نگار آمد ،زمن پرسید، نگاه تو چرا غمگین؟
جواب او سکوتم بود و، بر من خیلی ها سنگین
ز کشتار جوانانم ، نیآ وردم سخن بر لب
نگفتم جوی ها گشته، زخون هموطن رنگین
همی گفتا، چرا ازمن، نهان داری ،غم و دردت
نگفتم از غم میهن، سرم دردی ، دلم پر کین
ازآن جور و ستم های ، که ارگ، بر ملتم کرده
جهان را باخبر سازم، نخواهم گفت به این شیرین
خداوندا ! اگر هستی ، کمی لطف و کرم بنما
همیشه این جفا باشد زتو امر و ، زما تمکین
اگر خلقش نمودستی ، شعوری هم عطا فرما
نهادی اسم اشرف را ، باین یابوگکِ ،بی زین
زتن گردد جدا سرها، بگوید بی شرف اشرف
ندارد هیچ تآثیری ، به این دیوانۀ بی دین
مسعود حداد
20 می 2018