوند: کار رﮊیم شاه تقریبا نا ممکن بود. زیرا هم مصدقی ها را نمی توانست یکسره از میان بردارد و هم با بنیاد دینی در جنگ شده بود. نخست کوشید با ایجاد دو حزب، دموکراسی صوری را جانشین دموکراسی واقعی کند: از دو حزبی که بفرموده او تشکیل شدند، یکی مأموریت داشت، بعنوان صاحب اکثریت آراء، حکومت کند و دیگری نقش اقلیت مخالف را بازی کند. گمان او این بود که بدیل خواستار دموکراسی بی محل میشود. الگوی او ترکیه بود که این دو حزب را می داشت. با وجود این، در ترکیه نیز بدیل پدید آمد. در کشورهای روسیه و تونس و مصر و بیشتر از آنها در سوریه و عراق (دوران صدام)، جلوگیری از پیدایش بدیل، کار اول دولت بود. وضعیت بعد از سقوط رأس رﮊیم ها، از جمله، بخاطر فقدان بدیل، دقیق تر بخواهی، ضعف زیاد بدیل، توضیح می دهد بازسازی دولت استبدادی را. در حقیقت، فقدان بدیل، گویای موانع و کاستی های دیگر نیز هست و این کاستی ها سبب می شوند که انقلاب آغاز تحول باشد و نه پایان آن.
- پویائی تبعیض ها که دولت های در آستانه سقوط برهم می افزایند: این واقعیت که قدرت فرآورده نابرابری است و نابرابری بر نابرابری می افزاید، همراه است با واقعیت دیگری: این واقعیت که قدرت ساخته تبعیض و سازنده تبعیض و بر هم افزاینده تبعیض ها است. دولت جبار، حتی وقتی، بنابر مرام، می باید تبعیضها را بزداید، تبعیض های جدید می سازد و بر تبعیض های پیشین می افزاید. تبعیض ها که می سازد، بطور عمده، دو دسته اند: تبعیض ها که خود می سازد و تبعیض ها که فرآورده تبعیض های دولت ساخته هستند. این تبعیض ها از زمانی دولت کُش می شوند که، در سلسله مراتب نیز، جانشین کاردانی و دانشمندی و فن دانی می گردند. اثر اول آن این است که دولت جبار را از استعداد ها محروم می کند. ترس رأس هرم قدرت از استعداد ها دولت را دستگاه استعداد زدائی می گرداند. بدین خاطر است که در همه کشورهای جهان، استعدادها بانیان دولت جدید شده اند اما گرایش دولت به استبداد، آن را استعداد ستیز و استعداد زدا می گرداند. نتیجه این است که، بگاه سقوط، بی استعدادترین ها صاحب مقام های اول می شوند و خود عامل شتاب گرفتن جریان سقوط می گردند. در مواردی، استعدادهای هنوز موجود در دستگاه، زمامدار می شوند اما ساختار دولت بر محور تبعیض ها جلوگیری از سقوط را ناممکن می کند.
- پویائی خشونت در درون و بیرون مرزها: خشونت زدائی روزافزون عامل حیات و خشونت گرائی روزافزون عامل مرگ است. اما رژیم های در آستانه سقوط خود و کشور را گرفتار پویائی خشونت در درون و بیرون مرزها می کنند و اندازه شتاب و شدت بر هم افزودن خشونت ها، طول عمر آن ها را نیز تعیین می کند.
- «دولت مردان و زنان» ایمان به رسالت خویش را از دست می دهند: «دولت مردان و دولت زنان» بدین خاطر که موقعیت خویش را از تک پایه شدن دولت دارند و خود را عامل آن می دانند، برای خود رسالت بنای آرمان شهر قائل می شوند. خود را الگوهای ایمان جدید و معمار بنای آرمان شهر می خوانند. اما با این واقعیت روبرو می شوند که دولت تابع مرام نمی شود و مرام را توجیه گر نیازهای خود می کند. می بینند که دولت جبار چون نیروهای محرکه را با زور ترکیب می کند و بکار می برد. از این رو، بجای بهشت، جهنم می سازد. آیا در می یابند که بکار بردن این ترکیب را رویه کردن، هدف سازگار با آن را جانشین هدفی می کند که بنای آرمانشهر است؟ شماری در می یابند و دولت را ترک می کنند و گروهی در می یابند اما از مقام و موقعیت خویش دل نمی کنند و عده ای… آنها که دانسته وارد عمل می شود، از روز نخست می دانند که دلیل حقانیت حق در خود آن است. مرام حق نیازی به قدرت برای بعمل درآمدن ندارد و آرمان شهر را نیز با زور نمی توان ساخت. می دانند که ترکیب نیروهای محرکه با زور و بکار بردنش نیاز به توجیه دارد و این توجیه جز از مرام ساخته نیست. بدین سان، این دسته از دولت مردان و دولت زنان از آغاز فاقد «ایمان جدید» بوده اند. دولت های سازگار شده زورمدار به تصرف این دسته در می آید.
- از ویژگی بس چشم گیر دولت های در آستانه سقوط، انعطاف ناپذیری است: تغییر می تواند بدون خشونت انجام بگیرد هرگاه دولت جبار با تغییر ساختار خود، نیروهای محرکه را در رشد شهروندان و آبادانی طبیعت، فعال کند. تا امروز، دولتی به این تغییر، به سخن دیگر تصدی انقلاب در خود تن نداده است. انعطاف ناپذیری یکی از دلایل است. علت انعطاف ناپذیری عوامل بالا هستند. اما شناسائی پویائی ها ما را از واقعیتی آگاه می کند که، پیش از این، محققان از آن آگاه نمی شدند: هرگاه پویائی ها پویائی حیات و انقلاب را ببار آورند، حیات ملی با حیات دولت جبار در تناقض قرار می گیرد. ادامه حیات ملی در گرو مرگ دولت تک پایه جبار می شود. از این رو، دولت انعطاف پذیری را تن دادن به مرگ می یابد و بدان تن نمی دهد. در لحظه سرنوشت، دولت در آستانه سقوط از سازگارکردن ساختار خود با حیات ملی ناتوان می شود. تمامی دولت های استبدادی، از اصلاح خود بمعنای سازگارکردن ساختار خود با ادامه حیات ملی در رشد، ناتوان بوده اند.
این ویژگی ها علامت هائی هستند که پیشاپیش وقوع انقلاب را گزارش می کنند. همه آنها قابل مشاهده و اندازهگیری هستند. با توجه به این واقعیت که ویژه گی ها می گویند دولت جبار خود عامل اول انقلاب است و در آن، نقش اول را بر ضد خود برعهده دارد، اندازهگیری این ویژه گی ها و تعیین دقیق وضعیت این گونه دولت ها، از اولویت برخوردار است. در هیچ انقلابی، تمامی عوامل و در کمال خود، پدید نمی آیند و نقش نمی جویند. از این رو، جهت یابی های انقلاب ها یکسان نمی شوند. کمی و بیشی نقص های موجود در عامل ها، اندازه های موفقیت جنبش ها را کم و زیاد می کنند. از اینرو، پیش و بعد از سقوط رژیم، بدیل باید رفع موانع و کاستی ها را موضوع کار خود کند.
عباد عموزاد ـ بهمن 1401