نان خود از سفره ى رنگين مكمل مى زند
ويسكى و كنياك و ودكا را ز بوتل مى زند
باز ميدانم كه لندن يا به دوبى رفته بود
رويكش از روشنى چون آفتاب بل ميزند
گر حريف در روز كمتر ميخورد بازى مخور
در شب اين شياد دنيا را چو شفتل ميزند
حرف مى راند ز انصاف و حقوق توده ها
روغن از ديگ، آرد ز كندو، آب از نل مى زند
شوق خدمت ! بهر آبادى ميهن در كجاست؟ !
تا به كى اينحرف هاى لشم و مجمل مى زند
شد ممات اش در دل كوه بويناك خيره سر
خوب ببين نكتايى اش بر طبق مودل مى زند
عاقبت در شهر دل زين نكته بم خواهد كفيد
تا به كى اين چند منافق اينچنين چل مى زند
طى نمى گردد بيابان امل بر ” واعظى “
موتر اميد شان را حرص اندل مى زند
زبير واعظى