خدارا زین معما پرده بردار
نویسنده : مهرالدین مشید
قسمت دوم
عرفای نامدار شرق آدم های عادی نبودند. هرکدام دارای اموزش های بلند بوده واز علوم و فلسفه های متداوله رمان شان اگاهی داشتند. هر یک پس از تکمیل اموزش و تحقیق و مطالعه و کنکاش و نوشتن اثار گرانقدر و مهم به عرفان گراییده اند. به گونه مثال غزالی فقیه ، متکلم و فیلسوف در سن ۳۸ سالگی و مولانای رومی فقیه و مدرس و نایب خلافت پدر پس از ملاقات شمس در سن ۳۵ سالگی ودرگیر کشمکش فکری و جدال درونی گردیدند. هر دو دست از آموزش برداشتند و یکی ریاست نظامیه بغداد و دیگری خلافت پدر را در قونیه ترک نمودند.اینان در حالی به تدریس نه، گفتند که در مجلس های درس هریک کمتر از ۳۰۰ دانشجو حضور نمی یافتند. هر دو به کمال فکری و تبحر علمی رسیده بودند. چنانکه غزالی پیش از گرایش به عرفان و ترک فلسفه و نوشتن کتاب هایی چون؛البسیط فی الفروع، الوسیط، الوجیز، خلاصةالمختصر و نقاوةالمعتصر، المنتحل فی علم الجدل، مآخذ الخلاف، لباب النظر ، تحصیل المآخذ فی علم الخلاف، المبادی و الغایات، شفاء الغلیل فی القیاس و التعلیل، فتاوی الغزالی، فتوی (فی شأن یزید)، غایةالغور فی درایةالدور، مقاصد الفلاسفه در (فلسفه)، تهافت الفلاسفه در (کلام)، معیار العلم فی فن المنطق در (منطق)، معیار العقول، محک النظر فی المنطق در (منطق)، میزان العمل در (منطق)، المستظهری فی الرد علی الباطنیه در (کلام)، حجةالحق در (کلام)، قواصد الباطنیه، الاقتصاد فی الاعتقاد در (کلام)، قوائد العقائد در (کلام)، الرسالةالقدسیة فی قواعد العقلیة در (کلام) و المعارف العقلیة و لباب الحکمةالاهیة همت گذاشته بود.
امام غزالی پس از آنکه از شک فلسفی رهایی یافت . غزالی فقیه ومتکلم و مدرس عزلت گزین شد و به عرفان روی اورد تا آنچه را دریابد که بوسیلۀ عقل از پیدا کردنش عاجز مانده بود. او خواست تا آنچه را فلاسفه می دانند، او ببیند و برمصداق این سخن ابوسعید ابوالخیر که به ابن سینا گفت ، آنچه را می دانی و می بیینم . غزالی در مقطعی ازتلاش های فکری فلسفه خود علم و فلسفه را از شناختن حقیقت عاجز دانست و به عرفان تمسک جست و عرفان را بحیث دنیای مطلوب رسیدن به حقایق برگزید. وی خواست تا سفر تازه یی را از سوی خلق به سوی خدا اغاز کند و تا بازگشت دوباره به سوی خلق خدا زنده گی تازه را بیاغازد؛ اما به قول داکتر مطهری چنین مجالی در عارف نشاید و بلکه این از توانایی های پیامبر است که در یک بازگشت تاریخی پبام الهی را به زبان وحی برای رستگاری انسان به ارمغان می اورد که چنین توانایی از عارف بالا است. هرچند در این باره اختلاف نظر است و شماری عارفان بدین باور اند که عارف هم توان بازگشت به سوی خلق را دارد و برای ارشاد بشریت ماموریت پیدا می کند. اما این نظر کمتر با زنده گی طبیعی عارفان سازگاری دارد؛ زیرا که اکثر و حتا تمام عرفای بزرگ از سنایی تا غزالی و سحروردی و ابن عربی و صدرالدین قونیوی و منصور حلاج و بایزبد بسطامی و عین القضات همدانی و شیخ هجویری و بهاوالدین نقشبند و عبدالقادر جیلانی و دیگران هرچند به ارشاد خلق پرداخته اند و اما دعوتگر نبوده اند وبیشتر شان فراتر از حلقه محدود درسی به کار دعوت نپرداخته اند و شماری از انان هم در حالت کامل انزوا زنده گی به سر برده اند. شماری ها چون مولانا و حلاج سرمست حال وهوای خود بودند و غرق شور و وجد برای تماشای دلدار بوده اند. چنین رویکرد از لحاظ روانی هم بیشتر سازگار با مزاج عارفان است زیرا عارفان در این مرحله سیر و صعود فکری غرق جذبات روحی و دچار کشمکش های فکری می باشند؛ زیرا عارفان در این مرحله سیر و صعود فکری غرق جذبات روحی و دچار کشمکش های درونی شان می باشند. از این رو به قول مولانای روم چنان در تب و تاب و غرق شور و جذبات می باشند که پیش از رسیدن به کمالات والای معنوی در اتش جذبات پختگی ها می سوزند. معنی این زنده گی سه حرفی بیش نیست ….. خام بودم پخته گشتم سوختم.
پس طبیعی است که عارف پس از سفر از خلق به حق چنان در جذبه و شور بی پایان حق پادرگل می ماند و در دست افشانی ها و پای کوبی های بی پایان غرق می کردد که در هر سیر و صعود به انتظار سیر و صعود تازه تر به پختگی تازه تر می رسد و بالاخره مقام پختگی را در سوختن های پیهم به آزمون جدید می گیرد. پس در چنین حالی چه توقوعی می توان از عارف راستین داشت. جز این که انتظار شعر های مستانه و جانانه او را در موجی از پایکوبی ها و دست افشانی های عاشقانه داشت و از آن الهام گرفت و در شور و حلاوت آن نگاه را تغییر داد. از همین رو است که می گویند شعر جهان را تغییر نمی دهد؛ بلکه نگاه در پیوند به جهان را تغییر می دهد. این نظر مصداق خوبی بر حال عارفان نیز می باشد. این شعر و اثار عارفان است که در تغییر افکار بشری نقش دارند که در مرحله بعدی سبب تغییر جهان می گردند؛ زیرا سرشت پرجاذبه و سر سودایی عارف در موجی از دل باختگی های به حیرت رفته تمامی فرصت های بعدی را از او می گبرد و زنده گی او را با سودایی شدن های بی پایان چنان گره محکم می زند که نه تنها تاب و توان بازگشت را از او می گیرد؛ بلکه با شربی دمادم و شور های تازه در اشتیاق های تازه چنان مبهوت می گردد که پیش از آنکه نفس آرایی کند، نفس آرایی تازه را از او می گیرد. فقط می سوزد و می سازد. اندرین حال خسته وزار ار عارف زیبا پرست چه توقوعی می توان داشت . جز ان که دستش را گرفت و پا به پا به باغستان های حیرت یاری و یاوری اش کرد و در طلسم حیرت و طور معرفت او به جستجوی گم گشته ها نشست تا در نمایش شگفت انگیز آمد آمد گلزار های دل انگیز، حضور جانانه و عاشقانه دلدار را به تماشا نشست.
هرگاه این مستی های دم به دم در روح عارف رخنه نمی کرد و وثبات در درون او را بهم نمی زد و او را بی تب و تاب نمی نمود. این همه شور عاشقانه در اشعار عارفان بدور از امکان بود و مستی های شور آفرین و وجد اور آنان این گونه احساس شدنی نبود. از همین رو است که باید عارفان را از درون شان باید جویا شد و به قول عرفا تا زمانی که در داخل دروازه وارد نشوی و به رمز و راز در درون در اگاهی پیدا نکنی هرگز ممکن نیست تا جاذبه های پرحلاوت و آتشین عارف را درک کنی و از حال حقیقی آنان اگاه شوی.
از انچه گفته امد فهمیده می شود که عارفان را حالی است، سرشار از جاذبه سیال و مالامال از عشق در اوجی از دوست داشتن فقط به گونه عشق انسان با انسان که در نماد عشق مولانا با شمس تجلی یافته است. عطش پایان ناپذیر عارف برای وصال و در موجی از وجد های بی پایان چنان او را در خود می کشاند که هر آن او را به هوای درون بیشتر می کشاند و از رنج او برای دغدغه های بیرون می کاهد. تنها شعر است که در روان او شکل می گیرد و از زبان او فواره می کند. عارف با همه تلاش می کوشد تا آنچه در سیمای معشوق می بیند، چگونه زیبا و دوست داشتنی آن را در کاسه اخلاص به معشوق صادقانه عرضه کند تا خویش را به مفهوم قرانکریم تلطیف کند و سرزمین عشق را با آب شعر های نازنین آبیاری نماید و تا باشد که دل های خسته و آشفته در آن به بار و برگ بنشینند و در گلزارصاف و بی الایش ان روح افسرده عاشق دلباخته و بیچاره دمی شاد شود. اینجا است که عارفان با مستی های پیهم و شوری عاشقانه معشوق را به مدارا می خوانند تا معشوق اندکی با آنان از در مدارا پیش آید؛ زیرا عارف در نتیجه تجارب فراوان دریافته است که معشوق مغرور و باوقار و در ضمن چنان بی خیال است که به اندک ترین خیالی برای دغدغۀ بی پایان عاشق ندارد. برعکس عاشق افسرده و احتیاج و بی حال و هردم منتظر نیم نگاه لطف معشوق حالتی جز این دارد که عاشق مغرور هرگز هوای آن را ندارد. پس چنین درمانده را کجا توان آن باشد که لحظه یی از خود بیرون شود و بدون پرداختن به معشوق به دیگران و غیر بپردازد. جز این که با این فریاد های درد آلود مولانا وار :
پیر من و مراد من، درد من و دوای من فاش بگویم این سخن شمس من وخدای من
ازتو به حق رسیده ام،ای حق حق گزار من تو را ستاده ام شمس من و خدای من
مات شدم زعشق تو زانکه شه دو عالمی تا تو مرا نظر کنی شمس من و خدای من
خود را تلطیف کند و با آب ریختن در آتش فوران درون خود اندکی ارام بگیرد . هرچند او ارام نمی گیرد بلکه برای رسیدن و لمس کردن چنین ارامش می سوزد و ناگزیرانه می سازد. پس از چنین سوخته یی جز شعر پیام آور مستانه و عاشقانه چه می توان انتظار داشت . در حالی که هر انتظاری از عارف جز این غیر منطقی و نامعقول است. خلاصه این که بزرگترین دغدغه عارفان رنج انسان داشتن و رساندن او به کمال معنوی و یافتن خودی های او در نماد آدم به مثابه انسان کامل است . از این رو است که رمز سیمرغ عطار و شمس مولانا را تنها فلسفه انسان گرایانه ربانی می تواند به گونه درست تعبیر و تفسیر کند وبس. یاهو