ناپاسخگویی به چالش های جهانی؛ نشانه های زوال تمدن غربی!؟

نویسنده: مهرالدین مشید بحران های جهانی پدیده ی تمدنی یانتیجه ی…

عشق و محبت

رسول پویان در دل اگـر عـشق و محبت باشد نجـوای دل آهـنـگ…

جهان در یک قدمی فاجعه و ناخویشتن داری رهبران سیاسی…

نویسنده: مهرالدین مشید افغانستان در حاشیه ی حوادث؛ اما در اصل…

چند شعر از کریم دافعی (ک.د.آزاد) 

[برای پدر خوبم کە دیگر نیست]  ترک این مهلكه با خون…

مکر دشمن

  نوشته نذیر ظفر با مکـــــر خصم ، یار ز پیشم…

نویسنده ی متعهد نمادی از شهریاری و شکوهی از اقتدار…

نویسنده: مهرالدین مشید تعهد در قلمرو  ادبیات و رسالت ملی و…

اهداف حزب!

امین الله مفکر امینی      2024-12-04! اهـــــدافِ حــزبم بـــودست صلح وصفا ی مــردم…

پسا ۷ و ۸ ثور٬ در غایت عمل وحدت دارند!

در نخست٬ دین ماتریالیستی یا اسلام سیاسی را٬ بدانیم٬ که…

نگرانی ملاهبت الله از به صدا درآمدن آجیر فروریزی کاخ…

نویسنده: مهرالدین مشید پیام امیر الغایبین و فرار او از مرگ؛…

مدارای خرد

رسول پویان عصا برجان انسان مار زهرآگین شده امروز کهن افسانۀ کین،…

افراطیت و تروریسم زنجیره ای از توطیه های بی پایان

نویسنده: مهرالدین مشید تهاجم شوروی به افغانستان و به صدا درآمدن…

عید غریبان

عید است رسم غصه ز دلها نچکاندیم درد و غم و…

محبت، شماره یکم، سال ۲۷م

شماره جدید محبت نشر شد. پیشکش تان باد!

روشنفکر از نظر رفقا و تعریف ما زحمتکشان سابق

Intellektualismus. آرام بختیاری روشنفکر،- یک روشنگر منتقد و عدالتخواه دمکرات مردمی آرامانگرا -…

پیام تبریکی  

بسم‌الله الرحمن الرحیم اجماع بزرگ ملی افغانستان به مناسبت حلول عید سعید…

عید خونین

رسول پویان جهان با نـقـشۀ اهـریمنی گـردیـده پـر دعوا چه داد و…

بازی های ژیوپولیتیکی یا دشنه های آخته بر گلوی مردم…

نویسنده: مهرالدین مشید بازی های سیاسی در جغرافیای افتاده زیر پاشنه…

ادریس علی

آقای "ادریس علی"، (به کُردی: ئیدریس عەلی) شاعر و نویسنده‌ی…

گزیده‌ای از مقالهٔ «هدف دوگانهٔ اکوسوسیالیسم دموکراتیک»

نویسنده: جیسون هی‎کل ــ با گذشت بیش از دو دهه از…

مثلث خبیثه ی استخباراتی ایکه افغانستان را به کام آتش…

نویسنده: مهرالدین مشید اقنوم سه گانه ی شرارت در نمادی از…

«
»

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

Алекса́ндр

Алекса́ндрович

Бло́кNikolay
1880-1921

 

الكساندر

الكساندرويچ

بلوك

Alexander Alexandrovich Blok

66/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

 

 

 

گاهشمار

1880

در خانواده‌اي فرهيخته زاده شد. پدرش حقوقدان و موسيقيدان و استاد دانشگاه ورشو و مادرش آ. آ. بكتوا A.A. Beketova  نويسنده بود. آنان خيلي زود از هم جدا مي‌شوند. بلوك بيشتر دوره‌ي جواني‌اش را با پدربزرگ و مادربزرگ مادري‌اش مي‌گذراند.

1889

مادرش دوباره ازدواج كرد. به پترزبورگ مي‌روند.

1898

 از دبيرستان فارغ‌التحصيل مي‌شود، به مدرسه‌ي حقوق دانشگاه پترزبورگ Petersburg University Law School مي‌رود، اما سه سال بعد وارد حوزه‌ي زبانشناسي تطبيقي-تاريخي Historical-Philological Division  مي‌شود.

1903

با ال. دي. مندليوا L.D. Mendeleeva ازدواج مي‌كند، دختر مندليوا، دانشمند مشهور. به حلقه‌ي سمبوليستهايي چون بلي Bely سلويف Solovyov مي‌پيوندد.

 

 

 

 

 

 

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/67

 

 نخستين اشعارش در راه نو The New Way منتشر مي‌شود، ويراسته‌ي هيپيوس Hippius و مرژكوسكاي Merezhkovsky. نخستين شعرهايش را تحت تأثير ژوكوسكاي Zhukovsky و نيز فتFet رمانتيكهاي آلماني مي‌سرايد.

1905-1904

نخستين كتابش را منتشر مي‌كند، سروده‌هايي در وصف بانوي زيبا Verses on a Beautiful Lady ، كه حلقه‌هاي سمبوليست سخت پسنديدند. در اين سروده‌ها او به باورهاي آخرزماني eschatological و آيين سوفيا را مي‌گرايد. مايه‌هايش: مسافت، سپيده‌دم، غروب، آسمان نيلگون، رويدادهاي اسرارآميز يا وهمي، همه به مضمونهاي بلاياي آرماني و جهاني‌ مربوطند.

1906

از دانشگاه فارغ‌التحصيل مي‌شود؛ مي‌نويسد و نمايش خيمه شب بازي The Puppet Show را به صحنه مي‌برد، و بر شهرتش مي‌افزايد.

1907

دومين كتابش لذت سهوي Inadvertent Joy را منتشر مي‌كند، و نامدار مي‌شود؛ زمين برفپوش Land in Snow  را نيز به نشر مي‌سپارد-  هر دو مجموعه سيرش را از عرفان به بحرانهاي روحي و شوريدگي نشان مي‌دهند؛ آن چنان كه سرسپردگي آغارينش به فلسفه‌ي ولاديمير سلويف Vladimir Solovyov را به سخره مي‌گيرد. بيشتر به موضوع زن ناشناس Unknown Woman مي‌پردازد، و نيز به بازنمودي دليرانه‌ از زندگي شهري؛ منظومه‌ي افكار آزاد Free Thoughts  را منتشر مي‌كند، مجموعه شعري منثور با شگردي شگفتاميز و رئاليستي.

نمايش غنايي Lyric Dramas  را نشر مي‌دهد؛ زن ناشناس را اجرا مي‌كند.

 

 

 

 

 

 

 

 

68/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

1909

به ايتاليا مي‌رود، سروده‌هاي ايتاليايي Italian Verses را مي‌پردازد و مجموعه مقالات درخششهاي آذرخش هنر  Lightning Flashes of Artرا، پدرش مي‌ميرد، و به ورشو سفر مي‌كند، شعر حماسي مكافات Retribution را الهام مي‌گيرد كه شعر گامهاي فرمانده The Commander’s Steps را نيز در بر دارد.

1911

ساعتهاي شبانه Nocturnal Hours را منتشر مي‌كند.

1912

مجموعه سه جلدي آثارش بيرون مي‌آيد.

1913

نمايشنامه‌ي گل سرخ و صليب Rose and the Cross را مي‌نويسد.

1915

شعر حماسي باغ بلبلها Garden of Nightingales را منتشر مي‌كند.

1916

مي‌نويسد و به كمك گريگريف Grigoriev چاپ مي‌كند؛ به ارتش مي‌پيوندد و در نزديكي پسكف Pskov مستقر مي‌شود.

1918

مقاله‌ي روشنگري و انقلاب Intelligentsia and Revolution  را در حمايت از دولت جديد مي‌نويسد؛ دوازده‌تنان The Twelve را مي‌سرايد، شعري حماسي در پاسخ به انقلاب. شعري است چندصدايي با ريتمهايي كه نابه‌هنگام دگرگوني مي‌يابند، و به‌كارگيري زبان شهري، و رمانس، و شعارپردازي. دوازده سرباز ارتش سرخ دوازده حواري مسيح را مي‌نمايانند، و شعر دوازده بخش را در بر مي‌گيرد؛ نيز

 

 

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/69

سكائيها The Scythians را مي‌سرايد. در اين شعر نژادهاي اسلاودوست Slavophile را مي‌كاود و جايگاه روسيه را در ستيغ بين اروپا و آسيا مي‌سنجد.

1920

او را به سرپرستي اتحاديه‌ي سراسري شاعران پتروگراد بر مي‌گزينند.

1921

به طرف خانه‌ي پوشكين To Pushkin House را مي‌نويسد و درباره‌ي خويشكاري شاعر On the Poet’s Calling را، و در آن آزادي رازاميز secret freedom هنر را در برابر ابتذال و دستگاه اداري مي‌ستايد.

1922

مي‌ميرد، احتمالا از بيماري آميزشي. نيز سلامت رواني‌ جسماني‌اش به هم ريخته بود. فزاينده نااميد شده بود، و  بي‌روح از رويكردهاي  انقلاب اكتبر.

 

70/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

 

 

 

1. از تو بيمناكم….

 

 

 

 

 

از تو بيمناكم. سالها مي‌گذرد-

هنوز به شكلي پايدار، از تو بيمناكم.

***

سراسر افق شعله‌ور است- كمابيش بُرنده،

و گنگ، انتظار مي‌كشم- با شوق و با عشق.

***

5سراسر افق شعله‌ور است، و حضورت نزديك.

و هنوز مي‌ترسم كه مبادا شكلت را تغيير دهي،

***

برخواهي خواست به سوي ترديدي گستاخانه

با دگرگونه ساختن خطوط برجسته‌ي آشنايت سرانجام.

***

 

 

 

 

 

 

 

 

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/71

 

1. I apprehend You…

 

And with longing and love you will shake off
The heavy dream of everyday consciousness.
       - V. Soloviev



I apprehend You. The years pass by -
Yet in constant form, I apprehend You.

The whole horizon is aflame - impossibly sharp,
And mute, I wait, - with longing and with love.

5The whole horizon is aflame, and your appearance near.
And yet I fear that You will change your form,

Give rise to impudent suspicion
By changing Your familiar contours in the end.

 

 

 

 

 

 

 

 
 
 
1. Предчувствую Тебя...
 
И тяжкий сон житейского сознанья
Ты отряхнешь, тоскуя и любя.
       -Вл. Соловьев



Предчувствую Тебя. Года проходят мимо -
Всё в облике одном предчувствую Тебя.

Весь горизонт в огне - и ясен нестерпимо,
И молча жду, - тоскуя и любя.

5Весь горизонт в огне, и близко появленье,
Но страшно мне: изменишь облик Ты,

И дерзкое возбудишь подозренье,
Сменив в конце привычные черты.

 

 

72/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

آه، چگونه من فرو خواهم ريخت- چه سان پست و جانكاه،

10شكست خورده از رؤياهاي مرگبار!

***

چقدر بُرنده است افق! درخشندگي در راه است.

و هنوز مي‌ترسم كه مبادا شكلت را تغيير دهي.

1901

 

 

 

 

 

 

 

 

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/73

 

10Oh, how I'll fall - so low and bitter,
Defeated by my fatal dreams!

How sharp is the horizon! Radiance is near.
And yet I fear that You will change your form.

 

10О, как паду - и горестно, и низко,
Не одолев смертельные мечты!

Как ясен горизонт! И лучезарность близко.
Но страшно мне: изменишь облик Ты.

 

4 June 1901, Shakhmatovo

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

74/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

 

 

 

2. دختري در ميان همسرايان كليسا مي‌خواند…..

دختري در ميان همسرايان كليسا مي‌خواند

از همه‌ي كساني كه در سرزمينهاي بيگانه وامانده‌اند،

از همه‌ي كشتيهاي به سوي دريا رانده،

از همه‌ي كساني كه سرخوشي‌شان را از ياد برده‌اند.

***

5اين گونه آوايش به سوي گنبد پر كشيد،

و پرتويي از خورشيد بر شانه‌ي سفيدش درخشيد،

و از ظلمات همه تماشا مي‌كردند و مي‌شنيدند

چه سان جامه‌ي سفيد در آفتاب مي‌خواند.

***

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/75

 




2. A girl sang in the church choir...





A girl sang in the church choir
Of all who are weary in foreign lands,
Of all the ships gone out to sea,
Of all who have forgotten their joy.

5Thus her voice sang, flying up to the dome,
And a ray of sun shone on her white shoulder,
And from the darkness all watched and listened
As the white dress sang in the ray.

 




2. Девушка пела в церковном хоре...





Девушка пела в церковном хоре
О всех усталых в чужом краю,
О всех кораблях, ушедших в море,
О всех, забывших радость свою.

5Так пел ее голос, летящий в купол,
И луч сиял на белом плече,
И каждый из мрака смотрел и слушал,

Как белое платье пело в луче

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

76/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

و همه گمان مي‌كردند كه سرخوشي خواهد آمد،

10كه همه‌ي كشتيها در بندرگاههاي امن پناه گرفته‌اند،

كه همه‌ي مردم وامانده در سرزمينهاي بيگانه

خود زندگاني متيني يافته‌اند.

***

و آوا دل‌انگيز بود، و آفتاب لطيف بود،

و تنها، در بالا، بر دروازه‌هاي مذبح،

15درگير با راز،- كودكي مي‌گريست

چون هيچ كس هرگز باز نخواهد گشت….

آگوست 1905

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/77

 

And it seemed to all that joy would come,
10That all ships had reached shelter in peaceful harbors,
That all weary people in foreign lands
Had found themselves a serene life.

And the voice was sweet, and the ray was thin,
And only above, at the altar gates,
15In touch with Mystery, - a child wept
Because no one will ever return...

 

 

И всем казалось, что радость будет,
10Что в тихой заводи все корабли,
Что на чужбине усталые люди
Светлую жизнь себе обрели.

И голос был сладок, и луч был тонок,
И только высоко, у Царских Врат,
15Причастный Тайнам,- плакал ребенок
О том, что никто не придет назад.

 

August 1905

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

78/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

 

 

 

3. در شرابخانه‌ها و خيابانهاي پيچ‌درپيچ…..

در شرابخانه‌ها و خيابانهاي پيچ‌درپيچ،

در خيالبازيهاي برقي

كاويدم آن بي‌سرانجام و دلفريب را،

آن درهم كوفته‌ي ازلي را با سخن.

***

5خيابانها از شيون سرمست بودند.

خورشيدها در ويترينهاي درخشان بودند.

زيبايي چهره‌ي زنان!

نگاههاي خيره‌ي مردان!

***

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/79

 




3. В кабаках, в переулках, в извивах...





In taverns and winding side streets,
In an electric daydream
I sought the endlessly lovely,
The eternally smitten with speech.

5The streets were drunk with screams.
There were suns in the shining vitrines.
The beauty of the women's faces!
The proud gazes of the men!

 



3. In taverns and winding side streets...





В кабаках, в переулках, в извивах,
В электрическом сне наяву
Я искал бесконечно красивых
И бессмертно влюбленных в молву.

5Были улицы пьяны от криков.
Были солнца в сверканьи витрин.
Красота этих женственных ликов!
Эти гордые взоры мужчин!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

80/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

اينان شاه بودند- نه ولگرد!

10از پيرمردي كنار ديوار پرسيدم:

«آيا تو انگشتان ظريفشان را آراستي

با مرواريدهايي با ارزشي بيكران؟»

***

آيا به آنها اين خزهاي رنگارنگ را سپردي؟

آيا برافروختي آنها را با ساقه‌هايي از روشنايي؟

15آيا لبان گلگونشان را رنگ كردي،

طاقهاي آبي ابروانشان را؟

***

اما پيرمرد پاسخ نداد،

جمعيت روانه بود به سوي رؤيا.

در درخشش اسرارآميز به جا ماندم

20تا بينديشم به اين آهنگ جوشان…..

***

و آنها درست ناديده مي‌گذشتند،

در قلب خود هر كدام ابهامي پنهان داشتند،

تا پرواز كنند هميشه، بي‌مانند،

درون آن فراسوي آبي.

***

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/81

 

These were kings - not vagabonds!
10I asked an old man by the wall:
"Did you decorate their delicate fingers
With pearls of infinite worth?

Did you give them these multicolored furs?
Did you kindle them with shafts of light?
15Did you paint their crimson lips,
The bluish arches of their brows?"

But the old man did not reply,
Following after the crowd to dream.
I was left in mysterious radiance
20To drink in this sparkling music...

And they just kept passing by,
In her heart each concealing a vagueness,
To fly off forever, incomparable,
Into the blue beyond.

 

 

 

Это были цари - не скитальцы!
10Я спросил старика у стены:
- Ты украсил их тонкие пальцы
Жемчугами несметной цены?

Ты им дал разноцветные шубки?
Ты зажег их снопами лучей?
15Ты раскрасил пунцовые губки,
Синеватые дуги бровей?

Но старик ничего не ответил,
Отходя за толпою мечтать.
Я остался, таинственно светел,
20Эту музыку блеска впивать...

А они проходили всё мимо,
Смутно каждая в сердце тая,
Чтоб навеки, ни с кем несравнимой,
Отлететь в голубые края.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

82/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

25جفت جفت مي‌تراويدند….

منتظر آمدن فرشته‌اي تابان بودم،

هنگامي كه او، در شادخواري خيابان،

يكي از آنها را تا بهشت مي‌رساند….

***

در حاليكه بر فراز ما، بيرون بر لبه‌اي خطرناك-

30كوتوله‌اي آشيان گرفت، ساكت پيچ خورد،

و زباني كه در آسمان گستريد،

به نظر پرچمي مي‌آمد قرمز به سوي ما.

 

دسامبر 1904

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/83

 

25Pair after pair flashed by...
I awaited the bright angel's coming,
When he, in the street's exultation,
Would convey one of them to heaven....

While above us, out on a dangerous ledge -
30Nestled a dwarf, silently coiled,
And the tongue that spread in the sky,
Seemed a red banner to us.

 

 

25И мелькала за парою пара...
Ждал я Светлого Ангела к нам,
Чтобы здесь, в ликованьи троттуара,
Он одну приобщил небесам...

А вверху - на уступе опасном -
30Тихо съежившись, карлик приник,
И казался нам знаменем красным
Распластавшийся в небе язык.

 

December 1904

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

84/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

 

 

 

4. كلئوپاترا

تالار مومياييهاي سوگوار باز بوده است

يك سال، دو سال، و هم‌اكنون سه سال.

جمعيت گستاخ و سرمست،

ما مي‌دويم… ملكه در مزارش انتظار مي‌كشد.

***

5درون تابوت شيشه‌اي دراز كشيده است.

او نه مرده است نه زنده،

در حاليكه مردم  زمزمه مي‌كنند بي‌پايان

واژه‌هايي جسورانه درباره‌ي او.

***

 

 

 

 

 

 

 

 

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/85

 

4. Cleopatra

 

 

 

 

 

The mournful waxworks has been open
For one year, two years, three years now.
An insolent and drunken crowd,
We run... The queen is waiting in her grave.

5She lies inside a coffin of glass,
She's neither dead nor living,
While people whisper endlessly
Immodest words about her.

 

 




4. Клеопатра





Открыт  паноптикум печальный
Один, другой и третий год.
Толпою пьяной и нахальной
Спешим... В гробу царица ждет.

5Она лежит в гробу стеклянном,
И не мертва и не жива,
А люди шепчут неустанно

О ней бесстыдные слова.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

86/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

كاهلانه دراز كشيد-

10فراموشكار همواره، همواره خفته….

ماري، درخشان و روشن،

بر سينه‌ي مومي‌اش هجوم آورد…..

***

من، نيز، خوار و فروتن،

حلقه‌هايي آبي در زير ديدگانم،

15آمده‌اند تا بر چهره‌ي نجيب نظر بدوزند،

مومي را كه بر همه آشكار مي‌شود تا بنگرند…..

***

بگذار هر كسي تو را بيازمايد،

اما، تابوتت خالي نبوده است،

بيشتر از هر زماني من مي‌شنيده‌ام

20آهي مغرور را كه لبان پوسيده‌ات بر جا مي‌گذارند:

***

«بر من بخور بسوزان. و گلها را پراكنده ساز.

در اعصار ازديرباز فراموش شده

ملكه‌اي در مصر بودم.

اكنون موم هستم. پوسيده‌ام. غبار شده‌ام.»

***

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/87

 

She's stretched herself out lazily -
10Forgetful ever, ever sleeping...
A snake, deliberate and light,
Attacks her waxen breast...

I, too, contemptible and venal,
Blue circles underneath my eyes,
15Have come to glimpse the noble face,
The wax that's bared for all to see...

Let every one examine you,
But, had your coffin not been empty,
More than once I would have heard
20A proud sigh leave your rotting lips:

"Burn incense over me. And scatter flowers.
In ages long-forgotten
I was the queen in Egypt.
Now I am wax. I'm rot. I'm dust." -

 

Она раскинулась лениво -
10Навек забыть, навек уснуть...
Змея легко, неторопливо
Ей жалит восковую грудь...

Я сам, позорный и продажный,
С кругами синими у глаз,
15Пришел взглянуть на профиль важный,
На воск, открытый напоказ...

Тебя рассматривает каждый,
Но, еслиб гроб твой не был пуст,
Я услыхал бы не однажды
20Надменный вздох истлевших уст:

- Кадите мне. Цветы рассыпьте.
Я в незапамятных веках
Была царицею в Египте.
Теперь - я воск. Я тлен. Я прах.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

88/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

25«آه، ملكه! من زنداني توام!

در مصر من برده‌اي بودم،

اكنون سرنوشت بر من امانت داده است

بسياري از شاعران و شاهان را!»

***

آيا تو مي‌تواني ببيني از درِ تابوتت

30چگونه روسيه، همانند رم، با تو سرمستي مي‌كند؟

و اينكه به‌هنگام هر دو من و قيصر آيا

همتراز پديدار خواهيم شد روياروي سرنوشت؟

***

من گنگم. مي‌نگرم. او گوش نمي‌سپارد.

اما هنوز سينه‌اش سبكبار بر مي‌آماسد

35او در زير جامه‌ي لطيفش مي‌دمد….

و اكنون من واژه‌هاي آرامشبارش را مي‌شنوم:

***

        -«از پيش عادت داشتم فرا بخوانم طوفانها را.

و اكنون فرا خواهم خواند اشكهاي

سوزان شاعري مست را،

40و قهقه‌‌ي روسپي مست را.»

دسامبر 1907

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/89

 

25"O, Queen! I am your prisoner!
In Egypt I was but a slave,
Now fate's bestowed on me
The lot of poet and king!

Can you now see from in your coffin
30How Russia, just like Rome, is drunk with you?
And that in time both I and Caesar will
Appear as equals before fate?"

I'm mute. I look. She is not listening.
But then her breast heaves slightly
35She breathes beneath the gauzy cloth...
And now I hear her quiet words:

           -"Back then I used to call forth storms.
And now I'll call forth burning
Tears from a drunken poet,
40And laughter from a drunken whore."

 

 

25- Царица! Я пленен тобою!
Я был в Египте лишь рабом,
А ныне суждено судьбою
Мне быть поэтом и царем!

- Ты видишь ли теперь из гроба,
30Что Русь, как Рим, пьяна тобой?
Что я и Цезарь - будем оба
В веках равны перед судьбой?

Замолк. Смотрю. Она не слышит.
Но грудь колышется едва
35И за прозрачной тканью дышит...
И слышу тихие слова:

              - Тогда я исторгала грозы.
Теперь исторгну жгучей всех
У пьяного поэта - слезы,
40У пьяной проститутки - смех.

 

December 1907

 

 

 

 

 

 

 

 

 

90/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

 

 

 

5. به ايزد هنر

در آوازهاي ژرفنايت پنهان است خبرهاي

شوم مرگ.

دشنامي بر احكام مقدس،
و بي‌حرمتيِِ برآمده از سرخوشي.

***

5و با چنان نيروي فريبنده‌اي

كه من آماده‌ام تا اين شايعه را پيش ببرم

كه تو فرشتگان را فرود آوردي

با زيبايي افسونگرت….

***

 

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/91

 




5. To the Muse





In your innermost songs there are hidden
Fateful tidings of death.
A curse on sacred commandments,
And a profanation of joy.

5And such an alluring strength
That I'm ready to pass on the rumor
That you brought angels down
With your seductive beauty...

 




5. Музе





Есть в напевах твоих сокровенных
Роковая о гибели весть.
Есть проклятье заветов священных,
Поругание счастия есть.

5И такая влекущая сила,
Что готов я твердить за молвой,
Будто ангелов ты низводила,
Соблазняя своей красотой...

 

 

92/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

و هنگامي كه تو ايمان را خوار مي‌شماري

10آن حلقه‌ي تار، ارغواني-خاكستري

كه من از پيش ديده‌ام

ناگاه بر فرازت بر مي‌افروزد.

***

شر يا خير؟ تو يكسره بيگانه‌اي.

مردم مي‌گويند از تو معمايي‌وار:

15براي برخي تو ايزدهنر و معجزه‌اي

نزد من عذاب و جهنمي.

***

نمي‌دانم چرا، در سپيده‌دمان،

هنگام واپسين توانم،

پبشتر از مرگ، من جلوه‌ي چهره‌ات را بر گرفتم
20و دلداري‌ات را التماس كردم. 

***

خواستم با هم دشمن باشيم،

پس چرا بر من ارمغان دادي

با مرغزارهاي شكوفا، طاقهاي ستاره‌دار-

بلاي زيبايي‌ات را؟

***

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/93

 

And when you mock faith
10That dim, purplish-gray
Circle I've seen before
Suddenly blazes above you

Evil or good? - You're thoroughly alien.
People speak of you enigmatically:
15For some you are Muse and miracle
For me you are torment and hell.

I don't know why, at dawn,
At the time of my last strength,
Rather than die, I caught sight of your face
20And begged your consolation.

I wanted us to be enemies,
So why did you present me
With flowering meadows, the starry vault-
The curse of your beauty?

 

 

 

И когда ты смеешься над верой,
10Над тобой загорается вдруг
Тот неяркий, пурпурово-серый
И когда-то мной виденный круг.

Зла, добра ли? - Ты вся - не отсюда.
Мудрено про тебя говорят:
15Для иных ты - и Муза, и чудо.
Для меня ты - мученье и ад.

Я не знаю, зачем на рассвете,
В час, когда уже не было сил,
Не погиб я, но лик твой заметил
20И твоих утешений просил?

Я хотел, чтоб мы были врагами,
Так за что ж подарила мне ты
Луг с цветами и твердь со звездами -
Всё проклятье своей красоты?

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

94/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

25خيانت‌آميزتر از شبي شمالي،

سرآمدتر از شامپايني طلايي،

و ناپايدارتر از مهرورزي كولي

نوازشهاي هولناك تو بودند…..

***

و آنجا سرخوشي شومي بود

30در حقايق مقدس وهن‌آميز،

و قلبم پريشان شد

از اين شور گزنده‌ي خاراگوش.

29 دسامبر 1912

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/95

 

25More treacherous than a northern night,
More heady than golden champagne,
And more fickle than a gypsy's love
Were your terrible caresses...

And there was a fatal delight
30In flouting sacred truths,
And my heart was maddened
By this bitter, wormwood passion.

 

25И коварнее северной ночи,
И хмельней золотого Аи,
И любови цыганской короче
Были страшные ласки твои...

И была роковая отрада
30В попираньи заветных святынь,
И безумная сердцу услада -
Эта горькая страсть, как полынь!

 

29 December 1912

 

 

 

 

 

 

96/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

 

 

 

6. در رستوران

من هرگز فراموش نخواهم كرد (رخ داده بود، يا نه،

آن شامگاه): آتش غروب

مي‌سوزاند و  آسمان خاكستري را مي‌شكافت،

و چراغهاي خيابان روياروي غروب زرد زبانه مي‌كشيدند.

***

5كنار پنجره در خانه‌اي شلوغ نشسته بودم.

كمانهاي دوردست آواز عشق سر مي‌دادند.

برايت گل سرخ كبودي در جامي پايه‌دار فرستادم

پر از شامپاين، زرين همچنان كه آسمان.

***

 

 

 

 

 

 

 

 

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/97

 




6. In a Restaurant





I'll never forget (did it happen, or not,
That evening): the sunset's fire
Consumed and split the pale sky,
And streetlamps flared against the yellow sunset.

5I sat by the window in a crowded room.
Distant bows were singing of love.
I sent you a black rose in a goblet
Of champagne, golden as the sky.

 




6. В ресторане





Никогда не забуду (он был, или не был,
Этот вечер): пожаром зари
Сожжено и раздвинуто бледное небо,
И на жёлтой заре - фонари.

5Я сидел у окна в переполненном зале.
Где-то пели смычки о любви.
Я послал тебе чёрную розу в бокале
Золотого, как нёбо, аи.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

98/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

به بالا نگريستي. دستپاچه و گستاخ، ديدار كردم

10نگاه خيره‌ي با مناعت تو را، سري تكان دادي.

به دادخواهنده‌ات، بي‌گدار

گفتي: «آن كس نيز عشق مي‌ورزد.»

***

و رشته‌ها پاسخي ناگهاني را غريدند،

كمانها در شوريدگي آواز سر دادند….

15تو اما با همه‌ي خوارشماريهاي جواني‌ات از آن من بودي

و با تكان سبكبارانه‌ي دستهايت…..

***

مانند پرنده‌اي رميده شتافتي

و گذشتي، روشن همچنان كه رؤيايم…..

و رايحه‌ات سبك رفت، مژگانت فرو افتاد،

20چينهاي جامه‌ات بيمناك زمزمه كردند.

***

اما از ژرفاي آينه نظري بر من دوختي

و نگاه خيره‌ات فرياد زد «مرا در بر گير!»

و با  جينگ‌جينگ گردن‌بندش، كولي مي‌رقصيد

و در وصف عشق تا غروب جيغ كشيد.

19 آوريل 1910

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/99

 

You looked up. Embarrassed and bold, I met
10Your haughty gaze, gave a nod.
To your suitor, deliberately abrupt,
You said: "That one's in love, too."

And strings rumbled in sudden answer,
Bows sang out in a frenzy...
15But you were mine with all your youthful scorn
And the with the slight trembling of your hand...

You darted up like a startled bird
And passed by, light as my dream...
And your perfume wafted, your lashes drooped,
20Your skirts whispered anxiously.

But from the mirror's depths you threw me a glance
And your glance shouted "Catch me!"
While rattling her necklace, a gypsy danced
And screeched about love to the sunset.

 

 

Ты взглянула. Я встретил смущённо и дерзко
10Взор надменный и отдал поклон.
Обратясь к кавалеру, намеренно резко
Ты сказала: "И этот влюблён".

И сейчас же в ответ что-то грянули струны,
Исступлённо запели смычки...
15Но была ты со мной всем презрением юным,
Чуть заметным дрожаньем руки...

Ты рванулась движеньем испуганной птицы,
Ты прошла, словно сон мой легка...
И вздохнули духи, задремали ресницы,
20Зашептались тревожно шелка.

Но из глуби зеркал ты мне взоры бросала
И, бросая, кричала: "Лови!.."
А монисто бренчало, цыганка плясала
И визжала заре о любви.

 

19 April 1910

 

 

 

 

 

 

 

100/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

 

 

 

7. چه سخت است سرگردان بودن در ميان مردمي…..

چه سخت است سرگردان بودن در ميان مردمي

كه وانمود مي‌كنند هر روز به زنده بودن،

شرح مي‌دهند هنوز-نزيستن را

با نمايش تراژيك شوريدگي.

***

5و، سر در بختكها كشيدن،

فرمان گرفتن در چرخهاي به هم خورده‌ي احساس،

به گونه‌اي كه با درخشش كم‌سوي هنر

آتش مرگبار زندگي را در مي‌يابند.

10 مي 1910

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/101

 

7. How difficult to walk among people…

There a man burned
      Fet



How difficult to wander in the crowd
Pretending every day to be alive,
Recounting to the not-yet-living
The passions' tragic play.

5And, peering into nightmares,
Find order in disordered swirls of feeling,
So that by art's anemic glow
They recognize life's fatal fire.

 

 




7. Как тяжело ходить среди людей...
Там человек сгорел.
        Фет



Как тяжело ходить среди людей
И притворяться непогибшим,
И об игре трагической страстей
Повествовать еще не жившим.

5И, вглядываясь в свой ночной кошмар,
Строй находить в нестройном вихре чувства,
Чтобы по бледным заревам искусства
Узнали жизни гибельный пожар!

 

10 May 1910

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

102/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

 

 

 

8. گامهاي فرمانده

 

 

 

 

 

پرده‌اي ضخيم، سنگين بر در،

مه در آن سوي پنجره‌ي شبانگاهي.

اكنون كه ترس را مي‌شناسي، دون ژوان

چه ارزشي دارد آزادي نفرت‌انگيزت؟

***

5سرد و خالي است آن اتاق‌خواب تجملي،

پيش‌خدمتها در شبي آرام مي‌خوابند.

از سرزميني متبرك، بيگانه، دوردست

بانگ خروس بر مي‌آيد.

***

 

 

 

 

 

 

 

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/103

 




8. The Commander's Footsteps





A thick, heavy curtain at the door,
Mist beyond the nighttime window.
Now that you know fear, Don Juan
What's your hateful freedom worth?

5Cold and empty is the lavish bedroom,
Servants sleep in the still night.
From a blissful, foreign, distant land
Comes a rooster's song.

 

8. Шаги командора

 

 

 

 

 

Тяжкий, плотный занавес у входа,
За ночным окном - туман.
Что теперь твоя постылая свобода,
Страх познавший Дон-Жуан?

5Холодно и пусто в пышной спальне,
Слуги спят и ночь глуха.
Из страны блаженной, незнакомой, дальней
Слышно пенье петуха.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

104/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

كدامين صداهاي فرخنده به سوي خائن مي‌آيند،

10چه وقت زمانش فرا مي‌رسد؟

دنا آنا Donna Anna  مي‌خوابد، دستها را بر فراز قلبش درهم كرده است،

دنا آنا در رؤيا فرو رفته است….

***

چه هنگام سيماهاي ستمگرش يخ بسته‌اند،

بازتابيده درون آينه‌ها؟

15آنا، آنا، آيا خواب قبر شيرين است؟

آيا شيرين است به خاطر رؤياهاي غيرخاكي؟

***

زندگاني خالي، كاهلانه، بي‌سرانجام است!

گام بردار براي پيكار، سرنوشت كهن!

و در پاسخ- كوبيده و مظفر-

20شيپوري در ظلمات برفي به صدا در آمد…..

***

تراوش نور درون شب، ماشيني

مي‌شتابد، آن سان سياه و آرام كه جغدي.

با گامهاي آرام و سنگينش

فرمانده درون خانه گام بر مي‌دارد…..

***

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/105

 

What are sounds of bliss to a betrayer
10When his time is up?
Donna Anna sleeps, arms crossed above her heart,
Donna Anna's dreaming...

When his cruel features have frozen,
Echoed within mirrors?
15Anna, Anna, is the grave's sleep sweet?
Is it sweet to have unearthly dreams?

Life is empty, crazy , fathomless!
Step outside to fight, old fate!
And in answer - smitten and triumphant -
20A horn sounds in snowy darkness...

Splashing light into the night, a car
Rushes by, as black and quiet as an owl.
With his quiet, heavy footsteps
The Commander steps inside the house...


 

 

Что изменнику блаженства звуки?
10Миги жизни сочтены.
Донна Анна спит, скрестив на сердце руки,
Донна Анна видит сны...

Чьи черты жестокие застыли,
В зеркалах отражены?
15Анна, Анна, сладко ль спать в могиле?
Сладко ль видеть неземные сны?

Жизнь пуста, безумна и бездонна!
Выходи на битву, старый рок!
И в ответ - победно и влюбленно -
20В снежной мгле поет рожок...

Пролетает, брызнув в ночь огнями,
Черный, тихий, как сова, мотор,
Тихими, тяжелыми шагами
В дом вступает Командор...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

106/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

25براي اين پرسش جانورخوي پاسخي نيست،

پاسخي نيست- فقط سكوت.

شامگاهان دهشتناك است اتاق‌خواب تجملي.

پيشخدمتها در شبي رنگ پريده مي‌خوابند.

***

سرد و شگفت است افول روز

30شب تيره است در افول روز.

زنده باد شب! آه، دنا آنا كجايي تو؟

آنا! آنا!- فقط سكوت.

***

در مه هول‌آور صبحگاهي

ساعت زمان واپسين را مي‌نوازد:

35در ساعت مردنت دنا آنا برخواهد خاست.

آنا در ساعت مرگت بر خواهد خاست.

16 فوريه 1910-1912

 

 

 

 

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/107

 

25To this brutal question there's no answer,
There's no answer  -  only silence.
Frightening at daybreak is the lavish bedroom,
Servants sleep in the pale night.

Cold and strange is break of day
30Night is dim at break of day.
Bride of Light! O, Donna Anna where are you,?
Anna! Anna!  -  only silence.

In the horrifying morning mist
The hour tolls one final time:
35In your dying hour Donna Anna will arise.
Anna will arise in the hour of your death.

 

25На вопрос жестокий нет ответа,
Нет ответа - тишина.
В пышной спальне страшно в час рассвета,
Слуги спят, и ночь бледна.

В час рассвета холодно и странно,
30В час рассвета - ночь мутна.
Дева Света! Где ты, донна Анна?
Анна! Анна! - Тишина.

Только в грозном утреннем тумане
Бьют часы в последний раз:
35Донна Анна в смертный час твой встанет.
Анна встанет в смертный час.

 

1910 – 16 February 1912

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

108/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

 

 

 

9. آه، چه جانكاه مي‌خواهم زندگي كنم…..

آه، چه جانكاه مي‌خواهم زندگي كنم:

جاوداني كردن واقعيت،

شخصيت دادن به بي‌نام،

سپردن كالبد به ناموجود!

***

5رؤياي تلنبار زندگي شايد مرا خفه كند

شايد خاموش شوم همچنان كه در رؤيا فرو مي‌روم،-

و با اين همه جواني خوش‌قلب، شايد

در زمانهايي كه مي‌آيد از من خواهد گفت:

***

 

 

 

 

 

 

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/109

 

 
 
 
9. О, я хочу безумно жить...





Oh, how desperately I want to live:
Immortalize the real,
Personify the faceless,
Give flesh to the nonexistent!

5Life's crushing dream may smother me
I may suffocate as I dream, -
And yet a lighthearted youth, perhaps
Will say of me in times to come:

 

 

 

 
 
 
9. Oh, how desperately I want to live...





О, я хочу безумно жить:
Всё сущее - увековечить,
Безличное - вочеловечить,
Несбывшееся - воплотить!

5Пусть душит жизни сон тяжелый,
Пусть задыхаюсь в этом сне, -
Быть может, юноша веселый
В грядущем скажет обо мне:

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

110/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

بگذار فراموش كنيم افسردگي‌اش را- بود آيا

10كه واقعاً رازش بر آيد؟

«اوست اما بچه‌اي از نيكي و روشنايي

اوست اما ظفرمندي آزادي!»

5 فوريه 1914

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/111

 

Let us forgive his gloom - could it be
10That it was really his secret drive?
"He's but a child of goodness and light
He's but freedom's triumph!"

Простим угрюмство - разве это
10Сокрытый двигатель его?
Он весь - дитя добра и света,
Он весь - свободы торжество!

5 February 1914

112/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

 

 

 

10.  به پيشخوان شرابخانه ميخكوب شده‌ام…..

 

 

 

 

 

به پيشخوان شرابخانه ميخكوب شده‌ام.

از دير باز سرمست، دشنامي نداه‌ام.

سورتمه‌اي خوشبختي‌ام را ربوده است

دور درون دود نقره‌اي…..

***

فرو نشسته است در سورتمه‌اي، ژرف مي‌سوزد

در برفهاي زمان، در ميدان سالها…..

و فقط بر روحم مي‌پاشد،

مانند مهي نقره‌اي كه سمها لگد مي‌كوبند.

***

 

 

 

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/113

 




10. I am riveted to the tavern counter...





I am riveted to the tavern counter.
Long past drunk, I don't give a damn.
A sleigh has stolen my happiness
Away into the silvery smoke...

5It flew off in a sleigh, is buried deep
In the snows of time, in the reaches of years...
And it only sifts over my soul,
Like a silvery mist kicked up by the hooves.

 

 




10. Я пригвожден к трактирной стойке...




Я пригвожден к трактирной стойке.
Я пьян давно. Мне всё - равно.
Вон счастие мое - на тройке
В сребристый дым унесено...

5Летит на тройке, потонуло
В снегу времен, в дали веков...
И только душу захлестнуло
Сребристой мглой из-под подков...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

114/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

در ظلمات منگ جرقه‌ها بالا مي‌پرند،

10جرقه‌ها بر مي‌افروزند، بر مي‌افروزند شب را…..

سورتمه جنجال به پا مي‌كند و همين گونه

مي‌گويد از شادماني، از گريزش…..

***

و فقط هست يراقي طلايي

درخشان در سراسر شب…. جينگ‌جينگ‌كنان در سراسر شب…..

15و تو، روحم….. روح منگم….

تلوتلوخوران مست….. تلوتلوخوران مست…..

26 اكتبر 1908

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/115

 

In the muffled darkness sparks fly up,
Sparks light up, light up the night...
The sleigh bells jangle on and on
Telling of happiness, of its flight...

And there is only the golden harness
Shining all night...Ringing all night...
And you, my soul...my muffled soul...
Are reeling drunk...reeling drunk...

В глухую темень искры мечет,
От искр всю ночь, всю ночь светло...
Бубенчик под дугой лепечет
О том, что счастие прошло...

И только сбруя золотая
Всю ночь видна... Всю ночь слышна...
А ты, душа... душа глухая...
Пьяным пьяна... пьяным пьяна...

26 October 1908

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

116/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

 

 

 

11. آه، بله عشق آزاد است است همچون پرنده‌اي…..

«آه، آري عشق آزاد است همچون پرنده‌اي،»

اما يكسره همان گونه كه من از آن تو هستم!

و يكسره همان گونه كه در رؤيا خواهم ديد

سيمايت را، يكسره فروزان!

***

5بي‌قراري قدرت دستان لطيفت،

چشمانت محزون از خيانت

يكسره همه ديوانه‌ي شوريدگي پوكم هستند،

يكسره شبهايم هستند،كارمن  Carmen!

***

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/117

 

11. Oh, yes, love is free as a bird…

 

 

 

 

 

"Oh, yes, love is free as a bird,"
     But all the same I am yours!
And all the same I will dream
     Of your figure, all aflame!

 5The ravening strength of your fine hands,
      Your eyes saddened by betrayal
Are all the madness of my vain passion,
      Are all my nights, Carmen!

 

 




11. О да, любовь вольна, как птица...





О да, любовь вольна, как птица,
     Да, всё равно - я твой!
Да, всё равно мне будет сниться
  Твой стан, твой огневой!

5Да, в хищной силе рук прекрасных,
      В очах, где грусть измен,
Весь бред моих страстей напрасных,
      Моих ночей, Кармен!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

118/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

در وصفت به سوي آسمان آواز خواهم خواند

10در وصف صدايت آواز خواهم خواند!

مانند كشيشي، با ستارگاني گواه،

آيين آتشت را به جا خواهم آورد!

***

مانند موجي طوفاني بر خواهي آمد

در رودخانه‌ي شعرهايم،

15و من هرگز دستانت را نخواهم شست

از رايحه‌ات، كارمن…..

***

و در آرامش شب، فروزان

مانند شعله‌اي زودگذر،

جرقه‌ي دندان سفيدت را خواهم ديد

20و چهره‌ي ماندگارت را.

***

چقدر درآميخته شده‌ام با اميد دل‌انگيزي

كه تو، در سرزميني بيگانه،

كه تو در خواهي يافت دمي

به سبب  انديشه‌هاي رازاميز من.

***


پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/119

 

Of you I will sing to the sky
      10Of your voice I will sing!
Like a priest, with the stars as witness,
      I will perform your rite of fire!

You will rise like a stormy wave
      In the river of my poems,
15And I will never wash my hands
      Of your perfume, Carmen...

And in the still of night, ablaze
      Like a momentary flame,
I'll see the flash of your white teeth
      20And your persistent face.

How I am haunted by the sweet hope
      That you, in a foreign land,
That you will find a moment
      For secret thoughts of me.

 

 

Я буду петь тебя, я небу
      10Твой голос передам!
Как иерей свершу я требу
      За твой огонь - звездам!

Ты встанешь бурною волною
      В реке моих стихов,
15И я с руки моей не смою,
      Кармен, твоих духов...

И в тихий час ночной, как пламя,
      Сверкнувшее на миг,
Блеснет мне белыми зубами
      20Твой неотступный лик.

Да, я томлюсь надеждой сладкой,
      Что ты, в чужой стране,
Что ты, когда-нибудь, украдкой
      Помыслишь обо мне...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

120/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

25فراسوي طوفان زندگي، فراسوي نگرانيها،

فراسوي اندوه بر همه‌ي خيانت‌ورزيها،-

كاش اين انديشه‌ي باوقار بر آيد،

ساده، سفيد، مانند جاده‌اي،

مانند جاده‌اي دراز، كارمن!

 

28 مارس 1914

 

 

 

 

 

 

 

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/121

 

Beyond life's storm, beyond the cares,
      Beyond the sorrow of all betrayals, -
May this solemn thought arise,
      Simple and white, like a road,
Like a long road, Carmen!

 

За бурей жизни, за тревогой,
      За грустью всех измен, -
Пусть эта мысль предстанет строгой,
      Простой и белой, как дорога,
      Как дальний путь, Кармен!

 

28 March 1914

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

122/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

 

 

 

12. سكاييها  Scythians






تو ميليونها هستي. ما رمه‌ها و رمه‌ها و رمه‌ها‌ييم.

بكوش و ما را بركشان!

آري، ما سكايي هستيم! آري، ما آسيايي هستيم-

با ديدگاني كج و آزمند!

***

5براي تو، اعصار، براي ما ساعتي يگانه.

ما، مانند بردگان فرمانبردار،

بر مي‌گيريم سپري را ميان دو نژادِ دشمن-

تاتارها و اروپاييان!

***

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/123

 

 

 

 

12. Scythians

 

 

 

 

 

You are millions. We are hordes and hordes and hordes.
     Try and take us on!
Yes, we are Scythians! Yes, we are Asians -
     With slanted and greedy eyes!

5For you, the ages, for us a single hour.
     We, like obedient slaves,
Held up a shield between two enemy races -
     The Tatars and Europe!

 

 
 
 
12. Скифы





Мильоны - вас. Нас - тьмы, и тьмы, и тьмы.
     Попробуйте, сразитесь с нами!
Да, скифы - мы! Да, азиаты - мы,
     С раскосыми и жадными очами!

5Для вас - века, для нас - единый час.
     Мы, как послушные холопы,
Держали щит меж двух враждебных рас
     Монголов и Европы!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

124/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

بر آمده اعصار و اعصارِ كوره‌ي كهنت برتافت،

10و فرا خورد خروش بهمنها را،

و آبشار ليسبن  Lisbon و مسينا Messina

بر  تو اما قصه‌ي پريوار هيولا بود!

***

صدها سال به شرق خيره شدي،

فرا مي‌اندوزيم و فرو مي‌گدازيم جواهراتمان را،

15و، ريشخندزنان، تو صرفاً روزها را بر مي‌شمردي

تا بتواني با توپت ما را نشانه بگيري!

***

زمانش رسيده است. تنگنا بالهايش را مي‌كوبد-

و هر روز كينه‌توزيهاي ما مي‌بالد،

و روزش فرا خواهد رسيد هنگامي كه هر نژاد

20از Paestumsات ممكن است ناپديد شود!

***

آه، جهان كهن! در حاليكه هنوز باقي مانده‌اي،

در حاليكه هنوز به عذابهاي شيرينت تن در مي‌دهي،

بيا درنگ كن، خردمند باش مانند اديپوس،

در مقابل معماي كهن ققنوس!…..

***


پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/125

 

 

For ages and ages your old furnace raged
     10And drowned out the roar of avalanches,
And Lisbon and Messina's fall
     To you was but a monstrous fairy tale!

For hundreds of years you gazed at the East,
     Storing up and melting down our jewels,
15And, jeering, you merely counted the days
     Until your cannons you could point at us!

The time is come. Trouble beats its wings -
     And every day our grudges grow,
And the day will come when every trace
     20Of your Paestums may vanish!

O, old world! While you still survive,
     While you still suffer your sweet torture,
Come to a halt, sage as Oedipus,
     Before the ancient riddle of the Sphinx!..

 

 

 


Века, века ваш старый горн ковал
     10И заглушал грома, лавины,
И дикой сказкой был для вас провал
     И Лиссабона, и Мессины!

Вы сотни лет глядели на Восток
     Копя и плавя наши перлы,
15И вы, глумясь, считали только срок,
     Когда наставить пушек жерла!

Вот - срок настал. Крылами бьет беда,
     И каждый день обиды множит,
И день придет - не будет и следа
     20От ваших Пестумов, быть может!

О, старый мир! Пока ты не погиб,
     Пока томишься мукой сладкой,
Остановись, премудрый, как Эдип,
     Пред Сфинксом с древнею загадкой!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

126/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

25روسيه ققنوس است. به وجد مي‌آيد، زاري مي‌كند،

و خيسيده در خون سياه،

خيره مي‌نگرد، خيره مي‌نگرد بر تو،

با كينه و با عشق!…..

***

اعصاري گذشته است از آن هنگام كه عشق ورزيده‌اي

30همچنان كه خونمان هنوز عشق مي‌ورزد!

فراموش كرده‌اي عشقي هست

كه مي‌تواند ويران سازد و بسوزاند!

***

ما همه عشق مي‌ورزيم به- گرماي شمارگان سرد،

هديه‌ي بصيرتهاي ايزدي،

35همه مي‌فهميم- ادراك فرنگي Gallicِ زيرك را

و نابغه‌هاي درخشان نژاد توتني Teutonic را….

***

ما يكسره به ياد مي‌آوريم- جهنم خيابانهاي پاريسي را،

و خنكيهاي ونيزي  Venetianرا،

رايحه‌ي دوردست بيشه‌زارهاي ليمو،

40و برجهاي دودآلود كلگن  Cologneرا….

***

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/127

 

25Russia is a Sphinx. Rejoicing, grieving,
     And drenched in black blood,
It gazes, gazes, gazes at you,
     With hatred and with love!..

It has been ages since you've loved
     30As our blood still loves!
You have forgotten that there is a love
     That can destroy and burn!

We love all- the heat of cold numbers,
     The gift of divine visions,
35We understand all- sharp Gallic sense
     And gloomy Teutonic genius...

We remember all- the hell of Parisian streets,
     And Venetian chills,
The distant aroma of lemon groves
     40And the smoky towers of Cologne...

25Россия - Сфинкс. Ликуя и скорбя,
     И обливаясь черной кровью,
Она глядит, глядит, глядит в тебя
     И с ненавистью, и с любовью!...

Да, так любить, как любит наша кровь,
     30Никто из вас давно не любит!
Забыли вы, что в мире есть любовь,
     Которая и жжет, и губит!

Мы любим все - и жар холодных числ,
     И дар божественных видений,
35Нам внятно всё - и острый галльский смысл,
     И сумрачный германский гений...

Мы помним всё - парижских улиц ад,
     И венецьянские прохлады,
Лимонных рощ далекий аромат,
     40И Кельна дымные громады...

 

128/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

ما عشق مي‌ورزيم به گوشت-  طعم و رنگش،

و رايحه‌ي خفقان‌آور ومرگبار گوشت…..

آيا تقصير توست اگر اسكلتت بشكافد

در پنجه‌هاي سنگين و تُردمان؟

***

45وقتي كه به عقب مي‌كشيم دهانه‌ي

اسبهاي بازيگوش و خودسر را،

در آيين ماست كه مي‌شكنند پشتهاي سنگينشان را

و رام مي‌كنند دختران كله‌شق برده را…..

***

نزد ما بيا! اسبهاي جنگي را واگذار،

50و بيا به آغوش آرامش‌بخشمان!

پيش از آنكه دير شود- غلاف كن شمشير كهنه‌ات را،

فرماندهان! ما بايد برادر باشيم!

***

ورنه- ما چيزي نداريم كه از دست بدهيم،

و پيشه‌مان خيانت‌ورزي نيست!

55 قرنها قرن تو را لعنت خواهند كرد

اخلاف ديرهنگام و بيمارت!

***

 

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/129

 

We love the flesh - its flavor and its color,
     And the stifling, mortal scent of flesh...
Is it our fault if your skeleton cracks
     In our heavy, tender paws?

45When pulling back on the reins
     Of playful, high-spirited horses,
It is our custom to break their heavy backs
     And tame the stubborn slave girls...

Come to us! Leave the horrors of war,
     50And come to our peaceful embrace!
Before it's too late - sheathe your old sword,
     Comrades! We shall be brothers!

But if not - we have nothing to lose,
     And we are not above treachery!
55For ages and ages you will be cursed
     By your sickly, belated offspring!

 

 

Мы любим плоть - и вкус ее, и цвет,
     И душный, смертный плоти запах...
Виновны ль мы, коль хрустнет ваш скелет
     В тяжелых, нежных наших лапах?

45Привыкли мы, хватая под уздцы
     45Играющих коней ретивых,
Ломать коням тяжелые крестцы,
     И усмирять рабынь строптивых...

Придите к нам! От ужасов войны
     50Придите в мирные обьятья!
Пока не поздно - старый меч в ножны,
     Товарищи! Мы станем - братья!

А если нет - нам нечего терять,
     И нам доступно вероломство!
55Века, века вас будет проклинать
     Больное позднее потомство!

 

 

 

 

 

 

 

 

130/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

در سراسر جنگلها و بيشه‌زاران

در برابر اروپاي قشنگ

خواهيم ريخت! به سويت باز مي‌گرديم

60با پوزه‌هاي آسيايي‌مان.

***

هر كسي بيايد، به اورال بيايد!

داريم رزمگاه را پاك مي‌كنيم اينجا

در بين ماشينهاي فولادي كه بي‌كم‌وكاست مي‌دمند

و ايل وحشي تاتار!

***

65اما ما ديگر سپرت نيستيم،

زين پس ما نبرد نخواهيم كرد!

آن گاه كه كه نبردهاي جاوداني بر مي‌آيند تماشا نخواهيم كرد

با ديدگان باريكمان!

***

بر نخواهيم آورد انگشت را وقتي كه هانس  Huns ستمگر

70مي‌كاود جيبهاي اجساد را،

شهرها را نمي‌سوزانيم، نبرد را به كليساها نمي‌كشانيم،

و گوشت برادران سفيدمان را كباب نمي‌كنيم!….

***

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/131

 

Throughout the woods and thickets
     In front of pretty Europe
75We will spread out! We'll turn to you
     With our Asian muzzles.

Come everyone, come to the Urals!
     We're clearing a battlefield there
Between steel machines breathing integrals
     80And the wild Tatar Horde!

But we are no longer your shield,
     Henceforth we'll not do battle!
As mortal battles rages we'll watch
     With our narrow eyes!

85We will not lift a finger when the cruel Huns
     Rummage the pockets of corpses,
Burn cities, drive cattle into churches,
     And roast the meat of our white brothers!..

 

 

Мы широко по дебрям и лесам
     Перед Европою пригожей
75Расступимся! Мы обернемся к вам
     Своею азиатской рожей!

Идите все, идите на Урал!
     Мы очищаем место бою
Стальных машин, где дышит интеграл,
     80С монгольской дикою ордою!

Но сами мы - отныне вам не щит,
     Отныне в бой не вступим сами,
Мы поглядим, как смертный бой кипит,
     Своими узкими глазами.

85Не сдвинемся, когда свирепый гунн
     В карманах трупов будет шарить,
Жечь города, и в церковь гнать табун,
     И мясо белых братьев жарить!...

 

 

 

 

132/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

واپسين بار به درايت خود باز گرد، اي جهان كهن!

90عود خودسر‌مان دارد تو را مي‌خواند

واپسين بار، به جشني برادرانه سروراميز

به جشني برادرانه سرشار از كار و آشتي!

30 ژوئن 1918

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/133

 

Come to your senses for the last time, old world!
     90Our barbaric lyre is calling you
One final time, to a joyous brotherly feast
     To a brotherly feast of labor and of peace!

 

В последний раз - опомнись, старый мир!
     90На братский пир труда и мира,
В последний раз на светлый братский пир
     Сзывает варварская лира!

 

30 January 1918

 

 

 

 

 

 

 

 

134/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

 

 

 

13. بانويي ناشناس

هر شامگاه بر فراز رستوران

هوايي هست شرجي، خودسر و ساكت،

و هواي رو به زوال بهاري

فرياد مستان را بر مي‌انگيزاند.

***

5بر فراز كوچه‌هاي دوردست غبارآلود

دلگيري خانه‌هاي تابستاني،

تابلوي طلايي نانوا كورسويي مي‌زند

و شيون كودكي طنين مي‌افكند.

***

 

 

 

 

 

 

 

 

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/135

 

13. Unknown Woman

 

 

 

 

 

Above the restaurants in the evenings
The sultry air is wild and still,
And the decaying breath of spring
Drives drunken shouting.

5Above the dusty distant lanes
The boredom of summer homes,
The baker's gold sign barely shines
And a child's crying rings out.

 

 
 
 
13. Незнакомка
 
 
 
 

По вечерам над ресторанами
Горячий воздух дик и глух,
И правит окриками пьяными
Весенний и тлетворный дух.

5Вдали над пылью переулочной,
Над скукой загородных дач,
Чуть золотится крендель булочной,
И раздается детский плач.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

136/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

هر شب، آن سوي دروازه‌هاي گذرگاه،

10با كج‌كلاههاي لبه‌دار به هرزگي،

خوش‌مشربان كاركشته با خانمها پرسه مي‌زنند

در ميان گودالهاي آبريزگاه.

***

بيرون روي درياچه را پاروها مي‌شكافند

و زني جيغ كشيدن مي‌‌آغازد،

15در حاليكه بالا در آسمان، خو گرفته همگان بر آن،

قرص ماه بيهوده كج مي‌نگرد.

***

هر شب دوست يگانه‌ام

در  جامم باز مي‌تابد،

خاكسار و گيجاگيج، مانند خودم،

20از شراب رازآميز، تلخ و تيز.

***

و پادوهاي خوابالود وقت مي‌گذرانند

در كنار ميزهاي همجوار

در حاليكه مستها با چشمان خرگوشي خود بانگ بر مي‌كشند

«حقيقت را در شراب بياب!»

***

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/137

 

Each night, beyond the crossing gates,
10With bowler hats tipped rakishly,
The practiced wits stroll with the ladies
Among the drainage ditches.

Out on the lake, oarlocks creak
And a woman starts to squeal,
15While up in the sky, inured to it all,
The moon's disk senselessly leers.

Each night my solitary friend
Is reflected in my glass,
Made meek and reeling, like myself,
20By the mysterious, astringent liquid.

And drowsy lackeys lounge about
Beside the adjacent tables
While drunks with rabbit eyes cry out
"In vino veritas!"

 

 

И каждый вечер, за шлагбаумами,
10Заламывая котелки,
Среди канав гуляют с дамами
Испытанные остряки.

Над озером скрипят уключины
И раздается женский визг,
15А в небе, ко всему приученный
Бесмысленно кривится диск.

И каждый вечер друг единственный
В моем стакане отражен
И влагой терпкой и таинственной
20Как я, смирен и оглушен.

А рядом у соседних столиков
Лакеи сонные торчат,
И пьяницы с глазами кроликов
"In vino veritas!" кричат.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

138/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

25و هر شب در ساعتي معين

(يا فقط در رؤيا مي‌بينم؟)

شمايل دختري، پيچيده در ابريشم،

در پشت شيشه‌ي مه‌آلود مي‌خرامد.

***

و آهسته از ميان مستها مي‌گذرد،

30هميشه تنها و بي‌مراقب،

و مي‌تراود ازو رايحه‌اي از عطر و مه،

كنار پنجره ميزي مي‌گيرد.

***

و هوايي از افسانه‌هاي كهن

ابريشمهاي برگرداننده‌اش را مي‌پيچانَد،

35كلاهش با پرهاي خاكسپاري‌اش،

و دست حلقه‌دار قلمي‌اش.

***

و شيفته با اين نزديكي شگفت،

دران سوي قباي تيره‌اش ديدم،

و مي‌بينم ساحلي افسون‌زده را

40و افقي افسون‌زده.

***

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/139

 

25And each night at a certain hour
(Or am I only dreaming it?),
A girl's figure, swathed in silk,
Moves across the misty window.

And slowly passing among the drunks,
30Always alone and unescorted,
Wafting a breath of perfume and mist,
She takes a table by the window.

And an air of ancient legend
Wreaths her resilient silks,
35Her hat with its funereal plumes,
And her slender ringed hand.

And entranced by this strange nearness,
I look through her dark veil,
And see an enchanted shore
And a horizon enchanted.

И каждый вечер, в час назначенный
(Иль это только снится мне?),
Девичий стан, шелками схваченный,
В туманном движется окне.

И медленно, пройдя меж пьяными,
30Всегда без спутников, одна
Дыша духами и туманами,
Она садится у окна.

И веют древними поверьями
Ее упругие шелка,
35И шляпа с траурными перьями,
И в кольцах узкая рука.

И странной близостью закованный,
Смотрю за темную вуаль,
И вижу берег очарованный
40И очарованную даль.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

140/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

رازهايي ژرف بر من واگذار شده است،

خورشيدِ كسي در اختيارم است،

و در هر چرخش، شرابي تند و تيز

روحم را مي‌خلد.

***

45و پرهاي چرخان شترمرغ

در مغزم مي‌جنبند،

و ديدگاني آبي و ژرف

در ساحل دوردست مي‌شكفند.

***

در جانم گنجي خوابيده است،

50و كليدش تنها به من تعلق دارد!

راست مي‌گويي، تو اي دوست سرمست!

مي‌دانم: حقيقت را در شراب بياب.

24 آوريل 1906

 

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/141

 

Deep secrets are entrusted to me,
Someone's sun is in my care,
And at every turn, astringent wine
Pierces my soul.

45And drooping ostrich plumes
Waver in my brain,
And fathomless blue eyes
Bloom on the distant shore.

A treasure lies in my soul,
50And the key belongs to me alone!
You are correct, you drunken fiend!
I know it: wine brings truth.

 

 

Глухие тайны мне поручены,
Мне чье-то солнце вручено,
И все души моей излучины
Пронзило терпкое вино.

45И перья страуса склоненные
В моем качаются мозгу,
И очи синие бездонные
Цветут на дальнем берегу.

В моей душе лежит сокровище,
50И ключ поручен только мне!
Ты право, пьяное чудовище!
Я знаю: истина в вине.

 

24 April 1906, Ozerki

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

142/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

 

 

 

14. در دشت كوليكوو  Kulikovo

رودخانه در مي‌گسترد، روان است اندوهناك، كاهل،

و كرانه‌ها را مي‌شويد.

در بالاي خاك برهنه‌ي ستيغ زرد

بر استپ كومه‌هاي علف خشك مي‌پژمرند.

***

5آه روس من! همسرم! جاده‌ي درازمان

دردمندانه پاك است!

جاده‌مان شكافته است سينه‌مان را آن گونه كه خدنگي

به خواست تاتاري كهن.

***

 

 

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/143

 

14. On Kulikovo Field

 

 

 

 

 

The river spreads out. It flows, sorrowful, lazy
     And washes the banks.
Above the bare clay of the yellow cliff
     Haystacks languish on the steppe.

5O my Rus! My wife! Our long path
     Is painfully clear!
Our path has pierced our breast like an arrow
     Of ancient Tatar will.

 

 




14. На поле Куликовом





Река раскинулась. Течет, грустит лениво
     И моет берега.
Над скудной глиной желтого обрыва
     В степи грустят стога.

5О, Русь моя! Жена моя! До боли
     Нам ясен долгий путь!
Наш путь - стрелой татарской древней воли
     Пронзил нам грудь.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

144/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

جاده‌مان از ميان استپ پيش مي‌رود، از ميان اشتياقي بي‌انجام،

10از ميان اشتياقت، آه روس!

و حتي نمي‌ترسم از تاريكيهاي

شب در آن سوي مرز.

***

بگذار شب بيايد. به سوي دروازه‌تان خواهيم شتافت، بر خواهيم افروخت

استپ را با اردوگاه آتش.

15در ميدانهاي پردود بيرقي مقدس خواهد درخشيد

در امتداد شمشير فولادي خان…..

***

و نبرد جاوداني است! مي‌توانيم فقط رؤياي صلح را ببينيم

از ميان خون و غبار…..

ماديان بر استپ پرواز مي‌كند و پرواز مي‌كند

20و علفهاي استپ را لگد مي‌كوبد…..

***

و پاياني وجود ندارد! فرسخها و فرسنگها مي‌ترواد….

ايست!

تندر مهيب رسيد،

از غروب خون مي‌چكد!

***

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/145

 

Our path leads through the steppe, through endless yearning,
     10Through your yearning, O Rus!
And I do not even fear the darkness
     Of night beyond the border.

Let night come. We will speed to our goal, light up
     The steppe with campfires.
15In the smoky reaches a holy banner will shine
     Along with the Khan's steel sabre...

And the battle is eternal! We can only dream of peace
     Through blood and dust...
The mare of the steppe flies on and on
     20And tramples the steppe grass...

And there is no end! the miles and slopes flash by...
     Stop!
The frightened thunderheads approach,
     The sunset bleeds!

 

 

Наш путь - степной, наш путь - в тоске безбрежной -
     10В твоей тоске, о, Русь!
И даже мглы - ночной и зарубежной -
     Я не боюсь.

Пусть ночь. Домчимся. Озарим кострами
     Степную даль.
15В степном дыму блеснет святое знамя
     И ханской сабли сталь...

И вечный бой! Покой нам только снится
     Сквозь кровь и пыль...
Летит, летит степная кобылица
     20И мнет ковыль...

И нет конца! Мелькают версты, кручи...
     Останови!
Идут, идут испуганные тучи,
     Закат в крови!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

146/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

25از غروب خون مي‌چكد! خون از قلب جاري است!

زاري، قلب، زاري.

آشتي نيست! ماديان بر استپ

پرواز مي‌كند در تاختي كامل!

 

7 ژوئن 1908

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/147

 

25The sunset bleeds! Blood streams from the heart!
     Weep, heart, weep.
There is no peace! The mare of the steppe
     Flies at full gallop!

 

25Закат в крови! Из сердца кровь струится!
     Плачь, сердце, плачь...
Покоя нет! Степная кобылица
     Несется вскачь!

 

 

 

June 7, 1908

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

148/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

 

 

 

15. همه‌ي دليري را فراموش كردم و كردارهاي اشرافي را

همه‌ي دليري را فراموش كردم و كردارهاي اشرافي را

و شكوهمندي اين زمين آكنده از حزن را،

در حاليكه در قابي ساده چهره‌ات

رويارويم بر ميز مي‌درخشيد.

***

5ساعتش رسيد، خانه را ترك گفتي.

ناقوس گراميداشت را درون شب در افكندم.

تو خودت به سلامتي كسي ديگر نوشيدي،

و چهره‌ي مهرانگيز‌ات را از خاطر بردم.

***

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/149

 

15. All valor I forgot and noble deeds

All valor I forgot and noble deeds
And glory on this grief-filled earth,
While in a simple frame your face
Glowed before me on the desk.

5The hour arrived, you left the house.
I flung the cherished ring into the night.
You pledged yourself to someone else,
And I forgot your lovely face.

 
 
 
15. О доблестях, о подвигах, о славе...





О доблестях, о подвигах, о славе
Я забывал на горестной земле,
Когда твое лицо в простой оправе
Перед мной сияло на столе.

5Но час настал, и ты ушла из дому.
Я бросил в ночь заветное кольцо.
Ты отдала свою судьбу другому,
И я забыл прекрасное лицо.

150/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

روزها پر مي‌گشايند، گروه ملعون چرخاني…..

10شراب و شور وجودم را شكنجه مي‌دهند….

داخل كليسا به يادت مي‌آورم،

بانگ بركشيدم بر تو همچنان كه در جواني‌ام…..

***

بانگ زدم. اطرافت را نگاه مي‌كردي،

گريستم، اما تو بي‌رحم بودي.

15غمزده مي‌پيچيدي خودت را در ردايي لاجوردي،

درون شب نمناك از در بيرون آمدي.

***

نمي‌دانم، شخص دلپذير و شكننده‌ام

كجا براي غرورت جان‌پناهي دريافتي….

كاملاً بي‌صدا مي‌خوابم، و رؤياي ردايي را مي‌بينم كه

20مي‌پوشيدي، همچنان كه تو درون شب بيرون مي‌رفتي…..

***

ديگر رؤياي لطافت و شكوه را نمي‌بينم،

آنها همه گذر كرده‌اند، جواني‌ام رفته است!

با دست خودم جا گذشتم ميزم را

چهره‌ات را، درون چارچوب ساده‌اش.

 

30 دسامبر 1908

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/151

 

The days flew by, a cursed swirling swarm...
10Liquor and passion tortured my existence...
I recollected you inside the church,
Called out to you as I would to my youth...

 I called. You would not look around,
I wept, but you were pitiless.
15Sadly you wrapped yourself in a sky blue cloak
Went out the door into the damp night.

I do not know, my sweet and tender one
Where you found shelter for your pride...
I sleep quite soundly, and I dream about the cloak
20You wore, as you went out into the night...

I dream no more of tenderness or glory,
They all have passed, my youth is gone!
With my own hand I've taken off my desk
Your face, inside its simple frame.

Летели дни, крутясь проклятым роем...
10Вино и страсть терзали жизнь мою...
И вспомнил я тебя пред аналоем,
И звал тебя, как молодость свою...

Я звал тебя, но ты не оглянулась,
Я слезы лил, но ты не снизошла.
15Ты в синий плащ печально завернулась,
В сырую ночь ты из дому ушла.

Не знаю, где приют твоей гордыне
Ты, милая, ты, нежная, нашла...
Я крепко сплю, мне снится плащ твой синий,
20В котором ты в сырую ночь ушла...

Уж не мечтать о нежности, о славе,
Все миновалось, молодость прошла!
Твое лицо в его простой оправе
Своей рукой убрал я со стола.

30 December 1908

152/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

 

 

 

16. شب، خيابان، چراغ، فروشگاه بزرگ…..

شب، خيابان، چراغ، فروشگاه بزرگ،

و نوري دلگير و بي‌معني.

ادامه بده و زندگي كن يك ربع قرن ديگر-

چيزي تغير نخواهد كرد. هيچ راهي به بيرون نيست.

***

5خواهي مرد، آن گاه از اول شروع مي‌كني،

تكرار خواهد شد، درست مانند قبل:

شب، چين‌وشكنهاي يخزده بر كانال،

فروشگاه بزرگ، خيابان، چراغ.

10 اكتبر 1912

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/153

 

 

 

 

16. Night, street, lamp, drugstore…

 

 

 

 

 

Night, street, lamp, drugstore,
A dull and meaningless light.
Go on and live another quarter century -
Nothing will change. There's no way out.

5You'll die, then start from the beginning,
It will repeat, just like before:
Night, icy ripples on a canal,
Drugstore, street, lamp.

 
 
 
16. Ночь, улица, фонарь, аптека...





Ночь, улица, фонарь, аптека,
Бессмысленный и тусклый свет.
Живи еще хоть четверть века -
Все будет так. Исхода нет.

5Умрешь - начнешь опять сначала
И повторится все, как встарь:
Ночь, ледяная рябь канала,
Аптека, улица, фонарь.

10 October 1912

154/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

 

 

 

17. آنان در دوراني بي‌نام و نشان زاده شدند…..

آنان در دوراني بي‌نام و نشان زاده شدند

راهشان را به ياد نمي‌آورند.

ما، بچه‌هاي سالهاي هولناك روسيه

نمي‌توانيم چيزي را فراموش كنيم.

***

5سالهاي رو به خاكستر!، آيا نخواهي آورد جذرومدهاي

ديوانگي و اميد را؟

روزهاي جنگ، روزهاي آزادي

برقي خونين را بر چهره‌مان به جا مي‌گذارد.

***

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/155

 

 

 

 

17. Those born in obscure years…

 

 

 

 

 

Those born in obscure times
Do not remember their way.
We, children of Russia's frightful years
Cannot forget a thing.

5Incinerating years!, do you bring tidings
of madness or of hope?
The days of war, the days of freedom
Have left a bloody sheen on our faces.

 

 

 
 
 
17. Рожденные в года глухие...





Рожденные в года глухие
Пути не помнят своего.
Мы - дети страшных лет России -
Забыть не в силах ничего.

5Испепеляющие годы!
Безумья ль в вас, надежды ль весть?
От дней войны, от дней свободы -
Кровавый отсвет в лицах есть.

 

 

156/پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس

 

منگي‌اي هست- زنگ آژيري

10كه ما را نزديك لبهايمان پرورانده است.

در قلبهايمان، يكباره بسيار افروخته،

خلايي مصيبت‌بار هست.

***

بگذار كلاغها غارغارگويان

بر فراز بستر مرگمان بتازند-

15آه خداوندگارا، آه خداوندگارا، شايد اينها از ما باارزشتر باشند،

اينست پادشاهي‌ات!

8 سپتامبر 1914

پس از يكصد سال و اندي ترانه‌خواني چند نفره در ستايش بانويي ناشناس/157

 

There is a muteness - the tocsin bell
10Has made us close our lips.
In our hearts, once so ardent,
There is a fateful emptiness.

Let the croaking ravens
Take flight above our deathbed -
15O Lord, O Lord, may those more worthy than us,
Behold Thy kingdom!

 

Есть немота - то гул набата
10Заставил заградить уста.
В сердцах, восторженных когда-то,
Есть роковая пустота.

И пусть над нашим смертным ложем
Взовьется с криком воронье,-
15Те, кто достойней, Боже, Боже,
Да узрят царствие твое!

 

September 8, 1914