اشک خونین
زدستت ای نماد شرّ! وطن ویرانسرا گشته
به جانِ گوسپندانش ، بسی گرگان رها گشته
بجز خدمت به بادارت ، تمامِ گفته هایت پوچ ،
جوانانش کفن پوشیده ، از جَورت ، فدا گشته
مگر کوری ، نمی بینی؟ سراپای وطن خونین ،
که از هر قطره اش بر پا و دستانت حنا گشته
نه افکارت تمدن جو ، نه اعمالت ترقی خواه
چنان عر میزنی هردم، که طوفانها صبا گشته
قلم میشرمد از دشنام و، کاغذ گویدا « حداد»!
بریزا ، اشکِ خونینی ، که رنگت بی بها گشته
مسعود حداد