تلاش و تولید آزادی یا دلالی و مصرف آزادی؟
قسمت اول
مقدمه: طرح سوال
چرا در ایران این میزان تناقض اجتماعی-سیاسی-فرهنگی-اقتصادی بچشم میخورد؟ چرا شکاف بین آرمانهای ایرانیان و آنچه در عمل روزمره و تاریخی آنها در صحنه های مختلف طی 500 سال گذشته مشاهده میشود نه تنها بسته نمیشود که روز بروز بیشتر و عمیتقر میشود؟ چرا این میزان فاصله و شکاف بین بخشی از جامعه ایران در خارج و شاید بتوان گفت بعنوان نمایندگان بخشی از اقشار میانه و مدعی روشنفکری و فعال سیاسی! تبعیدی خارج کشور با داخل کشور و حتی بین خود خارج کشوریها وجود دارد که به مرور زمان عمیقتر میشود؟ چرا علیرغم اشراف و اذعان همه به این شکاف عمیق و نیاز به حل تضاد و بستن شکاف، هرچه جلوتر میرویم مصداق ضرب المثل “خشت اول چومعمار بنهاد کج تا ثریا میرود … کج” اند؟
آیا شکاف بین ضعف و ناتوانی جمع و جور کردن خود، گروه، حزب و شورا و…مان با شعارهایی چون “ما تنها نیروی بالفعل و بالقوه فتح قسطنطنیه هستیم” نماینده شکافهایی نیست که در فوق، ذکرش رفت؟ آیا این تناقض اشکار نشان نمیدهد که در پیگیری آرمانمان جدی نیستیم؟ و چرا جدی نیستیم؟ آیا نباید برای فتح قسطنطنیه اول قادر باشیم خودمان را جمع و جور کنیم، بعد با دیگران جمع شویم، نظم و انظباط و صلاحت و توان و لیاقت و ابزار و شجاعت و فداکاری و البته آمادگی برای پرداخت قیمتِ حمله به فتح قسطنطنیه را کسب کنیم؟ تا در نهایت بعد از کسب مجوز از مردم ایران (تا مبادا در فتح قسطنطنیه بدست همان مردم تنبیه شویم)، شعارمان را بدهیم و دست به اقدام بزنیم؟
چه رابطه ای بین همین رویکرد سیاسی – مبارزاتی با شکست شعار و تلاش! برای پیشرفت اجتماعی-صنعتی-اقتصادی ایرانیان در 500 سال گذشته علیرغم هزینه های سرسام آورش وجود دارد؟ معمای این شکست چیست؟
معماران اولیه کدام خشت را کج گذاشته اند که هرچه این بنا بلندتر میشود سقوط آنرا محتمل تر میکند؟ آیا زمان آن نرسیده که دست بکار شده و یکبار برای همیشه آن خشت کج اولیه راست گردد؟ چرا کورکورانه تلاش میکنیم بر بنایی کج عمارتی دیگر بسازیم که با بلندتر کردنش سقوط آنرا محتملتر میکنیم. این بلندتر کردن بنای کج بدون تصحیح آن خشت کج اولیه را کار بی بنیاد و یا در مبارزه “سیاست زدگی” مینامند.
چرا که قبل از رد هر موضوعی باید آنرا ابتدا نقد کرد و زوایای مفهومی آنرا تشریح و کشف نمود. برای مثال اگر بدرک واقعی و جامعه شناسانه از استبداد نرسیده باشیم، رد کردن ساده استبداد به نقد مفهومی و محتوایی آن نمی انجامد. و بیشتر بیانگر شکوه، شکایت و ناله است تا نقد فکری. این نحوه برخورد نمودی از دخالت سیاست در تفکر را به نمایش میگذارد. که سیاست زدگی نامیده میشود.
سیاست زدگی
سیاست زدگی یعنی 30 میلیون از جمله تمامی مدعیان روشنفکری و مدعیان مبارزاتی، بریزند توی خیابان و ندانند که چه را دارند سرنگون میکنند، چرا سرنگون میکنند و چه میخواهند و چه نمیخواهند. و آینده را به امان خدا بسپارند. سیاست زدگی یعنی بنا کردن آرمان بر خشت کج، با مصالح خشم و نفرت و احساس و عاطفه و بدون استفاده و اتکاء به خرد و دانش و تحلیل علمی و جامعه شناسانه و تاریخ تحولات اجتماعی، فکری خود. سیاست زدگی یعنی فقط خواستار تخریب و نابودی خانه کهنه (وضع موجود) شدن و نداشتن هیچ مصالح و معمار برای ساختن بنایی نو و مستحکم و مناسب زیست امروزه بجای آن، جز قطعات همان مصالح کهنه و فرسوده تخریب شده وانبوه مدعیان معماری ایکه تنها هنرو دانش آنها ساختن همان خانه کهنه تخریب شده است.
مدعی معماری همچون مسعودرجویها، که مدینه فاضله ای که در خارج (عراق) ساخته اند صد بار کهنه تر و ویرانتر از خانه کهنه ای است که میخواهند تخریب کنند.
سیاست زدگی یعنی معمارهایی همچون قائم مقام فراهانی، امیر کبیر، مصدق، داور، کسروی، که خواستند دست به خشت اول برده و آنرا اصلاح کنند بدست خودمان کشتن. سیاست زدگی یعنی استفاده از مصالحِ وصلت کردن با صدام حسین و کشتن جوانان جان برکفی که از میهنشان دفاع میکنند، برای ساختن و نجات وطن!!. سیاست زدگی یعنی واردات پیشرفته ترین سلاحها از آمریکا برای تقویت ارتش، بقیمت تاراج منابع عظیم کشور و دست آخر با موافقت همان ارتش سرنگون شدن. مدعیان معماری که وزیرش(علینقی عالیخانی وزیر اقتصاد شاه 1348- 1341 در مصاحبه با بی بی سی) او (شاه) را اینگونه توصیف میکرد:
جامعه ای [دوران پهلوی دوم] داشتیم از نقطه نظر اجتماعی پیشرفته بود، با یک سیستم سیاسی [که] روز به روز عقب افتاده تر میشد، نه اینکه سرجایش بماند، عقب افتاده تر میشد، و در واقع به یک معنا با زمان قاجار تفاوتی نمیکرد. که خوب خیلی بد بود.
سیاست زدگی یعنی با خون دل مشروطه راه انداختن و بدست خود آنرا با سپردن به یک دیکتاتور تازه نفس (رضاخان) نابود کردن. سیاست زدگی یعنی هر روز یک حزب و شورا و … در خارج کشور روئیدن و در جا مدعی مدیریت جنبش 82 میلیون نفری ایران بودن. در مقایسه با حزب کارگر انگستان که در سال 1800م تاسیس شد و اولین بار در 1900م یعنی صد سال بعد برای اولین بار دو نماینده به مجلس فرستاد. سیاست زدگی یعنی چهل سال درجا زدن و در باتلاق فروبرنده خارج کشور غرق شدن.
سیاست زدگی یعنی چهل سال در اوج عناد، قلدری و بلاهت اصرار کردن بر ادامه ساخت بر خشت کج، علیرغم سقوط از تشکلی مبارز و تبدیل شدن به اعضای ثابت بیمارستانهای آلبانی و منتظر مرگ خود بودن و هر روز و هر ماه و هر سال را سال پیروزی نامیدن، و از آن نمدی برای خود و تیری علیه دیگران ساختن، به امید اینکه “دستان غیبی از ما بهتران” شما را به تهران ببرند.
سیاست زدگی یعنی جامعه ای و جمعی و تشکلی که هیچگاه اشتباه نمیکند و حاضر نیست قیمت اشتباهاتش را بپردازد. سیاست زدگی یعنی صبح تا شام به استبداد فحش دادن ولعن و نفرین کردن و در راحت خارجه لمیدن. سیاست زدگی یعنی در اوج بلاهت بدورغ و تزویر وانمود کردن به اینکه حکام مستبد از مریخ به ایران نازل میشوند و نه اینکه همان برادر و خواهر و مادر و پدر و همشهری و هم زبانی و فامیل… امثال ما وعناصر همان جامعه با همه معضلات آن بوده و هستند. سیاست زدگی یعنی بجای جان کندن و تغییر بنیادی در ارزشهای فرهنگی، اخلاقی، فکری … جامعه ای که تولیدش مستبد و مستبد پرور است، تلاش کنی مستبد از نفس افتاده را با مستبد تازه نفسی از میان خود عوض کردن. سیاست زدگی یعنی بجای جان کندن و ساختن و تولید آزادی و دمکراسی و حقوق بشر و … در قالب نهادهای مدنی بعنوان خشت اول. مانند دلالان سود جو و فرصت طلب، بدنبال واردات آن بودن. آنهم برای جامعه ای که استبداد و استبداد پروری تنها محصول سیاسی اجتماعی فرهنگی آن طی قرنهای متمادی است.
سیاست زدگی یعنی فرار کردن به خارج کشور(قطعا قضاوت در مورد تک تک افراد برعهده خودشان است)، جهت مصرف آزادی و دمکراسی و… بجای ایستادن و پی ریزی و ساختن آزادی و … سیاست زدگی یعنی، اوزون حسن آق قویونلو[1] (بنیانگذار وابستگی به استعمار) که بجای تلاش برای یافتن راه قوی شدن درونی و ساختن و بنا نهادن، زیرساختهای لازم برای قوی شدن در مقابل تهدیدات خارجی (عثمانیهای آن زمان)، دست به دامن ونیزی ها شدن برای در قدرت ماندن و “همچون امروز مسعود رجوی و بسیاری دیگر، دست بدامن آمریکایی ها شدن برای کمک به اشغال کشور” بقیمت پیش فروش کردن کشور …
تا کی میخواهیم عامل همه بدبختی هایی را که برای ایران و ایرانی متصوریم را به دو کلمه استبداد و استعمار حواله دهیم؟ تا کی میخواهیم از قبول مسئولیت تک تک ایرانیان در قبال مشکل تاریخی ایران، “مصرف-واردات بجای تولید“، واردات صنعت، واردات تکنولژی، واردات علم، واردات دمکراسی، واردات حقوق بشر … بجای پرداخت قیمت ساختن آن فرار کنیم و بخود نیائیم؟ کشتار نخبگانمان را که به استبداد و استعمار نسبت میدهیم علل قریب هستند. چرا بدنبال عللی نمیگردیم که اگر آنها را از بین ببریم، نظامی ساخته و پرداخته نمیشود که در آن استبداد شکل گیرد، اسعتمار نفوذ کند و نخبه های جامعه بتوانند در پیشبرد مقاصد عالیه خود توفیق حاصل کنند؟ عللی که استبداد را دامن می زنند و دست و بازوی استعمار در اجرای اهدافشان در ایران میشوند، عللی که باعث میشود جامعه ای بجای حمایت از نخبه هایش در نابودی آنها همراه و همکار استبداد و استعمار شوند.
شکست 500 ساله ایران در تلاش برای پیشرفت صنعتی با واردات صنعت، و نخبه کشی در کارنامه ایران و ایرانیان تمام مسائلی و اقداماتی است که در بستر اجتماعی انجام شده است و از همین رو در خور بحثی جامعه شناسانه است. همینطور است زوال و فروپاشی و پراکندگی روز افزون و سردرگمی نمایندگانی از همان جامعه در خارج کشور که عمدتا در کادر روشنفکران و اقشار میانی جامعه دسته بندی میشوند. این پدیده ها ابعاد مختلف از یک جامعه بحران زده با ریشه مشترک اند.
در جامعه ای که عواملی چون بهره وری پائین در آن نهادینه شده که حتی با انگیزه اقتصادی صرف نیز تقویت نمیشود. نگاه کنید به بهره وری چهل ساله خارج کشور، تولیدش چیست؟ چرا این جامعه انتظار دارد در داخل تولیدی داشته باشد. سابقه تاریخی شکل نگرفتن صنعت و عدم انباشت سرمایه و در عوض توسعه دلالی، نبودن مبانی و مبادی علوم نوین و عدم توفیق در نهادمند شدن جدی آنها، نبود عناصر ارزیاب نهادهای جامعه مدنی در آن نهادینه است؟ دلالی و واردات و مصرف گرایی… متعلق به چهل سال پیش نیست، متعلق به فقط رژیم پهلوی هم نیست، حتی قبل از قاجار هم بوده است. این ریشه در فرهنگ و کنش و واکنش اجتماعی ما ایرانیان دارد.
قطعا هدف از این نوشته ایجاد یاس در مخاطب نیست. بلکه دست یابی به درک درست نقاط ضعف و نارسایی های اجتماعی ایرانیان، درک عمق و گستردگی آن و در نتیجه شناخت علمی و جامعه شناسانه بدست جامعه شناسان دلسوز ایرانی داخل و خارج کشور، جهت هموار کردن مسیر تصحیح در کوتاه ترین زمان و به موثرترین شکل است. مخاطب کسانی هستند که چهل سال است فریادشان بر تخریب بنای کهنه به آسمان است ولی نه تنها هیچ معماری برای ساختن بنای نو ندارد بلکه بطور مطلق نسبت به تنها نیرویی که (جامعه و عناصر آن) نقش حیاتی بلا جایگزین در تمامی مراحل تخریب بنای کهنه و ساخت بنا نو دارد، بی توجه است. یعنی بررسی جامعه شناسانه و بکارگیری شیوه های مناسب جهت تولید زیرساختهای اجتماعی جهت دست یابی به آرمانها.
چرا که مسائل و مشکلات اجتماعی نه خلق الساعه اند و نه انفرادی که بتوان آنرا بصورت منفک و مجرا در نظر گرفته و مورد بررسی قرار داد. برخورد تحلیلی با رفتار اجتماعی بیانگر این نکته است که عمل اجتماعی عمل ساخت یافته ای است که در یک نظام روابط متقابل میان اجزاء آن جامعه شکل میگیرد. و تنها از راه یک بررسی تحلیلی نظام مند میتوان به کنه کارکرد در تغییرات یک نظام اجتماعی واقف شد. برخورد تحلیلی مشکلتر از برخورد عوامانه ساده است. با کار تحلیلی عمیق جامعه شناسانه میتوان علل عدم توفیق یک فرهنگ عهد عتیق در بدست آوردن حقوق فردی و اجتماعی جدید ناشی از تحولات جدید و صنعتی شدن را فهمید.
اندیشه مرسوم جامعه ما مبتنی بر تنفر و خشم نسبت به معضلات اجتماعی نا خود آگاه اول خود را تبرئه میکند وسپس گناه همه جنایات را در استبداد و استعمار خلاصه میکند. این در حالی است که در معنی دقیق خواسته های خود در یک قالب اجتماعی و چگونگی رشد و نمو واقعیات عینی اجتماعی مسبوق به آنها، تامل نمیکند. و همواره در این گرداب گرفتار میماند.
برخورد تحلیلی دقیق، کار فکری سنگینی میخواهد و چون بقول اینشتین، “فکر کردن مشکلترین کارها نیز است” این از فرهنگ فرسوده و ناتوان و غیر مولد بر نمی آید. پس بهترین چاره پیدا کردن “بز بلاگردان” است و چه بهتر که گناه یک هزار سال عقب افتادگی و کم کاری در زمینه های مختلف را بگردن استبداد و استعمار بیندازیم.
قرن هاست که جوامع صنعتی این مشکل را حل کرده اند. و بدین درک که ورای تمامی آشفتگی های ظاهری، در اجتماع، نظمی حاکم است و نظامی وجود دارد و هرکس مسلط به اهرمهای فرماندهی آن باشد، بطور نسبی قادر خواهد بود که آن را در جهت اهداف خود پیش ببرد. یک جامعه در کلیت آن، در حالت حرکت و تحول، پیچیده تر از نگرش یک بعدی، آن چنانکه فرهنگ قبیلگی و یا فرهنگ استالینی اراده گرایانه مستقل از مردم(امثال مسعود رجوی با قصد تحمیل خود) میپندارد است. فرهنگی متعلق به ماقبل از انقلاب اقتصادی صنعتی، که تحلیلهایش از اوضاع اجتماعی – ملی – بین المللی از مدلهای ساده، سطحی و عامیانه پیروی میکند و تمام نارسایی های اجتماعی را در استبداد، واستبداد را نیز در خودخواهی های فردی و خود پسندی و بی تقوایی و قدرت طلبی افراد خلاصه میکند. همانند این تفکر که زلزله و… را حاصل فسق و فجور بی حد و حصر مردم دانستن.
یعنی یک پدیده اجتماعی که تولد و مرگش را با دیگر پدیده های اجتماعی و رفتار اجتماعی و فرهنگ گذشته پیوند دارند، را به یک امر اخلاقیِ فردی تقلیل داده خلاصه کند. این در واقع از نظر علمی تحویل نادرست و به زبان دیگر ارزیابی غلط است. اینگونه فکرها پاسخگوی درک قانونمند جوامع نخواهد بود. و هرگز قادر نیست، ساز و کار توفیقات اقتصادی اجتماعی فرهنگی صنعتی و سیطره جوامع صنعتی را از یک طرف و ساز و کار ضعف، سلطه پذیری، انفعال، سرخوردگی و چگونگی انهدام سرمایه و نیروهای انسانی و مادی جوامع عقب افتاده را از طرف دیگر درک و فهم و بیان کند، چه برسد به اینکه بتواند آنرا اصلاح و در جهت مثبتی به حرکت در آورد.
نیاز به باز سازی فکری و داشتن تحلیل منطقی و مدلهای تحلیلی واقعیت اجتماعی حداقل برای روشنفکران بیش از همیشه مورد نیاز است. روشنفکرانی که بدنبال یا همراه مردم بارها در جنگ فرسایشی علیه نظامهای پوسیده و از نفس افتاده اقتصادی- اجتماعی-سیاسی شرکت کرده و دوباره بعد از یک دوره کوتاه طناب را به گردن خود و جامعه دیده اند.
پایان قسمت اول
داود باقروند ارشد
چهارم مهرماه 1399
25 سپتامبر2020