صبح سپید می دمد بر رخم از جمال تو
شام مرا سحر کند یاد تو و خیال تو
بوی بهار میدهد طره ای پر شکنج تو
چیست بهار در نظر بی رخ و بی مثال تو
بی تو کجاست زندګی ګر نرسی به داد من
مردم اګر ز حسرتت خون دلم حلال تو
سوخت مرا درین قفس حسرت سیر آسمان
مرغ دلم رها شود بوسه زند به خال تو
طبع ملول من اګر شکوه کند ز دوریت
دم نزنم ز درد خود تا نشود ملال تو
بوسه ثنا به لعل او ګر نزنی و بګزری
تلخ شود به کام تو لذت ماه و سال تو
محمد اسحاق ثنا
ونکوور کانادا
سه شنبه
۳/۰۶/۲۰۱۴