سلام رفیق لنین!
به نزدیکیهای میدان لنین رسیدهایم. از بلندگو سرود پُرطنین انترناسیونال پخش میشود. چوپ پرچم را محکمتر در دستانم میفشارم و قدمهایم خودبهخود نظم میگیرد. با صدای آرامی شروع میکنم به خواندن:
کار و دانش را به تخت زر بنشانیم دیو استبداد زِ خانه بیرون رانیم
۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۴:
همیشه ساعت پانزده دقیقه مانده به چهار بعدازظهر، شیفت کار ما تعطیل میشد. ولی امروز ساعت سه، کار را تعطیل کردیم و مشغول تمیزکردن دستگاهها و محل کارمان شدیم.
من و«واسیا» میافتیم به جان دستگاه بُرِش خودمان که به زبان روسی «گیلوتین»اش مینامند. با دستمال حسابی تمیزش میکنیم. از تمیزی برق میزند، انگار همان دستگاه قبلی نیست. مثل عروس زیبا شده است. از دور که نگاهش میکنم خودم هم لذت میبرم. کاش میشد که هر روز تمیزش کنیم.
دور و اطراف دستگاه را جارو میکنیم، آهنپارههای اضافی را در جای مخصوصش میگذاریم.
«واسیا» که کمتر از من خوشحال نیست، از دور نگاه خریدارانه دیگری به دستگاه نونوارشده میاندازد و میگوید:
ـ ووت تاک، مالادتس، اِتا دروگوی دلا… (ها… بارکالله … حالا شد!)
لبخندم را به علامت تأیید میگیرد و میگوید:
ـ اوژه فیسیو… ( خلاص …)
ساعت، چهاروپنج دقیقه را نشان میدهد. به طرف رختکن راه میافتم. سرراهم به مسئول بریگادمان ژوکوف برمیخورم. خبر میدهد که جلسه داریم.
همه، در اطاق مخصوص جلسه جمع شدهایم. حدود سی، چهل نفر. سه نفر ایرانی، و بقیه بلاروس هستند. سروصورتمان آنقدر سیاه است که از یکدیگر تشخیص داده نمیشویم. همه از سربازان ارتش جهانی کاریم. پس برای حدومرز جغرافیایی گشتن برای چه؟
جلسه که شروع میشود، نماینده کارگران، سرپرست قسمت و معاونش، به ترتیب پشت تریبون قرار میگیرند. صحبت را نماینده کارگران شروع میکند. از جشن اول ماه مه میگوید و از جنبش جهانی کارگران، و در پایان صحبتش، تبریک هیأت مدیره کارخانه و اتحادیه کارگران را به ما ابلاغ میکند و با قدردانی از کارگران بخش ما، تشویقنامهای را به یکی از زنان کارگر که راننده جرثقیل است میدهد.
وقتی آن زن کارگر، تشویقنامه را از دست نماینده کارگران میگیرد، اشک شوق در چشمانش حلقه میزند و با لبخند پیروزمندانهای به آرامی میگوید:
ـ رفقا متشکرم!
و کارگران برایش دست میزنند.
نوبت به سرپرست قسمت میرسد. ابتدا فرارسیدن اول ماه، جشن بزرگ همبستگی کارگران جهان را تبریک میگوید، تغییرات روزهای کار و تعطیلات سهروزه جشن را توضیح میدهد و در پایان میافزاید:
ـ رفقایی که مایل به شرکت در میتینگ جشن اول ماه مه هستند، لطفاً اعلام کنند.
من و «ر» دست خود را بلند میکنیم و بههمراه عده دیگری از کارگران آمادگی خودمان را برای شرکت در میتینگ جشن اعلام میکنیم. جلسه تمام میشود.
همه بهسوی رختکن هجوم میبرند. «والودیا» شوخیکنان میپرسد:
ـ در کشور شما هم روز کارگر را جشن میگیرند؟
غم بر دلم چنگ میزند. به آرامی میگویم:
ـ آره … ولی … مخفیانه … چون غیرقانونی است.
با تعجب نگاهم میکند. باورش نمیشود. علتش را که توضیح میدهم، دستش را به حالت مسلسل درمیآورد و با به رگبار بستن دشمن فرضی، با عصبانیت میگوید «بیشرفها…».
۱۱ اردیبهشت ۱۳۶۴:
ساعت هفت صبح بههمراه «ر» ازخانه میزنیم بیرون. طبق قرار قبلی باید سرِ ساعت هشتونیم مقابل در اصلی کارخانه جمع شویم. از خوششانسی ما ترایلیبوس شماره ۷۵ که به مرکز شهر میرود، سر میرسد. سوار میشویم.
برعکس روزهای تعطیل دیگر، امروز خیابانها حسابی شلوغ است و مردم به طرف مرکز شهر روانند. از ترایلیبوس پیاده میشویم و از میدان «کلاراتستکین» تا کارخانه را پیاده گز میکنیم.
مقابل کارخانه و خیابانهای اطراف آن پر از مردم است. انبوه جمعیت از دور سیاهی میزند.
پرچمهای سرخ منقش به داس و چکش، در دست مردان و زنان کارگری که مقابل کارخانه جمع شدهاند دراهتزاز است. در میان جمعیت گم میشویم. یاد ایران میافتم. دلم آشوب میشود. چشمانم پر از اشک است و از پشت پرده نازک اشک، همه چهرهها را آشنا میبینم. انگار در میدان راهآهن تهرانم. وای… چه جمعیتی…!
همه کارگرها حضور دارند. کارگرهای کارخانه ایران ناسیونال … بنزخاور … ایران کاوه … داروسازی … چیت جهان … دخانیات و … تصویر داود، کارگر کارخانه ایران ناسیونال از مقابل چشمانم دور نمیشود. گل میخک قرمزی بر سینه زده است. با مشتهای گره کرده شعار میدهد. وای … چقدر پیر شده؟ موهایش چون برف سفیدِ سفید شده است. سفیدِ یک دست.
دستم را بهسویش دراز میکنم. از من فاصله میگیرد. دورتر میشود. دور … دور … و دورتر … از دور چون کوهِ دماوند جلوه میکند. میخواهم بهسویش گام بردارم که دست سنگینی روی شانهام قرار میگیرد و رویایم را که میدانم روزی به واقعیت خواهد پیوست میتاراند.
نیم چرخی میزنم و برمیگردم. مجسمه تمام قد «یاکوباکالاس» شاعر شوریده بلاروس و چهره زیبا و مردانه ناچالنیک بخشمان در کارخانه انقلاب اکتبر، در مقابل چشمانم جان میگیرند.
جمعیت به موج میافتد. از بلندگو، موزیک شورانگیزی پخش میشود و در پی آن کارگران بخشهای مختلف در صفوفی منظم به حرکت درمیآیند. پیشاپیش جمعیت، پلاکاردهای مختلفی با شعارهای گوناگون درحرکت است.
من و «ر» و یک رفیق کارگر دیگر، پرچم سرخ بزرگی را حمل میکنیم که بر روی آن نوشته است: « کارگران و زحمتکشان همه جهان متحد شوید».
به نزدیکیهای میدان لنین رسیدهایم. از بلندگو سرود پُرطنین انترناسیونال پخش میشود. چوپ پرچم را محکمتر در دستانم میفشارم و قدمهایم خودبهخود نظم میگیرد. با صدای آرامی شروع میکنم به خواندن:
کار و دانش را به تخت زر بنشانیم دیو استبداد زِ خانه بیرون رانیم
… …
اکنون به مقابل تریبون رسیدهایم. شعارهای مختلفی از بلندگو پخش میشود و بهدنبالش هورای جمعیت دل آسمان را میشکافد.
از مقابل مجسمه لنین که رد میشویم، کلاهم را از سر برمیدارم، سرم را به علامت تعظیم فرود میآورم و زیر لب طوری که فقط خودش بشنود میگویم: «سلام رفیق لنین!»
لبخند ملایمی بر لب دارد. کلاهاش را برداشته است و از صف منظم سربازان کارگر خود سان میبیند. دیگر فرصت نمیکنم نگاهش کنم، سیل جمعیت مرا با خود میبرد.
مدتهاست که از میدان لنین دور شدهایم و بهسوی کارخانه بازمیگردیم. والودیا پیشاپیش ما در حرکت است و لبخند میزند. چوب پلاکارد بزرگی را در دست میفشارد که رویش نوشته: « صلح … کار … آزادی».
… چقدر شبیه داود است …