هوای باغ غبار آلود، همیشه قهر یزدانی
زمستان در خزان مدغم، ندیدیم ما بهارانی
زپشت کور،کرآمد، نگاه کن،عین وغینش را
که این تکرار،تکرار است،ندارد هیچ پایانی
اگر رفتند کفتاران، مرا ترس است زآنروزی
فِتَد تقدیر ما ،بردستِ ، یک خوکِ، بیابانی
همه این بی تمیزی ها، زابر جهل بیرون آید
«امان از دست نادانی، فغان از دست نادانی»
مسعود حداد
13 مارچ 2016