داستان «گرگ و بره»
روزی روزگاری گرگی جست و خیز کنان روی تپه بود، که ناگهان چشمش به بره ای افتاد، که تازه مشغول نوشیدن آب اندکی پایینتر بود.با خود اندیشید،”این،شام من است،اگر که عذری برای به چنگ آوردنش بیابم.”
پس بره را با صدای بلند خواند که،” چه طور جرات می کنی آبی که من از آن می نوشم را گل آلود کنی؟ “بره یبینوا پاسخ داد “نه سرورم،هرگز! اگر آب در آن جا گل آلود است،من بی گناهم،چرا که آب از سمت شما به پایین و سمت من می آید.”
گرگ گفت “بس است! بگو ببینم چرا پارسال مرا به القاب بد می خواندی؟”
بره گفت”امکان ندارد،من تنها شش ماه دارم”
گرگ غرشی کرد و گفت”برایم مهم نیست،اگر تو نبودی پس حتما پدرت بوده است” و با این جمله به سمت بره یبینوا یورش برد.”وورا وورا وورا”و در دم اورا یک لقمه ی چپ کرد.اما بره قبل از مرگش نفس زنان گفت
هر عذری، ظالمی به بار می آورد.
Seize شکار کردن، به دست آوردن | Gasped نفس نفس زدن |
Excuse عذر و بهانه | Tyrant حاکم ظالم،مستبد |
dare جرات | Hillside تپه |
Muddle گل آلود کردن | Supper شام |
Rushed حمله کردن ، یورش بردن |