اگر آن عين و غين گاهى بدست آرند دل ما را
به عزم و رزم شان بخشم كثافت هاى دنيا را
دريغا كاين دو تا انسان بى درك و بى احساس
چنان بردند توان از دل كه عزرائيل نفس ها را
من از اول كه روى اين دو مردك ديده ام گفتم
تباه و خسته خواهند كرد عزيزانم شما ها را
ز وضع اين ولا گوييد كى ميآرد به كف سودى
نباشد هيچ حاجت كيف و كانى اين معما را
پس هر شاعر كه ميبخشد چو من دشنام بخشايد
نه چون حافظ كه مى بخشد سمرقند و بخارا را
زبير واعظى