پیشدرآمدی برای «مبارزات طبقاتی در فرانسه»
در اوائل سال ١٨۵٠، مارکس مقالههایی درباره فرانسه مینویسد که سالها بعد دوست و همرزمش انگلس، آنها را زیر عنوان «مبارزات طبقاتی در فرانسه» به چاپ میرساند. مارکس یک جمعبندی از این فصل سرنوشتساز تاریخ فرانسه ارائه میدهد: جمعبندیای که با انقلاب فوریه ١٨٤٨ آغاز میشود و با کودتای ٢ دسامبر ١٨۵١ لوئی ناپلئون بناپارت پایان میپذیرد.
متن مارکس یادداشتهای یک شاهد مستقیم رویدادها نیست. در واقع، نگارنده «مانیفست حزب کمونیست» تا دو سال پس از سرنگونی پادشاهی ژوئیه، فقط دو اقامت نسبتاً کوتاه در فرانسه داشته است (در ماههای مارس ـ آوریل ١٨٤٨ و سپس در ماههای ژوئن تا اوت ١٨٤٩). او اغلب وقت خود را در آلمان میگذراند که در رأس روزنامهاش «گازت جدید رنانی»، جنبش دموکراتیکی که کنفدراسیون ژرمانیک را به حرکت در آورده است، همراهی میکند. ولی فیلسوف پیوندهای ژرفی با فرانسه که از پایان سال ١٨٤٣ تا آغاز سال ١٨٤۵ در آنجا زندگی کرد، دارد. او که با همدست و رفیقش انگلس باور داشت که آنچه در فرانسه میگذرد، آینده انقلاب را در اروپا تعیین میکند، با دقت روزنامههای فرانسه را مطالعه میکند و چندین بار در گازت خود، «اخبار پاریس» را جای میدهد و تفسیر میکند.
او پس از تبعید از آلمان، از اواخر ماه اوت سال ١٨٤٩ در لندن مستقر شد و نگاهی به گذشته فرآیند انقلاب و ضدانقلابی که از سال ١٨٤٨ آغاز شده بود، انداخت. او نگارش سه مقاله را آغاز کرد که کانون کتاب «مبارزات طبقاتی در فرانسه» را تشکیل میدهد. این مقالهها بین ماههای ژانویه و مارس سال ١٨۵٠ در نخستین شمارههای نشریه «گازت جدید رنانی، نشریه سیاسی و اقتصادی» که در آنها رویدادهای دو سال نخستین جمهوری دوم با جزئیات زیاد و بلاغت گزنده و نازدودنی در گرماگرم وقوعشان شرح داده شده بود، به چاپ رسید. پس از یک سده فاصله، خوانندهای سخت گیر مانند ژولین گراک میتواند در برابر کیفیت نگارش مقالههای گفته شده سر تعظیم فرود آورد. ولی متن مارکس فقط یک روایت درخشان نیست. این متن همچنین ـ و این تمام ارزش آن را مشخص میکند ـ یک تجزیه و تحلیل است، جستاری برای شیوه توضیح تاریخی است.
مارکس با این مقالههایش، به یک تمرین قرائت تاریخ و «مرتب کردن رویدادها» میپردازد: او تلاش میکند در پشت هر بینظمی پُرجنبوجوش فاکتها، گروههای اجتماعی (اشرافیت ملکدار، بورژوازی صنعتی، خردهبورژوازی، پرولتاریای کارگری، کشاورزان، لومپن پرولتاریا و منافع در جریان) را مشخص نماید؛ پیچیدگیهای بغرنجی (تناقضهای عمده و ثانوی، اتحادها، وابستگیها، گسیختگیها) که روابط آنها را تنظیم میکند؛ برشها و لحظات سرنگونی را دریابد. با در اختیار نیروهای اجتماعی قرار دادن گفتمان و اعمال سیاسی که آنها را به یکدیگر نزدیک مینماید، مارکس یک تعبیر ماتریالیستی که به طیبخاطر فریب ندادنی بود، از یک بخش تاریخی که بهنظر او بیش از حد توسط «تصورات غنایی»، «ایدهآلیسم» و پُرگویی مشخص شده بود، انجام میدهد.
نخستین مرحلهای که توسط مارکس مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفت، آن مرحلهای بود که از فوریه آغاز میشد و تا نابود شدن روزهای ژوئن ١٨٤٨ به درازا میکشید. بهعبارت دیگر از یک همرایی کاذب تا رودررویی خونین بین بورژوازی و خلق زحمتکش. بهسرعت، تناقض بین دو طبقه، که نخست پنهانی بود، دوباره پدیدار میشود. و پس از چند ماه یکدیگر را سنجیدن از طریق زور بازو که با تظاهرات همراه بود (١٧ مارس، ١٦ آوریل، ١۵ مه) و درگیریهای پراکنده، قدرت جدید، با سرکوب جنبش تودهای، چهره واقعی خود را نشان میدهد.
در پایان روزهای ژوئن، جمهوری بورژوا بهنظر پیروز میآید. ولی هنوز سست و شکننده است: پرولتاریای شهری از آن جدا شده است و بهسرعت پشتیبانی خردهبورژوازی پیشهور و کسبه را نیز از دست میدهد. محکوم به ورشکستگی بهویژه در روستاها که از سیاست اجتماعی قدرت جدید سرخورده شدهاند است، بههنگام انتخابات ریاستجمهوری دسامبر ١٨٤٨ وسیعاً به لوئی ناپلئون بناپارت رأی میدهند. پرنس ـ پرزیدنت که با قدرت بر روی اکثریت بهدست آمده در روستاها مستقر شده بود، بهتدریج شاهد پیوستن تمام شخصیتهای مهم کشوری که دوستدار نظم بودند، به او میشود.
بورژوازی جمهوریخواه که از پایگاه اجتماعی خود محروم شده بود، در انتخابات ماه مه ١٨٤٩ کاملاً از صحنه سیاسی جارو میشود. چیدمان جدید صحنه سیاسی، بازتابی از دو قطبی شدن دنیای اجتماعی را نشان میدهد: از سویی یک قطب نیرومند محافظهکار که در خود اشرافیون صاحب ملک قانونمدار، بورژوازی طرفدار اورلئان و شخصیتهای طرفدار بناپارت؛ از دیگر سو یک مولفه نیرومند از «دموکراتهای سوسیالیست» که در پشت نمایندگان انتخاب شده متعلق به خردهبورژوازی، بخشی از دنیای مردمی را گرد خود آورده است. ولی رودررویی این دو قطب با سلاحهای برابر صورت نمیگیرد. بهنظر مارکس خردهبورژوازی «مونتانی» (١) که در مجلس در اقلیت قرار دارد از ضعف ارثی دوگانه رنج میبرد: در رأس، توسط مردان بدون توانایی لازم رهبری میشوند و در پایگاه، آنها اعتماد کارگران پاریسی که خاطره ژوئن ١٨٤٨ را حفظ کرده بودند، بهدست نیاوردهاند.
از آنجا، عدم اطمینانی که فصل سوم کتاب را تعیین میکند. از یکسو گرایشهای گوناگون بورژوازی ارتجاعی که رژیم را در اختیار دارند (قانونمداران علیه طرفداران اورلئان یا پرزیدنت علیه مجلس). آنها یکدیگر را خنثی میکردند و این وضع کنونی که عملاً یک ائتلاف شناخته شده بود، وحدت و تسلط آنها را تضمین میکرد. در توافق با یکدیگر، آنها در راستای برچیدن دستاوردهای جمهوری یاری رساندند. ولی بهنظر میرسد که این راه بهسوی دیکتاتوری، پدیدار شدن یک اپوزیسیون مردمی کارگری و در عینحال دهقانی را که آهسته آهسته گرد «سوسیالیسم انقلابی، گرد کمونیسم» جمع میشوند، تسهیل کند.
چهارمین فصل کتاب که از چکیدههایی تشکیل شده است که انگلس بعدها از مقالهای از نشریه گازت جدید رنانی گرفته بود، تشخیص مارکس را تغییر نمیداد. او که به بررسی مبارزه بین مولفههای مختلف بورژوازی پس از سال ١٨۵٠ میپردازد، چنین نتیجه میگیرد که این مبارزات به یک حالت ثابت دیگر پایان میپذیرد. ولی بهنظر او «ادامه بازی سابق» محافظهکار و خشنتر شدن سرکوب، فقط میتواند به یک انفجار تودهای بیانجامد که این، احزاب ستیزهجو را نابود خواهد کرد.
* * *
مارکس با چشمانداز خوشبینانه نتیجهگیریهای مقالههایش، اشتباه میکرد. حالا دیگر میدانیم: رقابت بین مولفههای مختلف بورژوازی به کودتای ٢ دسامبر و بازگشت امپراتوری انجامید. هر چه که پیشرفت اهداف سوسیالیسم بوده باشد، جمهوری دوم، آنگونه که مارکس پیشبینی میکرد «گلخانه گرم انقلاب» نشد بلکه اتاق انتظار تسلط بناپارتیستها گردید. این همان تغییر و تحول پیشبینی نشدهای بود که مارکس را واداشت که در سال ١٨۵٢ دومین کتاب بزرگ خود را درباره فرانسه به رشته تحریر درآورد که در واقع مکمل و اصلاحی «مبارزات طبقاتی»، «١٨ برومر لوئی ناپلئون بناپارت» بود. او در این کتاب ویژگی سیاسی و اجتماعی پدیده بناپارتیسم را بیشتر در ژرفا بررسی میکند.
در طول زمان، محدودیتهای «مبارزات طبقاتی» باز هم بیشتر نمایان شد. مارکس که در میان بحران و با مدارکی ناقص کار میکرد، نمیتوانست موضوع را با دقت تاریخنگاران امروزین مورد بررسی قرار دهد. و از آن زمان تاکنون، توانستیم بر حق تجزیه و تحلیل او را مورد بحث قرار دهیم، خصلت متغیر یا مبهم مفهوم «طبقه» او را نشان دهیم که مشخصههای جامعهشناسانه او گاهی بیش از حد کوتاه و مختصر هستند، قضاوتهای منگنهوار او درباره «مونتانی» و درباره چهل و هشت مینیها (١٨٤٨) یا درباره چشم دوختن بیش از حد انحصاری به پاریس را مورد انتقاد قرار دهیم.
با وجود این، بهرغم محدودیتهایش، «مبارزات طبقاتی در فرانسه» تابلویی بینظیر از فرآیند سیاسی در سالهای ۱۸۵۰ـ۱۸۴۸ باقی میماند، تجزیه و تحلیلی که بهترین تاریخنگاران سده نوزدهم، از فیلیپ ویژیه گرفته تا موریس اگولهون یا ریمون هوآر (٢) اهمیت آن را بازشناختند و در برابر شم نیرومند آن سر فرود آوردند. افزون بر آن، این یک کتاب بنیادین است که راه را برای جامعهشناسی مدرن گشود. سرانجام این الگویی است برای چندین نسل از نظریهپردازان مارکسیست که علیه سادهسازیهای مارکسیسم رسمی در این اثر ادبی دو بخشی، «مبارزات طبقاتی در فرانسه/١٨برومر» «ماتریالیسم تاریخی» گویاترین نمونه آن را یافته بودند: برداشتی که در عینحالی که بر اهمیت عناصر اقتصادی و اجتماعی تأکید دارد، «استقلال نسبی» عنصر سیاسی و پیچیده بودن پدیدههایی را که در آن مستتر است، میپذیرد.
١ـ بهمعنای کوه. گروهی از مردان سیاسی جمهوریخواه در انقلاب فرانسه که موافق جمهوری و مخالف ژیروندنها بودند.
۲ـ Philippe Vigier ; Maurice Agulhon ; Raymond Huard