دریا و درنا
درنای سرخ پوش
در ساحل خموش
می خواند پر خروش
دریا کنار او
خنیاگری غمین و پریشان بود ،
بر اطلس سیاهش
عطری نه از طراوت باران بود ،
شوری نه از کشاکش توفان ها…
در جزر خویش
با همه جان زجر می کشید!
درنای در بدر
ازدرد می ژکید:
«ای آبی مه آلود
ای مانده در سفر !
خیل ستاره گانت
در خون نشسته اند!
در تو دگر نمی تپد
قلب تپان ماه !
کم تر ترا نشانهای
زان مدِ گاه ، گاه !
ای سختسرکه دیری
بر صخره کو فتی،
و بارها فکندی لرزه به جان کوه…
لب پَر چرا نمی زنی،
قد بر نمی کشی،
طغیان نمی کنی،
شورِ نهفته را
عریان نمی کنی؟
د ر انتظار نعره ی توفان ز کیستی؟
د ر آرزویِ خیزش باد از کدام سو؟
فصل بلندِ شر
آخرنشد مگر؟
در سینه ات چه جایکی
بر موجِ شادکام
کی می نهی برون توپا
از این سیاه دام؟
این شر،کی رسد به سر
کی می کنی قیام؟
***
دریا ی شب گر فته
از درد کف به لب،
گوید به غمگساری:
“ای مرغ تیز پر!
دریاگری دریا کی می شود به پا؟
گر سرنگیرد از نو پیوند قطره ها؟
دریا اگر نگرد د از قطره بارور
قطره اگر نگرد د
چون بحر پهنه ور؛
دریا دلی نگیریم
گر ما ز یک دگر…
چون کوه سرکشیدن
بر اوجها رسید ن،
خود نیست جز حبابی
بی آب،
درسر آبی ؟!
جعفر مرزوقی(برزین آذرمهر)